قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز
کاوه کوچولو کتابهای قصه زیادی داشت که آنها را در قفسه اتاقش مرتب چیده بود. او این کتابها را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت. وقتی می خواست بخوابد دزدانه دور از چشم مادرش یکی از آنها را بر میداشت و در زیر نور کم رنگ چراغ خواب به خواندن آن مشغول می شد.آنقدر میخواند تا فریاد مادرش از اتاق دیگر بلند میشد. مادر فریاد میزد: کاوه کتاب خواندن بس است صبح زود باید بیدار بشوی تا سر موقع به مدرسه برسی.
کاوه کوچولو بعد از خواندن داستان ها تازه در جلد قهرمانان فرو می رفت و خود را در قالب آنها می یافت. ساعتها فکر کوچکش را متوجه این قهرمانان می ساخت. فقط می نشست و به قهرمانان داستان ها فکر می کرد و گاهی هم سعی میکرد شبیه یکی از کارهایی را که در قصه ها خوانده بود در خانه و مدرسه انجام دهد. مثلاً یک روز معلم دبستانی که کاوه در آن درس میخواند به پدر کاوه گفت که او چند روز است در سر کلاس یک آدمک خیلی کوچک را در دستش میگیرد و بدون اینکه به درس گوش کند یواش یواش با آن حرف می زند.
پدر کاوه از خانوم معلم معذرت خواست و قول داد که دیگر این کار تکرار نشود. اما او خوب می دانست که کاوه تازگی ها داستان کوتوله یک انگشتی را خوانده. و در سر کلاس خودش را به جای همان عروسک سازی خیال میکند که عروسک یک انگشتی او زنده شده. و یا اینکه مادرش چندین بار دیده بود که کاوه بعد از این که همه در خانه خوابیده اند از تخت خوابش پایین می آید و تا نیمه های شب در گوشه ای پنهان می شود و وانمود می کند که منتظر است تا غول یک چشم بیاید، یا با شاهزاده خانوم گیسو طلایی حرف می زند. پدر و مادر کاوه از این وضع بسیار نگران شده بودند. چون میدیدند کاوه درس و مدرسه را کنار گذاشته و تمام وقت خودش را با قهرمانان داستان هایی که خوانده است میگذراند. یکبار آنها فکر کردند که بهتر است کتاب هایش را بردارند و تا مدتی هم به او اجازه ندهند که کتاب قصه بخرد یا بخواند. اما این کار هم فایده نداشت چون کاوه مرتب کتاب های همکلاس هایش را به امانت میگرفت و می خواند. و خواندن دو سه قصه کافی بود که یک هفته او را به خود مشغول کند. پدر و مادرش به او نصیحت کردند و حتی یک بار او را تنبیه کردند ولی فایده ای نداشت و او به هیچ وجه حاضر نمیشد از کتابهایش چشم بپوشد. مادرش همیشه به او میگفت که سرانجام یک روز خواهی فهمید که نه غولها و نه پریزاده ها نمی توانند به تو کمک کنند چون واقعی نیستند و وجود ندارند و آن چیزی که واقعی نباشد به هیچ دردی نمی خورد. بالاخره آن روز فرا رسید. قرار بود بچه های کلاس همراه معلم شان برای پیکنیک به یکی از جاهای خوش آب و هوای بیرون شهر بروند. صبح آن روز کاوه کوچولو زودتر از هر روز دیگر از خواب بیدار شد و به کمک مادرش خود را برای رفتن به پیک نیک آماده کرد. بچه ها همگی در دبستان جمع شدند تا با اتوبوس مدرسه به جایی که قرار بود بروند. سرانجام اتوبوس حرکت کرد بچه ها با خوشحالی و در حالیکه آواز های دسته جمعی می خواندند و می رقصیدند روانه بیرون شهر شدند. بیرون شهر فضای وسیعی بود که در یک طرف آن یک رودخانه بزرگ و پرآب و پرجوش و خروش بود و طرف دیگر آن جنگل سبز و انبوهی وجود داشت. بچهها از شادی یک لحظه روی پای خود بند نبودند. اما هیچ کس به اندازه کاوه کوچولو از دیدن آن جنگل سبز و انبوه خوشحال نشد. این درست همان چیزی بود که بیشتر وقتها در کتابهای داستانش خوانده بود. جنگلی که هیزم شکن پیر در آن زندگی میکرد و یا جنگل سبزی که توپ طلای شاهزاده کوچولو در آن گم شده بود، درست شبیه همان بود که کاوه روبروی خود میدید و این بهترین فرصت بود که یکبار دیگر بتواند خودش را به جای یکی از قهرمانهای قصه هایش خیال کند. در تمام مدتی که بچه ها به کمک معلم شان داشتند چادرها را برپا می کردند و برای درست کردن غذا آتش درست میکردند کاوه به دنبال راهی میگشت تا بتواند از معلم و بچهها جدا شود و تنهایی به جنگل و در قالب کسانی که در ذهن خود پرداخته بود، برود. آخر بعد از اینکه همه غذای شان را خوردند و به دستور خانم معلم استراحت کردند برای کاوه فرصت خوبی بود تا فکرش را عملی کند. آهسته از جای خود بلند شد و بدون اینکه کسی متوجه بشود پاورچین پاورچین خودش را به پشت چادرها رساند و از آنجا راه جنگل را در پیش گرفت. او اینبار خودش را به جای شاهزاده جوان جنگل اسرارآمیز گذاشته بود که به دنبال دختر شاه پریان میگشت. با شادی و هیجان قدم برمی داشت و هر وقت صدای پرندهای را می شنید با خود میگفت این باید همان سیمرغ آتشین باشد که وقتی پرش را آتش میزدند حاضر میشد و با دیدن یک قورباغه خیال میکرد این هم از آن مردمانی است که جادوگر جنگل او را طلسم کرده و به این شکل درآورده است.
به این ترتیب کاوه کوچولو آنقدر در افکار خود غرق شده بود که به کلی فراموش کرد آنجا جنگل واقعی است و هوا تاریک می شود. از طرف دیگر خانم معلم و شاگردان که متوجه غیبت کاوه شده بودند نگران شده و همگی این طرف و آنطرف به دنبال او می گشتند.اما از کاوه خبری نبود. در این هنگام او کم کم احساس میکرد هوا تاریک تر می شود و سرما او را آزار میدهد اما به دلش ترس راه نمی داد و به خودش میگفت دختر شاه پریان نمیزارد برای من اتفاقی بیفتد اما همانطور که هوا تاریک تر و سرد تر می شد، کاوه با تمام اینکه سعی میکرد از فکر داستانش بیرون نیاید کمکم می ترسید چون او هیچ وقت در عمرش تنها در جنگل نمانده بود. هرچه از جنگل میدانست همان چیزهایی بود که در کتاب ها خوانده بود. کاوه دوباره به خودش گفت هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی این بار وقتی یک باد نسبتاً تند شاخه های درختان را که در نور کم غروب شبیه سایه های بلند و درهم به نظر می آمدند تکان داد کاوه احساس کرد که واقعاً می ترسد و از پری و جادو هم که در داستان ها با آنها فکر کرده خبری نیست و آنجا فقط یک جنگل معمولی است که در آن وقت روز برای کودک جای مناسبی نیست. حالا دیگر کاوه اصلاً به قهرمان داستان هایش فکر نمیکرد و فقط در فکر آن بود که چطور از آنجا بیرون بیاید و معلم و دوستانش را پیدا کند و خودش خوب می دانست که آنها هستند که حقیقت دارند و می توانند کمک کنند. در این موقع ناگاه از دور صدای ضعیفی به گوشش رسید این صدا صدای معلم مهربان و همکلاسیهایش بود. درست مثل این که خدا همه دنیا را به او داده باشد می خواست پر در بیاورد و به طرف آنها پرواز کند وقتی به خانم معلم اش رسید او را محکم بغل کرد. بعد از آن کاوه با اشتیاق در کلاس حاضر میشد. بچه ها همگی می دیدند که او با دقت زیاد به درس گوش می دهد. او با آنکه هنوز هم به قصههای بچهها علاقه داشت اما دیگر هیچ وقت تمام وقت خود را صرف آنها نمی کرد. چون دیگر میدانست که جای قهرمان های قصه ها همانجا در کتابهاست نه در دنیای واقعی ما!