قصه کودکانه آقا کلاغ تشنه 💧⚱️
درس اخلاقی قصه : اگه خیلی تلاش کنی و فکر کنی بالاخره راه حل مشکلت رو پیدا میکنی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روز خیلی گرم بود. ☀️☀️ آقا کلاغه خیلی خیلی تشنه اش شده بود. هر جا رو هم دنبال آب میگشت نمیتونست آبی پیدا کنه تا بخوره و از تشنگی نجات پیدا کنه. 💧 اون دیگه داشت از گشتن ناامید میشد که یه دفعه همونطورکه داشت پرواز میکرد چشمش به یک کوزه افتاد.⚱️ سریع به طرف کوزه پرواز کرد و توی کوزه رو نگاه کرد به این امید که آبی توی کوزه باشه. با خوشحالی دید که بله ته کوزه یه کم آب هست. آقا کلاغه سعی کرد سرش رو بکنه تو کوزه تا بتونه آب رو بخوره .
قصه موشی و توپ بازی در خانه ⚽️
درس اخلاقی قصه : اشتباهاتت رو قبول کن. 🙏
موشی 🐹می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی 🐭می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه😱. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت🙈. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ 😖» موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه🧀 ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی 🖥؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد😲. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد🙁. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.
قصه کودکانه گوی بلورین
درس اخلاقی قصه : ما باید به آنچه که داریم راضی باشیم.
در زمانهای قدیم یک روستای کوچک وجود داشت که مردم آن بسیار خوشحال بودند. بچهها همیشه در زیر سایههای درختان باغها بازی میکردند.
یک پسر چوپان به نام نصیر در نزدیکی روستا با پدر، مادر و مادربزرگش زندگی میکرد. هر روز صبح او گلهی بزها را به تپه میبرد تا جای مناسبی برای آنها پیدا کند. بعد از ظهر هم با آنها به روستا برمیگشت. هر شب مادربزرگش برایش داستانهای قشنگ در مورد ستارهها تعریف میکرد. نصیر واقعا به این قصهها علاقه داشت.
یکی از آن روزها، همانطور که نصیر مشغول تماشای گله بود و داشت فلوت میزد، ناگهان یک نور فوق العاده زیبا را در پشت بوتههای گل دید. وقتی که او به بوتهها نزدیک شد، یک گوی بلوری شفاف و بسیار زیبا را دید.
گوی شیشهای مثل یک رنگین کمان رنگارنگ بود. نصیر به دقت آن را در دستش گرفت و چرخاند. یک دفعه در کمال تعجب صدایی ضعیف از گوی بلورین شنیده شد. گوی گفت: "شما می توانید هر آرزویی دارید بکنید و من آن را برآورده خواهم کرد."
قصه کودکانه کارن همیشه بیدار
درس اخلاقی قصه : شبها زود بخواب
کارن شبها دیر میخوابید🙁. او هرشب بهانهای میآورد تا به رختخواب نرود. یک شب میگفت: من خسته نیستم خوابم نمی آید😏. شب دیگر میگفت: می خواهم برنامه تلویزیون را تماشا کنم و فکر می کنید تلویزیون چه برنامهای داشت؟ 🖥برنامه آموزش آشپزی🍕🥘. یک شب دیگر جعبهی پازل را روی میز خالی میکرد و میگفت: اول تکه های این پازل را کنار هم میچینم بعد میخوابم. بعضی شبها هم یک تکه نان بزرگ را بر میداشت گاز کوچولویی به آن میزد و می گفت : نانم را تا آخر میخورم بعد میخوابم🍞. گاهی هم بهانه های عجیب و غریب میآورد. مثلاً میگفت: یک کرگدن بزرگ توی کمدم پنهان شده! میترسم! نمیتوانم بخوابم! 🦏
خلاصه کارن هر کاری می کرد تا بیشتر بیدار بماند. آسان ترین کار این بود که توی رختخواب بنشینید و داد بزند: مامان من تشنهام. مامان یک لیوان آب برایش میآورد🥛. کارن آن را سر میکشید و فوری میگفت: لطفاً یک لیوان دیگر. مادر لیوان دوم را می آورد. اما کارن باز هم آب میخواست. او آنقدر آب میخورد که مجبور می شد به دستشویی برود😖. این ماجرا هر بار مدتی طول میکشید.
