قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه برای دبستانی ها» ثبت شده است

قصه کودکانه کمد اسباب ‌بازی ها

قصه کودکانه کمد اسباب ‌بازی ها

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای بچه های 5 تا 6 سالگی - قصه برای دبستانی ها

(مناسب پنج تا شش سال)

{با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیت‌پذیری}

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی با پدر و مادرش در یک خانه کوچک زندگی می‌کردند. پسرک تمام اسباب‌بازی‌های خود را در کمد خانه‌شان چیده بود. هرروز درب کمد را باز می‌کرد و آنها را نگاه می‌کرد. با چند اسباب‌بازی بازی می‌کرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار می‌داد.

روزی بعد از اینکه پسرک درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباب‌بازی‌ها بیدار شد. چشم‌هایش را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من می‌ترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس، بیدار شد و چراغ‌هایش را روشن کرد. چراغ‌های قرمز آمبولانس، همه‌ جای کمد اسباب‌بازی‌ها را روشن کرد. ناگهان همه اسباب‌بازی‌ها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپ‌ها، ماشین‌ها و عروسک‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند.

اسباب‌بازی‌ها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباب‌بازی‌هاست. اگر یکی از اسباب‌بازی‌ها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباب‌بازی‌ها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو از خواب پریده بود و بقیه اسباب‌بازی‌ها را از خواب بیدار کرده بود.

توپ پشمالو و بقیه اسباب‌بازی‌ها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه می‌کرد. اسباب‌بازی‌ها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند.

یک سرباز کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسک‌ها همراه با توپ پشمالو کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری می‌کرد. اسباب‌بازی‌ها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه می‌کنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز گفت: کیف و تفنگ من گم شده‌اند و بدون آنها دیگر نمی‌توانم یک سرباز باشم.

اسباب‌بازی‌ها و سرباز، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک، یعنی صاحب اسباب‌بازی‌ها آمده بود تا به اسباب‌بازی‌ها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو، تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز کوچولو.

تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت.

سرباز کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباب‌بازی‌های مهربون خیلی ازتون ممنونم.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه تعمیر لانه خرگوش

    قصه کودکانه تعمیر لانه خرگوش

    قصه داستان تعمیر لانه خرگوش - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: ترویج همدلی، همکاری، امیدواری، مسئولیت‌پذیری و مهربانی}

    روزگاری در جنگلی سرسبز و بزرگ، حیوانات مختلفی در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. یک خرگوش زرنگ و زیبا روی تپه‌ای سرسبز در جنگل لانه داشت. او به تازگی با پدر و مادرش خداحافظی کرده بود و برای خودش این لانه را ساخته بود. وقتی تابستان کم‌کم تمام می‌شد و هوا سرد می‌شد، بادهای شدیدی می‌وزید و برگ‌های درختان را به این طرف و آن طرف می‌برد.

    تا این‌که یک روز وقتی باد شدیدی وزید، ناگهان لانه‌ی خرگوش خراب شد. خرگوش که در بیرون از لانه‌اش مشغول جست و خیز بود اصلا متوجه خراب شدن لانه‌اش نشد. وقتی به سمت لانه‌اش برگشت خیلی شوکه شد و از ناراحتی خشکش زد. او با خودش گفت: « حتما خانه‌ام را خوب نساخته‌ام که این‌طوری با یک باد سنگین، خراب شده».

    خرگوش ناامید و ناراحت رفت روی تپه نشست و به درختان دوردست خیره شد. او خیلی ناراحت بود و فکر می‌کرد دیگر نمی‌تواند لانه‌ای بسازد. همان‌طور که به درختان بلند نگاه می‌کرد، صدایی شنید. صدا گفت: « خرگوش ناراحت نباش. دوباره خانه‌ات را می‌سازیم». خرگوش ناگهان از جا پرید و گفت: « کی بود؟». خرگوش چشمش به فرشته‌ای افتاد که بر فراز تپه ایستاده بود و با نگاهی مهربان به او نگاه می‌کرد. خرگوش به فرشته نگاه کرد و گفت: «آه فرشته… به من بگو چگونه؟ آخر چگونه خانه‌ام را دوباره بسازم. دیدی که من خانه‌ام را خوب نساخته بودم. خانه‌ام خراب شد. حالا باید چه کار کنم؟». فرشته نگاهی به خرگوش کرد و گفت: « از تپه برو پایین و در میان دوستانت در جنگل بگو که خانه‌ای که ساخته بودی، خراب شده. بعد نگاه کن و ببین دوستانت چه‌کار می‌کنند».

    خرگوش از تپه پایین آمد و به سرعت خودش را به وسط جنگل رساند. همین که به جنگل رسید با صدای بلند گفت: «آهای دوستان من! من خانه‌ای ساخته بودم که حالا خراب شده. به من کمک کنید. باید چه‌کار کنم؟». کم‌کم از گوشه و کنار جنگل صدای حیوانات مختلف آمد. سمور جلو آمد و مسئولیت کَندن یک گودال محکم برای لانه‌ی خرگوش را به عهده گرفت. بعد دارکوب آمد و مقداری ساقه و برگ‌های خشک درختان را با خودش آورد. اینها برای ساختن درِ لانه‌‌ی خرگوش لازم بود. بعد از دارکوب آهو آمد و مقداری غذا برای خرگوش آورد تا در خانه‌ی جدیدش انبار کند.

    هنوز شب نشده بود که خانه‌ی خرگوش از نو ساخته شد. خرگوش از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و از دوستانش تشکر می‌کرد. حالا او با کمک دوستانش یاد گرفته بود که چطور خانه‌ای محکم و زیبا بسازد تا اگر باد شدیدی آمد، هرگز خراب نشود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت قلقلکی

    قصه کودکانه درخت قلقلکی

    قصه داستان درخت قلقلکی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: پرورش خلاقیت و تخیل‌پردازی کودکان، مهربانی و نوع‌دوستی، مشورت و هم‌فکری}

    در جنگلی سرسبز و زیبا، دسته‌ای از مورچه‌ها با یکدیگر زندگی می‌کردند. آنها هر روز خوراکی‌های زیادی از جنگل پیدا می‌کردند و به سمت لانه خود حمل می‌کردند. مورچه‌ها سخت کار می‌کردند و لانه خود را گسترش می‌دادند.

    روزی مورچه‌ها متوجه لرزش‌های ریز و درشتی در لانه خود شدند. هر کدام از مورچه‌ها یک فکر می‌کرد. یکی می‌گفت: شاید زلزله آمده، دیگری می‌گفت: شاید رعد و برق آسمان است. یک دیگر می‌گفت: شاید کسی میاید و لانه ما را تکان می‌دهد. هیچ کدام از مورچه‌ها نمی‌دانستند علت این لرزش‌ها چیست.

    تا این‌که یک روز چند مورچه فکر جدیدی کردند. آنها با یکدیگر صحبت می‌کردند و نظرات خود را می‌گفتند و به این نتیجه رسیدند که ما باید زمان‌های مختلفی که لانه‌مان شروع به لرزش می‌کند را پیدا کنیم. آنها بعد از مدتی متوجه شدند هر زمان از دیوارهای لانه با سرعت بالا و پایین می‌روند یا هر زمان که شروع می‌کنند فضای لانه را گسترش دهند، لانه شروع به لرزش می‌کند.

    مورچه‌ها انقدر کوچک بودند که نمی‌دانستند دقیقا کجا لانه ساخته‌اند؟ چون نمی‌توانستند بالای سرشان را نگاه کنند. زیرا آنها خیلی خیلی کوچک بودند. برای همین چند تا از مورچه‌ها رفتند روی یک تپه بلند تا از فاصله دورتر مکانِ لانه خود را تماشا کنند. آنها متوجه شدند که در بدنه یک درخت لانه ساخته‌اند. همان‌طوری که از دور نگاه می‌کردند، متوجه شدند به خاطر رفت و آمدهای‌شان روی تنه‌ی درخت، باعث خنده و قلقلک درخت بزرگ می‌شوند.

    مورچه‌ها وقتی موضوع را کشف کردند، خیلی تعجب کرده بودند و نمی‌دانستند باید چکار کنند. به سمت درخت راه افتادند و وقتی به درخت رسیدند، دوباره با یکدیگر صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند بهتر است با درخت حرف بزنند. آنها درخت را صدا زدند. درخت همان‌طور که از خنده می‌لرزید، به آنها نگاه کرد و گفت: آه مورچه‌های ناقلا شما مرا از اندوه و تنهایی دراوردید. من از شما خیلی ممنونم. یک درخت اینجا در کنار من بود که مدتی پیش خشک شد و شکست. او دوست من بود. از وقتی که شکست و افتاد من خیلی احساس تنهایی و اندوه می‌کردم. اما حالا که شما آمده‌اید، هر روز از خنده غش می‌کنم و حالم خوب شده.

    مورچه‌ها که خیلی تعجب کرده‌ بودند، روبه درخت کردند و گفتند: آخر از خنده‌های تو لانه‌ی ما ممکن است خراب شود. مورچه‌ها دوباره مشورت کردند و با هم گفتند: ما جای دیگری در کنار تو لانه می‌سازیم و فقط انبار غذاها را می‌گذاریم اینجا باشد تا تو هم هر وقت ما آمدیم، حسابی بخندی. مکان اصلی لانه را کمی آنطرف‌تر می‌سازیم. درخت هم که هنوز داشت می‌خندید، گفت: آآه دوستان بامزه من. قبول است. فقط قول بدهید زود به زود به انبار غذاهایتان سر بزنید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گوی بلورین

    قصه کودکانه گوی بلورین

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درس اخلاقی قصه : ما باید به آنچه که داریم راضی باشیم.

    در زمان‌های قدیم یک روستای کوچک وجود داشت که مردم آن بسیار خوشحال بودند. بچه‌ها همیشه در زیر سایه‌های درختان باغ‌ها بازی می‌کردند.
    یک پسر چوپان به نام نصیر در نزدیکی روستا با پدر، مادر و مادربزرگش زندگی می‌کرد. هر روز صبح او گله‌ی بزها را به تپه می‌برد تا جای مناسبی برای آنها پیدا کند. بعد از ظهر هم با آنها به روستا برمی‌گشت. هر شب مادربزرگش برایش داستان‌های قشنگ در مورد ستاره‌ها تعریف می‌کرد. نصیر واقعا به این قصه‌ها علاقه داشت.

    قصه کودکانه گوی بلورین

    یکی از آن روزها، همانطور که نصیر مشغول تماشای گله‌ بود و داشت فلوت میزد، ناگهان یک نور فوق العاده زیبا را در پشت بوته‌های گل دید. وقتی که او به بوته‌ها نزدیک شد، یک گوی بلوری شفاف و بسیار زیبا را دید.
    گوی شیشه‌ای مثل یک رنگین کمان رنگارنگ بود. نصیر به دقت آن را در دستش گرفت و چرخاند. یک دفعه در کمال تعجب صدایی ضعیف از گوی بلورین شنیده شد. گوی گفت: "شما می توانید هر آرزویی دارید بکنید و من آن را برآورده خواهم کرد."

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه راز شاد زندگی کردن

    قصه کودکانه راز شاد زندگی کردن

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درس اخلاقی قصه : قدردان و راضی باش

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان‌ّهای قدیم سه تا برادر به اسم‌های سام و تیم و الکس در یک کلبه در کنار جنگلی سبز زندگی می کردند. اونها هر روز به جنگل میرفتن و مقدار زیادی چوب جمع میکردن و بعد اونها رو به بازار میبردن و به قیمت خوبی میفروختن. ولی این برادرها با اینکه زندگی خوبی داشتن همیشه ناراحت و غصه دار بودن. اونها همش ارزوهای جور و واجور داشتن و همش حسرت میخورن و ناراضی بودن.
    یه روز از روزها که اونها طبق معمول با بسته های چوبشون داشتن از جنگل برمیگشتن‌، چشمشون به یه پیرزن خیلی پیر و ضعیف افتاد که داشت یه بسته ی بزرگ رو روی دوشش میبرد. اون سه برادر که خیلی مهربون و دلسوز بودن، سریع دویدن و پیش پیرزن رفتن و ازون خواستن که اجازه بده تا بهش کمک کنن.
    پیرزن خیلی خوشحال شد و به اونها گفت که این یک کیسه سیبه که اون از جنگل جمع کرده. برادرها به نوبت بسته رو برای او بردن تا به در خونه‌ی پیرزن رسیدن. دیگه حسابی خسته شده بودن. ولی اونها یه چیزی رو نمیدونستن. اینکه اون یه پیرزن عادی نبود و قدرت جادویی داشت. پیرزن بهشون گفت شما خیلی مهربونید که این کارو برای من انجام دادین. من هم میخوام در عوض کاری براتون انجام بدم که شما رو خوشحال کنه. چی میتونه شماها رو خیلی خوشحال کنه؟
    سام گفت: ما از زندگی ناراضی هستیم و این خیلی ما رو اذیت میکنه. پیرزن گفت خب چی خوشحالتون میکنه؟ سام گفت: من دلم میخواد یه قصر بزرگ با کلی خدمتکار داشته باشم. اگه همچین قصری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. تیم گفت: من دلم میخواد یه مزرعه ی خیلی بزرگ داشته باشم و توش بتونم همه چی بکارم، اگه همچین مزرعه‌ای داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. الکس هم گفت: من دلم میخواد یه همسر خیلی زیبا داشته باشم تا هروقت خسته از سر کار برمیگردم دیدنش باعث خوشحالیه من بشه،‌ اگه همچین همسری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    تابستان بود و میوه ها دیگر رسیده بود .
    گنجشک ها روی درخت ها این طرف و آن طرف می پریدند،
    جیک جیک می کردند و به میوه ها نوک می زدند .
    امام رضا ع و سلیمان بین درخت های میوه قدم می زدند
    و با هم صحبت می کردند .
    سلیمان یکی از دوستان نزدیک امام بود .
    او شاخه ای را از جلوی صورتش کنار زد و گفت :
    چقدر امروز هوا گرم است ! بادی هم نمی وزد.
    بعد، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و باز گفت :
    « درخت ها پر از لانه ی گنجشک است .
    حتماً خیلی از آنها روی تخم نشسته اند ! بیچاره ها از گرما هلاک می شوند . »
    یکی از گنجشک ها دائم بالای سر امام پرواز می کرد، هر جا امام می رفت،
    او هم بالای سرش بود و مدام جیک جیک می کرد . ناگهان امام ایستاد .
    گنجشک هم روبه رویش روی شاخه ی درختی نشست
    و باز جیک جیک کرد .
    تند و تند جیک و جیک می کرد .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوپ میخ

    قصه کودکانه سوپ میخ

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه داستان سوپ میخ

    در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند. پیر زن صاحب خانه، غرولندی کرد و گفت: «باشه، اما انتظار غذا نداشته باش؛ چون انبار من از کف دست تو هم پاک تره.»
    مرد فقیر که هم سردش بود و هم گرسنه، در کنار آتش کوچک خانه ی پیرزن نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. لبخندی زد. بعد میخی را از جیبش بیرون آورد و گفت: « این میخ جادوییه. دیشب با این میخ بهترین سوپ میخ دنیا رو درست کردم.»

    قصه کودکانه سوپ میخ - babystory.blog.ir
    پیرزن اخم کرد و گفت: «سوپ میخ! در تمام عمرم چنین چیز مسخره ای نشنیده بودم! »
    مرد ادامه داد: « واقعا. تنها کاری که من کردم این بود که میخ را توی یک قابلمه ی آب انداختم. دوست داری امتحان کنی؟ » با این که پیرزن اصلا قانع نشده بود، ولی تصمیم گرفت که امتحان کند. پس گفت: « باشه. شروع کن. اما باید نشون بدی که چه کار می کنی. » مرد گفت: « بسیار خوب، اول یک قابلمه لازم داریم که تا نصفه آب داشته باشه. » پیرزن سریع یک قابلمه آب آورد و مرد آن را بر روی اجاق گذاشت. بعد میخ را درون قابلمه انداختو گفت: « میخ های زنگ زده، قول بدین که یک سوپ خوشمزه به ما بدین. » بعد هم نشست و صبر کرد. بعد از مدتی پیرزن کنجکاو شد و سری به قابلمه زد.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه خونه ی پیرزن

    قصه کودکانه خونه ی پیرزن

    قصه داستان خانه پیرزن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    یکی بود یکی نبود،
    یک پیرزن بود،
    خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل.
    اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب.
    درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو.
    یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
    یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود.
    رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید.
    شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است.
    گنجشک به پیرزن گفت: “پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم”.
    پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: “خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب.”
    گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب،
    هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند.
    رفت در را وا کرد، دید: یک خری است.
    خره گفت:”امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون”
    پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: “خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب”.
    پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید.
    باز دید در می زنند،
    گفت: “کیه؟” و رفت دم در دید: یک مرغی است،
    مرغه گفت: “پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، ‌من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم.”
    پیره زن گفت: “خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب”.
    مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید.
    آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است.
    کلاغه گفت: “پیرزن! امشب هوا سرد است، ‌من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم”.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه شکارچی دانش آموز

    قصه شکارچی دانش آموز

    قصه داستان شکارچی دانش آموز - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی بود و روزگاری بود. در زمان قدیم یک شکارچی بود که بعضی از روزها در بیابان، کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و بعضی روزها در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را روبراه می کرد.
    یک روز این آقای شکارچی در گوشه ای از بیابان، کنار یک تپه قدری گندم و برنج و ارزن پاشیده بود و دام، یعنی تور مخصوص شکار را روی آن آماده کرده بود و خودش سر نخ آن را گرفته بود و در پشت تپه پنهان شده بود – به قول معروف، در کمین نشسته بود – و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند، به دام او بیفتند.

    قصه شکارچی دانش آموز

    پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند، ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک می شدند و با صدای بلند با هم گفت و گو می کردند. شکارچی از ترس اینکه کبوترها رَم کنند و به دام نیفتند، فوری خود را به آن دو نفر رسانید و گفت: آقایان، محض رضای خدا در این جا داد و فریاد نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    کاوه کوچولو کتاب‌های قصه زیادی داشت که آنها را در قفسه اتاقش مرتب چیده بود. او این کتاب‌ها را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت. وقتی می خواست بخوابد دزدانه دور از چشم مادرش یکی از آنها را بر میداشت و در زیر نور کم رنگ چراغ خواب به خواندن آن مشغول می شد.آنقدر می‌خواند تا فریاد مادرش از اتاق دیگر بلند می‌شد. مادر فریاد می‌زد: کاوه کتاب خواندن بس است صبح زود باید بیدار بشوی تا سر موقع به مدرسه برسی.

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    کاوه کوچولو بعد از خواندن داستان ها تازه در جلد قهرمانان فرو می رفت و خود را در قالب آنها می یافت. ساعت‌ها فکر کوچکش را متوجه این قهرمانان می ساخت. فقط می نشست و به قهرمانان داستان ها فکر می کرد و گاهی هم سعی می‌کرد شبیه یکی از کارهایی را که در قصه ها خوانده بود در خانه و مدرسه انجام دهد. مثلاً یک روز معلم دبستانی که کاوه در آن درس میخواند به پدر کاوه گفت که او چند روز است در سر کلاس یک آدمک خیلی کوچک را در دستش می‌گیرد و بدون اینکه به درس گوش کند یواش یواش با آن حرف می زند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر