قصه کودکانه جارو سیخی و مرغ حواس پرت
درس اخلاقی قصه : هرکسی باید پیش خانوادهی خودش باشه
یکی بود، یکی نبود. در یک انبار که گوشه مزرعه بزرگی قرار داشت، جارو سیخی و بقیه وسایل مزرعه زندگی میکردند.
کنار انبار مرغداری بزرگی بود که مرغها هنگام تخم گذاشتن به آنجا میرفتند.
یک روز صبح یکی از مرغها به نام حنا خانم به همراه چند تا از دوستانش راه مرغداری را اشتباه رفتند و داخل انباری شدند.
حنا خانم و دوستانش بعد از سر وصدای زیاد و چرخیدن در انبار رفتند و روی کاههای کنار انباری تخم گذاشتند. بعد گرسنه شدند. جارو سیخی و جاروی جادویی و بیلچه شاهد ماجرا بودند و با تعجب به حنا خانم و دوستانش نگاه میکردند. حنا خانم و دوستانش قدقدقدا کنان برای پیدا کردن دانه از انباری بیرون رفتند.
جارو سیخی و جاروی جادویی به هم نگاه کردند. جاروی جادویی با تعجب گفت: حالا چکار کنیم؟
بیلچه با خونسردی گفت: میتوانیم از انبار بیرون بیاندازیم.
جاروی جادویی با تعجب گفت: چه چیزی را بیرون بیاندازیم؟
بیلچه گفت: خب معلوم است تخم مرغها را.
جارو سیخی با ناراحتی گفت: چی میگویی؟ تخم مرغها را چطور بیرون بیاندازیم؟
بیلچه همان طور خونسرد گفت: خب معلوم است، من و خاکانداز میتوانیم آنها را جابجا کنیم.
جارو سیخی با ناراحتی گفت: ولی آنها تخم مرغ هستند و تبدیل به جوجه میشوند.
جاروی جادویی با سادگی گفت: درست است. من یک وردی بلدم که میتوانم آنها را تبدیل به جوجه کنم.
جارو سیخی و بیلچه خندیدند.
جارو سیخی گفت: راهش این است که آنها را گرم نگه داریم.
جاروی جادویی با بی حوصلگی گفت: من که کار دارم و باید اینجا را تمیز کنم.
بیلچه با دلخوری گفت: بخاری که نداریم. چطور باید گرم کنیم؟
جارو سیخی گفت: باید هر طور شده آنها را گرم نگه داریم.
جاروی جادویی گفت: مثلا چطوری؟
جارو سیخی گفت: میتوانیم از کاههای کنار انبار استفاده کنیم.
بیلچه گفت: فکر خوبی است. بهتر است خاک انداز را بیدار کنیم.
خاک انداز طبق معمول گوشه انبار خوابیده بود. جاروی جادویی او را صدا کرد.
خاک انداز در حالیکه خمیازه می کشید، بیدار شد و گفت: کار تمام شد؟ آشغالها کجا هستند؟
جاروی جادویی گفت: نه کار دیگهای با تو داریم.
خاک انداز با تعجب گفت: چه کاری؟
جاروی جادویی گفت: ما چند تا تخم مرغ داریم.
خاک انداز با خوشحالی گفت: میخواهید جشن بگیرید؟ برای من نیمرو باشه لطفا.
جارو سیخی گفت: نه کدام جشن؛ ما میخواهیم تخم مرغها تبدیل به جوجه شوند.
خاک انداز با ناراحتی گفت: مگر کم جوجه داریم. همش جیک جیک میکنند و نمیگذارند که بخوابیم.
جارو سیخی گفت: ولی آنها خیلی ناز و با مزه اند. تازه پر انرژی هستند و به همه روحیه می دهند.
جاروی جادویی با هیجان گفت: انرژی، انرژی، من با انرژی در انبار موافقم.
بیلچه گفت: باید تجربه قشنگی باشد.
جاروی جادویی با خوشحالی گفت: پس سه به یک ما برنده شدیم.
و همه با هم گفتند: بنابر این ما جوجه ها را نگه میداریم.
خاک انداز با بی حوصلگی گفت: حالا چند تا تخم هستند؟
جارو سیخی گفت: سه تا.
خاک انداز گفت: حالا من باید چکار کنم؟
جارو سیخی گفت: به کمک جارو جادویی مقداری کاه کنار من بریزید.
خاک انداز و جاروی جادویی مقداری کاه از گوشه انبار برای جارو سیخی آوردند. جارو سیخی مقداری کاه روی تخم ها ریخت.
بیلچه گفت: مگر با این کاهها گرم می شوند؟
جارو سیخی گفت: نمی دانم کاش یک بخاری داشتیم.
گوشه انبار تشک برقی کهنه ای افتاده بود و از دور همه ماجرا را میدید.
ناگهان سینه خود را صاف کرد و گفت: ببخشید من صدای شما را شنیدم و کارهای شما را دیدم؛ من میتونم کمک کنم؟ (کمکی از عهده من بر می آید؟)
جاروی جادویی با سادگی گغت: مثلا" چطوری؟
جارو سیخی گفت: خیلی خوشحال می شویم.
تشک برقی کهنه گفت: البته بعضی از قسمتهای من از کار افتاده ولی هنوز قسمتهایی هستند که کار میکند.
جارو سیخی ودوستانش لبخند زنان تخمها وکاهها را بر روی تشک برقی کهنه منتقل کردند.
چند روز گذشت.
ولی تخمها تبدیل به جوجه نشدند. هر روز جارو سیخی به تشک برقی سر میزد و حال او و تخمها را می پرسید.
بیلچه و جاروی جادویی به جارو سیخی و تشک برقی می گفتند: وقت خودتون رو تلف نکنید. این تخمها جوجه بشو نیستند.
خاک انداز می گفت: من که هوس نیمرو کردم.
ولی جارو سیخی به هیچ حرفی توجه نمی کرد. بعد از بیست و یک روز تخمها زیر کاهها تکان خوردند و کم کم ترک برداشتند.
جارو سیخی به طرف تشک برقی رفت و کاهها را کنار زد. همه با تعجب نگاه میکردند. نوک جوجه ها از تخم بیرون زد و کم کم خود جوجه ها از تخم بیرون آمدند. (در ابتدا جوجه ها توان حرکت نداشتند. چون شکستن پوسته تخمها برای آنها خیلی سخت بود) بعد از چند لحظه آنها روی تشک بالا و پایین می پریدند وجیک جیک میکردند بعد به طرف جارو سیخی رفتند و لابلای سیخهای جارو سیخی شروع به بازی کردند.
جارو سیخی و بیلچه و جاروی جادویی و خاک انداز و تشک برقی به جوجه ها نگاه می کردند. جوجه ها این طرف و آن طرف میدویدند.
جارو سیخی گفت: حتما" خیلی گرسنه هستند.
بیلچه با عجله گفت: من میروم برایشان غذا بیاورم.
جاروی جادویی با سادگی همیشگی خود گفت: آنها بچه اند باید شیر بخورند.
خاک انداز لبخندی زد و گفت: ولی آنها جوجه اند و فقط دانه می خورند.
کنار انبار یک کیسه گندم بود بیلچه دوید و کمی گندم آورد و جلوی جوجه ها ریخت جوجه ها بدو بدو کنان آمدند و دانه های گندم را خوردند بعد هم رفتند روی تشک برقی خوابیدند.
بیلچه و خاک انداز و جاروی جادویی و جارو سیخی و تشک برقی دلشان می خواست فقط به جوجه ها نگاه کنند و از تماشای آنها لذت ببرند.
چند روز گذشت. انباریها حسابی به جوجه ها عادت کرده بودند.
یک روز عصر هنگامی که کشاورز وارد انبار شد جارو سیخی متوجه شد که از جیب کشاورز بذر روی زمین میریزد. فردا صبح خانم حنا که حواس درستی نداشت با خوردن بذرها به انبار آمد.
بیلچه با دلخوری گفت: فکر کنم دوباره می خواهد تخم کند.
خاک انداز با کنجکاوی گفت: بگذار ببینم چه می شود؟
جوجه ها با دیدن حنا خانم که مشغول خوردن بود به سمت او دویدند و شروع به خوردن بذرها کردند.
حنا خانم بعد از خوردن دانه ها از انبار خارج شد و جوجه ها هم به دنبالش از انبار خارج شدند.
بیلچه با نگرانی گفت: وای جلوشان را بگیرید. مرغه جوجه ها را برد.
جاروی جادویی با ناراحتی گفت: حالا چکار کنیم؟
خاک انداز در حالیکه صدایش می لرزید گفت: شاید برگردند. بالاخره اینجا از تخم در آمدند.
جارو سیخی با آنکه دلتنگ جوجه ها بود گفت: نه هر کسی باید پیش همنوع خودش باشد. آنها باید از حنا خانم چیزهای زیادی یاد بگیرند.
و ناگهان چشمهایش پر اشک شد.
تشک برقی اشکهای جارو سیخی را پاک کرد.
جاروی جادویی با مهربانی گفت: ای بابا غصه نخورید من برایتان جیک جیک میکنم. و ناگهان همه خندیدند.
نویسنده: آرمینه آرمین
____________________________________