شب عید بود. همه بچه ها می دانستند که بابانوئل نیمه شب می آید و برایشان هدیه میآورد🎁. آن شب کارن بهانهی تازه ای برای بیدار ماندن داشت. او میگفت: میخواهم بیدار بمانم تا وقتی بابا نوئل می آید او را ببینم. مادر گفت: اگر نخوابی بابانوئل عیدیات را نمی آورد. اما کارن حرف مادرش را قبول نکرد. با چشمهای باز توی رختخواب نشست و منتظر ماند👀. آنشب بابانوئل هم روی پشت بام نشسته بود و انتظار میکشید. منتظر بود که کارن بخوابد و او هدیه اش را بیاورد. اما مگر کارن میخوابید؟ صبح شد و کارن هنوز بیدار بود👀. از هدیهی بابانوئل هم خبری نبود. چون بابانوئل تمام شب روی پشتبام بیدار نشسته بود. صبح روز عید بچههای دنیا از خواب بیدار شدند و دیدند که بابانوئل برایشان عیدی نیاورده است. اما این تقصیر بابانوئل نبود. تقصیر کارن بود. همانروز عکس کارن را توی روزنامه چاپ کردند 🗞و زیرش نوشتند: این پسر تا صبح بیدار مانده و روز عید بچه ها را خراب کرده است😒. کارن با خواندن این خبر خیلی ناراحت شد. نزدیک بود گریه اش بگیرد 😩که یک مرتبه صدای مادرش را شنید. کارن بیدار شو! چقدر میخوابی! بلند شو ببین بابانوئل برایت چه آورده است؟ کارن با تعجب چشمهایش را باز کرد😳. کنار تختش چند بستهی هدیه بود🎁🛍. با خوشحالی فریاد زد: آخ جان! پس من خواب میدیدم. با اینکه دیر خوابیدم بابا نوئل هدیه ام را آورده است.😀
کارن هیچ وقت آن شب عید و خوابی را که دیده بود فراموش نکرد🤔. او همان شب به مادرش گفت: مامان! قول میدهم که از این به بعد شبها زود بخوابم و آهسته ادامه داد: حداقل شبهای عید زودتر میخوابم.😁😁
نویسنده: تونی گراس
____________________________________
قصه جارو سیخی و بره مو فرفری
آموزش قصه: فواید پشم گوسفندان
یکی بود یکی نبود. در یک صبح دل انگیز گرم تابستانی، خورشید خانم اشعه طلایی خود را داخل پنجره انباری در گوشه مزرعه ای زیبا می تاباند. وسایل داخل انبار یکی یکی از خواب بیدار می شدند.
کشاورز وارد انبار شد و قیچی و چند وسیله برداشت و خارج شد. همه در انباری به هم سلام میکردند.
جاروی جادویی مشغول تمیز کردن انبار شد. ناگهان بره مو فرفری به داخل انباری پرید و پشت جاروی جادویی خود را قایم کرد.
جاروی جادویی با ناراحتی گفت: وای پاهایش گلی بود حالا باید دوباره انبار را تمیز کنم.
شن کش گفت: فکر کنم بازی میکند.
بیلچه گفت: شاید به دنبال غذا آمده است.
خاک انداز گفت: چه پشمهای بلندی دارد.
جارو سیخی گفت: به نظر می رسد که از چیزی ترسیده است.
شن کش با کنجکاوی گفت: از بیرون سر و صدا می آید.
بیلچه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: کارگران دارند دنبال چیزی می گردند.یکی از کارگران گوسفندی را گرفته و با قیچی پشمهایش را می چیند.
جارو سیخی گفت: پس معلوم شد که بره کوچک ما برای چی فرار کرده است.
شن کش پرسید: چرا پشمهای گوسفند را می چیند؟
جاروی جادویی با نگرانی گفت: وای نکند سیخهای مرا هم بچیند.
قصه کودکانه فری نامرتب
درس اخلاقی قصه : آموزش نظم و ترتیب
فری می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فری خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد.
یک روز فری دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد. حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد.
از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فری زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فری با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام لگوهایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ »
قصه کودکانه جارو سیخی و مرغ حواس پرت
درس اخلاقی قصه : هرکسی باید پیش خانوادهی خودش باشه
یکی بود، یکی نبود. در یک انبار که گوشه مزرعه بزرگی قرار داشت، جارو سیخی و بقیه وسایل مزرعه زندگی میکردند.
کنار انبار مرغداری بزرگی بود که مرغها هنگام تخم گذاشتن به آنجا میرفتند.
یک روز صبح یکی از مرغها به نام حنا خانم به همراه چند تا از دوستانش راه مرغداری را اشتباه رفتند و داخل انباری شدند.
حنا خانم و دوستانش بعد از سر وصدای زیاد و چرخیدن در انبار رفتند و روی کاههای کنار انباری تخم گذاشتند. بعد گرسنه شدند. جارو سیخی و جاروی جادویی و بیلچه شاهد ماجرا بودند و با تعجب به حنا خانم و دوستانش نگاه میکردند. حنا خانم و دوستانش قدقدقدا کنان برای پیدا کردن دانه از انباری بیرون رفتند.
جارو سیخی و جاروی جادویی به هم نگاه کردند. جاروی جادویی با تعجب گفت: حالا چکار کنیم؟
بیلچه با خونسردی گفت: میتوانیم از انبار بیرون بیاندازیم.
جاروی جادویی با تعجب گفت: چه چیزی را بیرون بیاندازیم؟
بیلچه گفت: خب معلوم است تخم مرغها را.
جارو سیخی با ناراحتی گفت: چی میگویی؟ تخم مرغها را چطور بیرون بیاندازیم؟
بیلچه همان طور خونسرد گفت: خب معلوم است، من و خاکانداز میتوانیم آنها را جابجا کنیم.
جارو سیخی با ناراحتی گفت: ولی آنها تخم مرغ هستند و تبدیل به جوجه میشوند.
جاروی جادویی با سادگی گفت: درست است. من یک وردی بلدم که میتوانم آنها را تبدیل به جوجه کنم.
جارو سیخی و بیلچه خندیدند.
جارو سیخی گفت: راهش این است که آنها را گرم نگه داریم.
جاروی جادویی با بی حوصلگی گفت: من که کار دارم و باید اینجا را تمیز کنم.
بیلچه با دلخوری گفت: بخاری که نداریم. چطور باید گرم کنیم؟
جارو سیخی گفت: باید هر طور شده آنها را گرم نگه داریم.
جاروی جادویی گفت: مثلا چطوری؟
جارو سیخی گفت: میتوانیم از کاههای کنار انبار استفاده کنیم.
بیلچه گفت: فکر خوبی است. بهتر است خاک انداز را بیدار کنیم.
خاک انداز طبق معمول گوشه انبار خوابیده بود. جاروی جادویی او را صدا کرد.
خاک انداز در حالیکه خمیازه می کشید، بیدار شد و گفت: کار تمام شد؟ آشغالها کجا هستند؟
جاروی جادویی گفت: نه کار دیگهای با تو داریم.
خاک انداز با تعجب گفت: چه کاری؟
جاروی جادویی گفت: ما چند تا تخم مرغ داریم.
خاک انداز با خوشحالی گفت: میخواهید جشن بگیرید؟ برای من نیمرو باشه لطفا.
جارو سیخی گفت: نه کدام جشن؛ ما میخواهیم تخم مرغها تبدیل به جوجه شوند.
خاک انداز با ناراحتی گفت: مگر کم جوجه داریم. همش جیک جیک میکنند و نمیگذارند که بخوابیم.
جارو سیخی گفت: ولی آنها خیلی ناز و با مزه اند. تازه پر انرژی هستند و به همه روحیه می دهند.
جاروی جادویی با هیجان گفت: انرژی، انرژی، من با انرژی در انبار موافقم.
بیلچه گفت: باید تجربه قشنگی باشد.
جاروی جادویی با خوشحالی گفت: پس سه به یک ما برنده شدیم.
قصه کودکانه راز شاد زندگی کردن
درس اخلاقی قصه : قدردان و راضی باش
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمانّهای قدیم سه تا برادر به اسمهای سام و تیم و الکس در یک کلبه در کنار جنگلی سبز زندگی می کردند. اونها هر روز به جنگل میرفتن و مقدار زیادی چوب جمع میکردن و بعد اونها رو به بازار میبردن و به قیمت خوبی میفروختن. ولی این برادرها با اینکه زندگی خوبی داشتن همیشه ناراحت و غصه دار بودن. اونها همش ارزوهای جور و واجور داشتن و همش حسرت میخورن و ناراضی بودن.
یه روز از روزها که اونها طبق معمول با بسته های چوبشون داشتن از جنگل برمیگشتن، چشمشون به یه پیرزن خیلی پیر و ضعیف افتاد که داشت یه بسته ی بزرگ رو روی دوشش میبرد. اون سه برادر که خیلی مهربون و دلسوز بودن، سریع دویدن و پیش پیرزن رفتن و ازون خواستن که اجازه بده تا بهش کمک کنن.
