قصه در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

روزی روزگاری پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند. سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد.

قصه در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست - babystoyr.blog.ir

پدرش کنار او پیاده راه می رفت.مقداری از راه را که رفتند به دو نفر دیگی رسیدند.ان دو نفر هم اشنا بودند.بعد از سلام واحوالپرسی یکی از ان دو به پسر گفت:تو خجالت نمی کشی پدر پیرت را دنبال خودت راه انداخته ای پدر و پسر هردو ناراحت شدندپیرمرد گفت:بهتر است دوتایی سوار الاغمان بشویم این جوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند...با این حرف پدر هم پشت سر پسر نشست وبه راهشان ادامه دادند.اماهنوز دوسه قدم بیشتر نرفته بودند که غریبه ای انها را دید.بدون اینکه سلام علیکی بکند رو کرد به پدر وپسر و گفت:عجب ادم های بی رحمی پیدا می شوند دو تا ادم گنده سوار این خر بیچاره شده اید که چه؟پدر وپسر نمی دانستند که چه کنند.هردو ناراحت شدند واز پشت الاغ پایین آمدندکمی که رفتند پسر گفت:کاش اصلا الاغ را نمی اوردیم تا این همه حرف بشنویم.پدر گفت:حالا ما دوتا پیاده می رویم والاغمان هم جلو می رود.هردو خوشحال شدند اما خوشحالی انان دوامی نداشت این بار دونفر غریبه از کنار انان گذشتندیکی از انها به دیگری گفت می بینی یک پیرمرد نادان ویک جوان نادان دارند با خرشان سفر می روند دومی گفت:چرا به انها نادان می گویی؟خدارا خوش نمی آید.اولی در جوابش گفت:آخر اگر نادان نبودند الاغشان را ول نمی کردند بی سرنشین برودوخودشان پیاده راه بروند !پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود گفت:راست می گویی اگر ما نادان نبودیم به حرف های بیهوده ویاوه این وآن گوش نمی دادیم.آن طوری عمل می کردیم که دلمان می خواست و فکر میکردیم درست است.از آن به بعد برای اینکه بی توجهی به حرف های این وان را یاد آور شوند می گویند:در دروازه را میشود بست ،اما دهان یاوه گو را نمی شود.

گفت گو با کودک:

به نظر تو کدام یک از آن رهگذرانی که باپیرمرد وپسرش برخورد کرده بودندسخن حق می گفتند؟

تا چه حد لازم است به حرف دیگران توجه کنیم؟