قصه کودکانه راز شاد زندگی کردن

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی

درس اخلاقی قصه : قدردان و راضی باش

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان‌ّهای قدیم سه تا برادر به اسم‌های سام و تیم و الکس در یک کلبه در کنار جنگلی سبز زندگی می کردند. اونها هر روز به جنگل میرفتن و مقدار زیادی چوب جمع میکردن و بعد اونها رو به بازار میبردن و به قیمت خوبی میفروختن. ولی این برادرها با اینکه زندگی خوبی داشتن همیشه ناراحت و غصه دار بودن. اونها همش ارزوهای جور و واجور داشتن و همش حسرت میخورن و ناراضی بودن.
یه روز از روزها که اونها طبق معمول با بسته های چوبشون داشتن از جنگل برمیگشتن‌، چشمشون به یه پیرزن خیلی پیر و ضعیف افتاد که داشت یه بسته ی بزرگ رو روی دوشش میبرد. اون سه برادر که خیلی مهربون و دلسوز بودن، سریع دویدن و پیش پیرزن رفتن و ازون خواستن که اجازه بده تا بهش کمک کنن.
پیرزن خیلی خوشحال شد و به اونها گفت که این یک کیسه سیبه که اون از جنگل جمع کرده. برادرها به نوبت بسته رو برای او بردن تا به در خونه‌ی پیرزن رسیدن. دیگه حسابی خسته شده بودن. ولی اونها یه چیزی رو نمیدونستن. اینکه اون یه پیرزن عادی نبود و قدرت جادویی داشت. پیرزن بهشون گفت شما خیلی مهربونید که این کارو برای من انجام دادین. من هم میخوام در عوض کاری براتون انجام بدم که شما رو خوشحال کنه. چی میتونه شماها رو خیلی خوشحال کنه؟
سام گفت: ما از زندگی ناراضی هستیم و این خیلی ما رو اذیت میکنه. پیرزن گفت خب چی خوشحالتون میکنه؟ سام گفت: من دلم میخواد یه قصر بزرگ با کلی خدمتکار داشته باشم. اگه همچین قصری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. تیم گفت: من دلم میخواد یه مزرعه ی خیلی بزرگ داشته باشم و توش بتونم همه چی بکارم، اگه همچین مزرعه‌ای داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. الکس هم گفت: من دلم میخواد یه همسر خیلی زیبا داشته باشم تا هروقت خسته از سر کار برمیگردم دیدنش باعث خوشحالیه من بشه،‌ اگه همچین همسری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم.
پیرزن بهشون گفت شماها خیلی مهربونید و لیاقت داشتن آرزوتون رو دارید. الان به خونه هاتون برگردید. خواهید دید که هرچی ارزو کردید براورده شده. برادرها خیلی تعجب کردن چون نمیدونستن که پیرزن قدرت جادویی داره. اونها با پیرزن خداحافظی کردن و رفتن به طرف خونشون. وقتی به نزدیکی کلبه رسیدن با تعجب دیدن که یه قصر خیلی بزرگ کنار کلبه هست که کلی نگهبان وخدمتکار داره. نگهبان تا سام رو دید به سمت اون اومد و گفت قربان این قصر ماله شماست. یه کشاورز هم از سمت دیگه ای به طرف تیم اومد و به یه مزرعه ی خیلی بزرگ که کمی دورتر بود اشاره کرد و گفت آقای تیم این مزرعه ی بزرگ ماله شماست. خانم زیبایی هم به سمت الکس اومد و گفت من همسر شما هستم. سه برادر هم تعجب زده شده بودن و هم خیلی خوشحال. اونها با خوشحالی خدا رو شکر کردن که هر ارزویی داشتن براورده شده.

روزها گذشت و گذشت و برادرها هم اونطور که آرزو شون بود زندگی کردن. بعد از گذشت یه سال کم کم اوضاع فرق کرد. اونها باز هم ناراحت و ناراضی شده بودن. سام خیلی خسته بود اون اصلا حوصله نداشت هرروز به کار همه خدمتکارهای خونه نظارت داشته باشه و اوضاع خونه رو سرو سامون بده. تیم از مزرعه به اون بزرگی و اون همه محصول خسته شده بود و دیگه توانش رو نداشت که کار کنه. و الکس هم به شکل زیبای همسرش عادت کرده بود و دیگه از صحبت با اون مثل قبل خوشحال نمیشد. اونها یه روز دور هم جمع شدن. سام گفت: بهتره دوباره پیش همون پیرزن بریم. اون قدرت عجیبی داشت و اون بهتر میدونه که چطور الان باید ما رو خوشحال کنه.
اونها راه افتادن و به سمت خونه‌ی قدیمیه پیرزن رفتن. پیرزن برای خودش سوپ درست کرده بود. اونها دعوت کرد تا به خونه اش برن. و حال اونها رو پرسید. اونا به پیرزن گفتن که ما دیگه مثل قبل خوشحال نیستیم و اومدیم تا تو به ما کمک کنی تا دوباره خوشحال بشیم. پیرزن گفت: عزیزان من خوشحالی شما دست من نیست. خوشحالی شما دست خودتونه. وقتی من شما رو به ارزوتون رسوندم خیلی خوشحال بودین. حالا باید یه چیزی رو بدونین و اون اینکه خوشحالی هیچ وقت بدون رضایت قلبی و قدر دونستن اون چیزی که دارید موندگار نیست. شما اگر قدر هرچیزی رو که دارید بدونید و راضی باشید همیشه خوشحال خواهید بود.
سه برادر متوجه اشتباه خودشون شدن. اونها به خونه برگشتن و فهمیدن که چقدر خوش شانس بودن که به ارزوهاشون رسیده بودن. سام تازه فهمید که باید قدر قصر به اون زیبایی رو بدونه و شروع کرد به مراقبت از قصرش. تیم فهمید که چه زمین خوب و پر محصولی خدا بهش داده و با کمک گرفتن از چند نفر تونست محصولاتش رو جمع کنه. و الکس هم روزهایی رو به یاد اورد که همسر زیباش با مهربانی و احترام با اون رفتار میکرده. اونها تصمیم گرفتن ازون به بعد دیگه قدردان و راضی باشن تا بتونن تا همیشه خوشحال و شاد زندگی کنن.

نویسنده: Ananya Sarkar

____________________________________

دانلود کتاب 20 داستان شیرین و جداب