پیرزن خیلی خوشحال شد و به اونها گفت که این یک کیسه سیبه که اون از جنگل جمع کرده. برادرها به نوبت بسته رو برای او بردن تا به در خونهی پیرزن رسیدن. دیگه حسابی خسته شده بودن. ولی اونها یه چیزی رو نمیدونستن. اینکه اون یه پیرزن عادی نبود و قدرت جادویی داشت. پیرزن بهشون گفت شما خیلی مهربونید که این کارو برای من انجام دادین. من هم میخوام در عوض کاری براتون انجام بدم که شما رو خوشحال کنه. چی میتونه شماها رو خیلی خوشحال کنه؟
سام گفت: ما از زندگی ناراضی هستیم و این خیلی ما رو اذیت میکنه. پیرزن گفت خب چی خوشحالتون میکنه؟ سام گفت: من دلم میخواد یه قصر بزرگ با کلی خدمتکار داشته باشم. اگه همچین قصری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. تیم گفت: من دلم میخواد یه مزرعه ی خیلی بزرگ داشته باشم و توش بتونم همه چی بکارم، اگه همچین مزرعهای داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. الکس هم گفت: من دلم میخواد یه همسر خیلی زیبا داشته باشم تا هروقت خسته از سر کار برمیگردم دیدنش باعث خوشحالیه من بشه، اگه همچین همسری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم.
قصه کودکانه زنبور کوچولو و کرم
درس اخلاقی قصه: مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.
آفتاب که بر گلها تابید، گلهای تازه از خواب بیدار شده چشم به زنبور کوچولو دوختند که بالای سر آنها پرواز میکرد. زنبور در میان گلها میچرخید و با شادی میگفت:
سلام! سلام گلهای زیبای مهربان. من دوست شما هستم من زنبورم. زنبور کوچولو. دوست همهی موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان. گلها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام میکردند. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.
اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کند. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمیشناسد، بدترین کاری است که میتواند انجام دهد و به همین خاطر به آرامی جلو رفت.
وقتی که به آن چیز عجیب رسید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: چقدر ترسیدم. فکر میکردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرمهایی در این اطراف زندگی میکنند، اما تا بحال هیچ کدام از شما را ندیده بودم.
هنوز حرفهای زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد. زنبور کوچولو که علت گریه کرم را نمیدانست با تعجب به او نگاه کرد. کرم در حالی که گریه میکرد گفت : نه خنده ی تو به خاطر چیز دیگری است. تو هم مثل دیگران می خواهی کرم ها را مسخره کنی. زنبور کوچولو گفت: این چه حرفی است که میزنی؟ من اصلا قصد مسخره کردن تو را نداشتم. خندهی من به خاطر ترسیدن خودم است. من و تو می توانیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. خیلی چیزها می توانیم برای هم تعریف کنیم. مثلا من برایت از پرواز حرف می زنم و تو برایم از برگ درختان و اینکه کرم ها چطوری زندگی می کنند تعریف خواهی کرد. در همین موقع حشره های دیگری نیز از راه رسیدند آنها کرم را مسخره کردند. هر کس چیزی می گفت و بقیه با صدای بلند می خندیدند. سوسک گفت: نگاه کنید این همان حشره ای است که دست و پا ندارد و روی زمین می خزد. کفشدوزک گفت: بله او هیچ وقت نمی تواند پرواز کنند! مورچه پرنده گفت: او تا آخر عمرش مزه پرواز را نخواهد چشید و اگر از او بپرسید که دنیا چه جور جایی است فکر میکند که دنیا همان جای تاریک زیر زمین است.
قصه کودکانه بچه غوله
مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پایین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.
بچه غوله از وقتی به دنیا آمده بود، آب بازی نکرده بود، از آب خوشش آمد. نشست وسط رودخانه. یک سنجاقک افتاده بود توی رودخانه. بالش خیس شده بود و نمی توانست خودش را از آب بیرون بکشد. بچه غوله با دست زیر آب رودخانه زد و آب ها را پاشید هوا و گفت: « منه! منه! » سنجاقک همراه یک قطره ی آب، رفت توی هوا و افتاد روی یک برگ.
کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود. بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: « منه! منه! » دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد. لانه ی کلاغ، روی درخت کاج بود. دو تا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از درخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.