قصه کودکانه گنجشک چه میگفت؟
تابستان بود و میوه ها دیگر رسیده بود .
گنجشک ها روی درخت ها این طرف و آن طرف می پریدند،
جیک جیک می کردند و به میوه ها نوک می زدند .
امام رضا ع و سلیمان بین درخت های میوه قدم می زدند
و با هم صحبت می کردند .
سلیمان یکی از دوستان نزدیک امام بود .
او شاخه ای را از جلوی صورتش کنار زد و گفت :
چقدر امروز هوا گرم است ! بادی هم نمی وزد.
بعد، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و باز گفت :
« درخت ها پر از لانه ی گنجشک است .
حتماً خیلی از آنها روی تخم نشسته اند ! بیچاره ها از گرما هلاک می شوند . »
یکی از گنجشک ها دائم بالای سر امام پرواز می کرد، هر جا امام می رفت،
او هم بالای سرش بود و مدام جیک جیک می کرد . ناگهان امام ایستاد .
گنجشک هم روبه رویش روی شاخه ی درختی نشست
و باز جیک جیک کرد .
تند و تند جیک و جیک می کرد .
سلیمان رو کرد به امام و گفت : : « خیلی عجیب است ! آخر این گنجشک چه می خواهد؟
چرا این قدر جیک جیک می کند و از کنار شما دور نمی شود ! »
و همین که خواست گنجشک را از آنجا دور کند،
امام گفت : : « نه سلیمان، صبر کن ! کاری به او نداشته باش .
باید کمکش کنیم . حتماً مشکلی دارد . مثل اینکه می خواهد چیزی به ما بگوید . »
سلیمان، دیگر چیزی نپرسید .
و با سرعت به دنبال امام به راه افتاد .
گنجشک از جلو پرواز می کرد و انگار راه را به آنها نشان می داد .
از میان درختان میوه گذشتند .
سلیمان آن قدر با عجله می دوید
که چند بار نزدیک بود زمین بخورد .
بالاخره به گوشه ی باغ رسیدند.
جایی که کلبه ی کوچکی بود .
در کنار این کلبه درخت سیبی بود
و گنجشک روی آن درخت لانه ساخته بود .
جوجه گنجشک ها توی لانه بودند و از ترس جیک جیک می کردند .
گنجشک های دیگری هم روی درخت جمع شده بودند
و سر و صدا راه انداخته بودند .
مدتی بود که یک مار سیاه، پایین درخت
چنبره زده بود و حالا داشت از درخت بالا می رفت .
سلیمان، وقتی مار را دید دیگر معطل نکرد . چوبی از روی زمین برداشت.
و به سرعت خودش را به ایوان کلبه رساند
و از آنجا با چوبش، ضربه ای به مار زد .
مار وقتی این وضع را دید،
از بالای درخت پیچ و تاب خورد و پایین خزید
و با سرعت از آنجا دور شد .
گنجشک با خیال راحت پیش جوجه هایش برگشت .
او با خوشحالی جیک جیک می کرد .
گنجشک های دیگر هم همین طور .
امام روی پله ی ایوان نشست
و به گنجشک ها و جوجه هایش نگاه کرد .
سلیمان هم کنار امام نشست .
و نفسی تازه کرد و گفت :: « خدایا تو را شکر ! »
و بعد، رو به امام کرد و پرسید :
« راستی، شما چطور فهمیدید که این گنجشک چه می گوید؟»
امام لبخندی زد و گفت : : « من نماینده ی خدا در روی زمین هستم . »
سلیمان سرش را تکان داد و گفت :
« بله . . . بله . . . درست است »
امام، راه افتاد .
سلیمان هم پشت سر امام، قدم برمی داشت
و از فکر گنجشک و جوجه هایش بیرون نمی آمد .
نویسنده: مژگان شیخی - مجموعهی ۱۰ قصه از امام رضا (ع)
____________________________________