قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قصه کودکانه پیچ پیچی و حیوانات جنگل

قصه کودکانه پیچ پیچی و حیوانات جنگل

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود . در یک جنگل سرسبز دو تا درخت کنار هم زندگی میکردند . پای یکی از این درختها گیاه پیچکی رویید و شروع به پیچیدن دور یکی از درختها کرد . این پیچک ما اسمش پیچ پیچی بود که خیلی هم گیج گیجی بود .
چون وسط کار اشتباهاً دور درخت کناری هم پیچیده بود و بالا میرفت و مانند طنابی بین دو درخت قرار گرفته بود .
حیوانات جنگل وقتی از آنجا رد میشدند، پیچ پیچی به پای آنها گیر میکرد و حیوانات به زمین میخوردند .
یک روز حیوانات جنگل دور هم جمع شدند و راجع به این موضوع با هم صحبت کردند . خرگوش گفت : من وقتی از آنجا
ردشدم پایم گیر کرد و به زمین خوردم و مچ پایم پیچ خورد . روباه گفت : پای من هم شکسته . آهو گفت : دست من هم
زخمی شده . بز کوهی گفت : مچ دست من هم در رفته است . گوزن گفت : باید فکری کنیم .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه روباه گرسنه ‌ای که در تنه درخت گرفتار شد

    قصه کودکانه روباه گرسنه‌ای که در تنه درخت گرفتار شد 🦊🌳

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی روزگاری در جنگلی روباهی زندگی میکرد. اون روز روباه خیلی گرسنه اش شده بود. هرجایی رو هم که میگشت هیچی برای خوردن پیدا نمیکرد. کم کم داشت دیگه از جنگل بیرون میرفت که یه دفعه چشمش به یه درخت افتاد که توی تنه اش یه سوراخ خیلی بزرگ بود.
    توی سوراخ یه بسته‌ی خیلی بزرگ بود. روباه که دیگه گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود و مغزش هم دیگه اصلا کار نمیکرد با خودش فکر کرد که توی اون بسته پر از غذاست و خیلی خیلی خوشحال شد. سریع به داخل سوراخ پرید و بسته رو باز کرد. بله! فکر روباه درست بود .توی اون بسته پر بود از غذاهای خوشمزه. برنج،‌نون، گوشت و میوه.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    تابستان بود و میوه ها دیگر رسیده بود .
    گنجشک ها روی درخت ها این طرف و آن طرف می پریدند،
    جیک جیک می کردند و به میوه ها نوک می زدند .
    امام رضا ع و سلیمان بین درخت های میوه قدم می زدند
    و با هم صحبت می کردند .
    سلیمان یکی از دوستان نزدیک امام بود .
    او شاخه ای را از جلوی صورتش کنار زد و گفت :
    چقدر امروز هوا گرم است ! بادی هم نمی وزد.
    بعد، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و باز گفت :
    « درخت ها پر از لانه ی گنجشک است .
    حتماً خیلی از آنها روی تخم نشسته اند ! بیچاره ها از گرما هلاک می شوند . »
    یکی از گنجشک ها دائم بالای سر امام پرواز می کرد، هر جا امام می رفت،
    او هم بالای سرش بود و مدام جیک جیک می کرد . ناگهان امام ایستاد .
    گنجشک هم روبه رویش روی شاخه ی درختی نشست
    و باز جیک جیک کرد .
    تند و تند جیک و جیک می کرد .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوپ میخ

    قصه کودکانه سوپ میخ

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه داستان سوپ میخ

    در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند. پیر زن صاحب خانه، غرولندی کرد و گفت: «باشه، اما انتظار غذا نداشته باش؛ چون انبار من از کف دست تو هم پاک تره.»
    مرد فقیر که هم سردش بود و هم گرسنه، در کنار آتش کوچک خانه ی پیرزن نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. لبخندی زد. بعد میخی را از جیبش بیرون آورد و گفت: « این میخ جادوییه. دیشب با این میخ بهترین سوپ میخ دنیا رو درست کردم.»

    قصه کودکانه سوپ میخ - babystory.blog.ir
    پیرزن اخم کرد و گفت: «سوپ میخ! در تمام عمرم چنین چیز مسخره ای نشنیده بودم! »
    مرد ادامه داد: « واقعا. تنها کاری که من کردم این بود که میخ را توی یک قابلمه ی آب انداختم. دوست داری امتحان کنی؟ » با این که پیرزن اصلا قانع نشده بود، ولی تصمیم گرفت که امتحان کند. پس گفت: « باشه. شروع کن. اما باید نشون بدی که چه کار می کنی. » مرد گفت: « بسیار خوب، اول یک قابلمه لازم داریم که تا نصفه آب داشته باشه. » پیرزن سریع یک قابلمه آب آورد و مرد آن را بر روی اجاق گذاشت. بعد میخ را درون قابلمه انداختو گفت: « میخ های زنگ زده، قول بدین که یک سوپ خوشمزه به ما بدین. » بعد هم نشست و صبر کرد. بعد از مدتی پیرزن کنجکاو شد و سری به قابلمه زد.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه خونه ی پیرزن

    قصه کودکانه خونه ی پیرزن

    قصه داستان خانه پیرزن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    یکی بود یکی نبود،
    یک پیرزن بود،
    خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل.
    اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب.
    درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو.
    یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
    یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود.
    رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید.
    شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است.
    گنجشک به پیرزن گفت: “پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم”.
    پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: “خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب.”
    گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب،
    هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند.
    رفت در را وا کرد، دید: یک خری است.
    خره گفت:”امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون”
    پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: “خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب”.
    پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید.
    باز دید در می زنند،
    گفت: “کیه؟” و رفت دم در دید: یک مرغی است،
    مرغه گفت: “پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، ‌من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم.”
    پیره زن گفت: “خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب”.
    مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید.
    آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است.
    کلاغه گفت: “پیرزن! امشب هوا سرد است، ‌من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم”.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه شکارچی دانش آموز

