قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه برای دبستانی ها» ثبت شده است

قصه نقاشی جادویی

قصه نقاشی جادویی

قصه داستان نقاشی جادویی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

دان عاشق نقاشی کشیدن بود. یک روز غروب با مداد شمعی‌های جدیدش یک تابلوی قشنگ کشید. او یک روستا با خانه‌ها و مردم و جنگل و یک قلعه و یک اژدهای وحشتناک با شعله‌های آتش که از دهانش بیرون می‌آمد، کشید. قبل از خاموش کردن چراغ اتاق، یک پری کوچولو هم به نقاشی‌اش اضافه کرد.

قصه نقاشی جادویی

نصف شب، دان از خواب پرید. پری نقاشی، دان را تکان می‌داد و فریاد ‏می‌زد: «دان! چشماتو باز کن، زود باش! اژدهای وحشتناک دارد با دهانش همه جا را آتش می‏زند! باید کمک‏مان کنی، برویم دنبالش. بلند شو!»
دان گفت: «اما من نمی‌دانم چه‏ طوری با اژدها بجنگم.»
پری گفت: «دنبال من بیا!»
یک لحظه بعد، پری به نقاشی برگشت. دان با شک و تردید، جعبه‌ی مداد شمعی و کتاب طراحی‌اش را برداشت و با نگرانی گفت: «خب باشه، بفرمایید!» و رفت دنبال پری.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه مردی که یک روز راه رفته بود

    قصه مردی که یک روز راه رفته بود

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
    کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
    یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »

    قصه مردی که یک روز راه رفته بود

    همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دماغ زی زی

    قصه کودکانه دماغ زی زی

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - داستان کوتاه کودکانه

    (هدف این داستان آموزش مسخره نکردن دیگران است)

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.

    روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
    حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد.

    یک روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.»

    روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟»

    فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.»

    فیل کوچولو ناراحت شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه آلیس در سرزمین عجایب

    قصه آلیس در سرزمین عجایب

    قصه داستان آلیس در سرزمین عجایب - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه برای دبستانی ها

    قسمت اول:

    یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس به او گوش نمی کرد و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد . آلیس که حس کنجکاویش تحریک شده بود .، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخت تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حرکت کرد . ناگهان آلیس احساس کرد که از جای بلندی افتاده است و با سرعت رو به پائین سقوط می کند . هر لحظه پائین و پائین تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادی شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضای تونل شناور بود و به آهستگی و بی وزنی در طول تونل به جلوی حرکت می کرد بر روی دیوارهای تونل ، تابلوهای عجیب و غریبی دیده می شد اثاثیه و مبلمان داخل آن هم خیلی عجیب بودند بالاخره آلیس به انتهای تونل رسید خرگوش سفید در انتهای یک راهروی خیلی بلند که در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپدید شد ، آلیس فریاد زد « صبر کن !» و دنبال او دوید . در انتهای راهروی بلند و باریک یک در بسیار کوچولو قرار داشت . آلیس دستگیره را تکان داد ، صدایی گفت : هی ! این صدا از دستگیره در بود . آلیس گفت :« من می خواهم دنبال خرگوش سفید بروم ، خواهش می کنم بگذارید داخل شوم » دستگیره پاسخ داد « متأسفم تو خیلی بزرگی ، کمی از محتویات داخل ان بطری بخور .» آلیس به اطراف نگاهی انداخت و یک بطری پیدا کرد که روی ان نوشته شده بود « مرا بنوش » آلیس اول چند قطره از آن را امتحان کرد و بعد تا قطره اخر ان نوشید . در همان لحظه آلیس شروع به کوچک شدن کرد . او به قدری کوچک شد که از ان در کوچولو به راحتی می توانست عبور کند .ان سوی در آلیس در ابتدای یک جنگل بزرگ بود ناگهان دوباره خرگوش سفید را از دور لابه لای درختان دید و شروع به دویدن به دنبال او کرد . اما هنوز چندی نگذشته بود که دو مرد چاق و کوتوله که کاملاً شبیه به هم بودند راه را سد کردند . نام های انان « مثل » و « مانند » بود . آلیس گفت : اسم من هم آلیس است . من می خواهم بدانم که خرگوش سفید از کدام طرف رفته !؟دو مرد کوتوله همزمان با هم شروع به صحبت کردند . آلیس نمی توانست بفهمد که انها چه می گویند . بنابراین تصمیم گرفت که جهت دیگری را برای ادامه مسیرش انتخاب کند . آلیس خیلی زود به خانه ی کوچکی رسید همان طور که به طرف خانه می رفت خرگوش سفید را دید که از در ورودی خانه بیرون پرید او لباس جدیدی به تن داشت که یک بلوز با یقه ای چین دار بود . خرگوش دوباره فریاد زد « خدای من دیرم شده ! دیرم شده ! » سپس رو کرد به الیس و گفت : « برو دستکش های من را بیاور ! » آلیس از این که خرگوش با او صحبت کرده بود خیلی هیجان زده شد و فورا داخل خانه ی کوچک رفت .آلیس همه جا را دنبال دستکش گشت ولی به جای ان یک شیشه حاوی چند بسکویت پیدا کرد ، بسکویت ها به نظر خوردنی و خوشمزه می آمدند بنابراین بی درنگ یکی از انها را برداشت و خورد … ناگهان شروع کرد به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگتر و خیلی زود از حجم خانه بزرگتر شد ، دستهایش از پنجره ها و پاهایش از در بیرون زدند .آلیس با خود گفت : ممکن است اگر چیز دیگری پیدا کنم و بخورم دوباره کوچک بشوم . او دستهایش را تا انجا که می توانست دراز کرد و از توی باغ روبروی خانه یک هویج کند و وقتی آن را خورد ، دوباره شروع کرد به کوچک شدن آلیس خیلی زود دوباره به قدری کوچک شد که می توانست از در ورودی خانه عبور کند . خرگوش از اینکه می دید ان هیولا ناپدید شده است خیلی خوشحال بود و دوباره شروع به دویدن به سمت پائین باغ کرد .آلیس هم شروع به دویدن دنبال خرگوش کرد . اما حالا چون خیلی کوچک شده بود علف ها به نظرش جنگل عظیمی می آمدند . که ناگهان با شنیدن صدایی خواب آلود درجا میخکوب شد . ان صدای عجیب پرسید « الیس حالت چطور است ؟! » آلیس وقتی خوب نگاه کرد ، کرمی را دید که زیر سایه یک قارچ لم داده بود .آلیس پاسخ داد من آلیس هستم و آرزو دارم که بلندتر شوم … کرم درخت ناگهان تبدیل به یک پروانه زیبا شد و گفت: ...

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سیندرلا

    قصه کودکانه سیندرلا

    قصه داستان سیندرلا - داستان - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یه دختر مهربون و خوشگل با پدرو مادرش زندگی می کرد یه روز مادر دختر قصه ما شدید بیمار شد بعد از مدت کمی هم درگذشت از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه نداشت بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه هم اینجوری گریه دخترک کمتر بشه . نامادری دوتا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دوتا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن یه تیکه نون و مقداری نخود بود اونها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدندو دخترک بیچاره مجبور بود که اونها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. ناخواهریهای بدجنس با تمسخر می گفتند. برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اونها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.

    یکروز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شدش که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا اینکه یکروز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود شرکت کنند. ناخواهریها خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اونها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند : سیندرلا چطور می تونی با این لباسهای کهنه و چاره به جشن بیای ها؟

    اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

    قصه در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    روزی روزگاری پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند. سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه آش نخورده و دهن سوخته

    قصه آش نخورده و دهن سوخته

    قصه ضرب المثل آش نخورده و دهن سوخته - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    یکی بود یک نبود، تاجری بود که همسر هنرمندی داشت . او آشپز بسیار ماهری بود . آشی که همسر تاجر می پخت ، نظیر نداشت . همه خویشان و آشنایان مرد ، آرزو داشتند که یک روز به خانه او دعوت شوند و آشی را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم این خبر در تمام شهر پیچید و تعریف آشهای خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعی می کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعی می کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خویش ها سعی می کردند به او محبت کنند تا شاید روزی مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشی که همسرش می پزد ، بخورند . بازرگان شاگردی داشت که چند سالی با او کار می کرد . اما با اینکه آدم فقیری بود ، طبع بلندی داشت و هرگز به این فکر نیفتاده بود که برای خوردن یک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشی که همسرش می پزد بخورد . با اینکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهایش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه های مختلف به خانه او نرفته بود . یک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل همیشه از خواب بیدار شد . آن روز دندانش درد می کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چای را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بیاید و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشید ، از صاحب کار خبری نشد . نزدیکی های ظهر بود که یکی از همسایه های مرد بازرگان به او خبر داد که " حال بازرگان خوب نیست . بیمار است و به من گفته که به اینجا بیایم و به تو بگویم در مغازه را ببندی و دکتر خبر کنی و او را به خانه بازرگان ببری که سخت بیمار است . "

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سگ حریص

    قصه کودکانه سگ حریص

    قصه داستان سگ حریص - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩

    روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
    اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود،
    حسابی تشنه شد.
    پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
    که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
    اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
    برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه نی نی و سنجاب کوچولو

    قصه کودکانه نی نی و سنجاب کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه داستان نی نی و سنجاب کوچولو

    🔆چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.

    🔆نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.

    🔆می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.

    🔆سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود.

    🔆سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.

    💟بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.

    💟ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .

    💟سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه همسایه های خوب

    قصه کودکانه همسایه های خوب

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان همسایه های خوب

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
    توی یک جنگل سرسبز و قشنگ ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر می بردند. خرگوش ها و موش ها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند.🐰🐁
    بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند .عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمون های دم دراز روی درخت ها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند.🐒🕊
    بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شب ها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمون ها بیدارنشوند. میمون ها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.🙉

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر