قصه آش نخورده و دهن سوخته

قصه ضرب المثل آش نخورده و دهن سوخته - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

یکی بود یک نبود، تاجری بود که همسر هنرمندی داشت . او آشپز بسیار ماهری بود . آشی که همسر تاجر می پخت ، نظیر نداشت . همه خویشان و آشنایان مرد ، آرزو داشتند که یک روز به خانه او دعوت شوند و آشی را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم این خبر در تمام شهر پیچید و تعریف آشهای خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعی می کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعی می کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خویش ها سعی می کردند به او محبت کنند تا شاید روزی مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشی که همسرش می پزد ، بخورند . بازرگان شاگردی داشت که چند سالی با او کار می کرد . اما با اینکه آدم فقیری بود ، طبع بلندی داشت و هرگز به این فکر نیفتاده بود که برای خوردن یک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشی که همسرش می پزد بخورد . با اینکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهایش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه های مختلف به خانه او نرفته بود . یک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل همیشه از خواب بیدار شد . آن روز دندانش درد می کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چای را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بیاید و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشید ، از صاحب کار خبری نشد . نزدیکی های ظهر بود که یکی از همسایه های مرد بازرگان به او خبر داد که " حال بازرگان خوب نیست . بیمار است و به من گفته که به اینجا بیایم و به تو بگویم در مغازه را ببندی و دکتر خبر کنی و او را به خانه بازرگان ببری که سخت بیمار است . "
شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله به دنبال دکتر رفت . وی نیز همراه دکتر به خانه بازرگان رفت . او آن قدر به فکر بیماری بازرگان بود که اصلا ً متوجه نبود که ظهر شده و درست نیست وقت ناهار به خانه ی او برود . وقتی وارد خانه شد ، بازرگان را دید که آه و ناله می کند . دکتر ، بیمار را معاینه کرد و نسخه ای برایش نوشت و به دست شاگر داد . شاگرد هم به نزدیک ترین عطاری رفت و داروهای بازرگان را خرید و به خانه اش برد . وقتی به خانه او رسید ، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ناهار را انداخته بود . شاگرد فهمید بدجوری گرفتار شده است . هر بهانه ای آورد که سر سفره ننشیند و دواهای تاجر را بدهد و برود ، نشد که نشد . همسر بازرگان با اصرار او را نگاه داشت و گفت : " مگر می گذارم این وقت ظهر ناهار نخورده از خانه بروی ؟ " شاگرد با ناراحتی سر سفره نشست . همسر تاجر ، آش خوشمزه ای را که برای شوهرش پخته بود ، توی کاسه ریخت و در سفره گذاشت . تاجر که تا آن روز ، شاگرد را سر سفره خودش ندیده بود ، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت : " از آشی که همسرم پخته بخور که نظیرش را هیچ جا نخورده ای . " بعد هم سرش را دوباره زیر لحاف برد . شاگرد که اصلا ً دوست نداشت چنین حرفهایی را بشنود ، ناراحت شد . با خود گفت : " بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم . " با این فکر ، دستش را روی دهانش گذاشت و قیافه آدم های درد کشیده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب یک بار دیگر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد . زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت . آنها را توی سفره گذاشت و به همسرش گفت : " بلند شو آش بخور که برایت خیلی خوب است . "
بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش به چهره ناراحت شاگرد افتاد و دید که دستش را روی دهانش گذاشته است . رو کرد به او و گفت : " دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر می کردی که آش کمی سرد بشود و بعد می خوردی تا دهانت نسوزد . "
همسرش از شنیدن حرف نابجای شوهر ناراحت شد و گفت : " تو هم چه حرفهایی می زنی ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او که چیزی نخورده تا دهانش بسوزد . "
شاگرد که خیلی ناراحت شده بود ، از جا بلند شد و گفت : " معذرت می خواهم . دندانم درد می کند . دفعه بعد که مهمانتان شدم ، صبر می کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند . " بعد هم راه افتاد و رفت . بازرگان تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است . از آن به بعد ، کسی که گناهی مرتکب نشده باشد ، اما دیگران او را گناهکار بدانند ، درباره ی خودش می گوید : " آش نخورده و دهن سوخته . "