    قصه شکارچی دانش آموز

    قصه داستان شکارچی دانش آموز - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم یک شکارچی بود که بعضی از روزها در بیابان، کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و بعضی روزها در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را روبراه می کرد.
    یک روز این آقای شکارچی در گوشه ای از بیابان، کنار یک تپه قدری گندم و برنج و ارزن پاشیده بود و دام، یعنی تور مخصوص شکار را روی آن آماده کرده بود و خودش سر نخ آن را گرفته بود و در پشت تپه پنهان شده بود – به قول معروف، در کمین نشسته بود – و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند، به دام او بیفتند.

    قصه شکارچی دانش آموز

    پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند، ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک می شدند و با صدای بلند با هم گفت و گو می کردند. شکارچی از ترس اینکه کبوترها رَم کنند و به دام نیفتند، فوری خود را به آن دو نفر رسانید و گفت: آقایان، محض رضای خدا در این جا داد و فریاد نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    کاوه کوچولو کتاب‌های قصه زیادی داشت که آنها را در قفسه اتاقش مرتب چیده بود. او این کتاب‌ها را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت. وقتی می خواست بخوابد دزدانه دور از چشم مادرش یکی از آنها را بر میداشت و در زیر نور کم رنگ چراغ خواب به خواندن آن مشغول می شد.آنقدر می‌خواند تا فریاد مادرش از اتاق دیگر بلند می‌شد. مادر فریاد می‌زد: کاوه کتاب خواندن بس است صبح زود باید بیدار بشوی تا سر موقع به مدرسه برسی.

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    کاوه کوچولو بعد از خواندن داستان ها تازه در جلد قهرمانان فرو می رفت و خود را در قالب آنها می یافت. ساعت‌ها فکر کوچکش را متوجه این قهرمانان می ساخت. فقط می نشست و به قهرمانان داستان ها فکر می کرد و گاهی هم سعی می‌کرد شبیه یکی از کارهایی را که در قصه ها خوانده بود در خانه و مدرسه انجام دهد. مثلاً یک روز معلم دبستانی که کاوه در آن درس میخواند به پدر کاوه گفت که او چند روز است در سر کلاس یک آدمک خیلی کوچک را در دستش می‌گیرد و بدون اینکه به درس گوش کند یواش یواش با آن حرف می زند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پروانه‌ی وسواسی

    قصه کودکانه پروانه‌ی وسواسی

    قصه داستان پروانه‌ی وسواسی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود. یک پروانه بود وسواسی. پروانه خانم از صبح تا شب ده بار بال‌هایش را گردگیری می‌کرد. ده بار شاخک‌هایش را برق می‌انداخت. ده بار گلی را که رویش می‌نشست، آب می‌ریخت و می‌شست. شب که می‌شد، باز هم می‌گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست.»
    یک شب دست‌های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم!»

    قصه کودکانه پروانه‌ی وسواسی

    صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می‌کند. وای! دستم جان ندارد.»
    پروانه‌ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟»
    پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که درد می‌کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم!» بعد دستش را هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پاداش نیکی

    قصه کودکانه پاداش نیکی

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان پاداش نیکی - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمان های قدیم در یک شب سرد زمستان خانواده ای در خانه کوچک و گرم شان در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند. پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه زندگی می کردند. همه آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع میشدند، شام می‌خوردند و از هر دری سخن می‌گفتند. در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع به گفتگو کردند. پدر از دوران جوانی اش برای آنها حکایتهای جالبی تعریف می‌کرد و پسرها با چهره های خندان به چهره او نگاه می کردند. مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تند تند لباس گرم میبافت. ناگهان صدای پارس سگی از پشت درد به گوششان رسید.

    قصه کودکانه پاداش نیکی
    پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد. رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت: با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم . وقتی بچه بودم در یک شب گرم تابستان سگی به مزرعه ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم. پدرم اجازه داد. من سگ را نوازش کردم و به او غذا دادم. سگ هم در مزرعه ما خوابید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه صیاد و آهو

    قصه کودکانه صیاد و آهو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان صیاد و آهو - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان می‌رفتند. دیگر به نزدیکی‌های سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسب‌ها و شترهایشان پیاده شدند. نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همان‌جا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هرکس به دنبال سایه‌ی درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درخت‌ها میگذشت.

    قصه کودکانه صیاد و آهو

    کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می خورد .
    امام مثل بقیه زیر سایه ی درختی نشست و به صحرا چشم دوخت .
    گاهی صدای پرنده ای از دور به گوش میرسید .
    امام که به آن دورها چشم دوخته بود،
    ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می دوید و به طرف آنها می آمد .
    وقتی خوب دقت کرد،
    دید یک آهوست .آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام می آمد .
    سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید .
    همه ی یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند
    و به این منظره چشم دوخته بودند .
    آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی خورد .
    به سختی نفس نفس می زد . معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است .
    در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می دوید
    و به آن طرف می آمد .
    صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت
    و گفت : « بالاخره گیرش انداختم . »
    و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد
    تا دست و پای آهو را ببندد . ولی امام جلویش را گرفت .
    آهو را پیش خود نگه داشت و گفت : « صبر کن صیاد . . . »
    صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت : « برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر