قصه نقاشی جادویی

قصه داستان نقاشی جادویی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

دان عاشق نقاشی کشیدن بود. یک روز غروب با مداد شمعی‌های جدیدش یک تابلوی قشنگ کشید. او یک روستا با خانه‌ها و مردم و جنگل و یک قلعه و یک اژدهای وحشتناک با شعله‌های آتش که از دهانش بیرون می‌آمد، کشید. قبل از خاموش کردن چراغ اتاق، یک پری کوچولو هم به نقاشی‌اش اضافه کرد.

قصه نقاشی جادویی

نصف شب، دان از خواب پرید. پری نقاشی، دان را تکان می‌داد و فریاد ‏می‌زد: «دان! چشماتو باز کن، زود باش! اژدهای وحشتناک دارد با دهانش همه جا را آتش می‏زند! باید کمک‏مان کنی، برویم دنبالش. بلند شو!»
دان گفت: «اما من نمی‌دانم چه‏ طوری با اژدها بجنگم.»
پری گفت: «دنبال من بیا!»
یک لحظه بعد، پری به نقاشی برگشت. دان با شک و تردید، جعبه‌ی مداد شمعی و کتاب طراحی‌اش را برداشت و با نگرانی گفت: «خب باشه، بفرمایید!» و رفت دنبال پری.
دان خودش را توی روستا، رو به روی مردم دید. مردم، دان را که دیدند، زودی گفتند: «دان! ما اسلحه و کلاه‌خود و شمشیر می‌خواهیم. چیزهایی که لازم داریم را بده تا با اژدها بجنگیم!»
دان گفت: «هیچ‌کدام را ندارم!»
دختر کوچولوی مو قرمز گفت: «دان! تو ما را کشیدی. پس باید به ما کمک کنی!»
دان نمی‌دانست چه کار کند. یکهو گفت: «فکر کنم یک کاری می‌توانم بکنم.»
و یک عالمه تیر و کمان و شمشیر و تبر و یک عالمه اسلحه کشید و پری یکی‌یکی آن‏ها را به مردم داد. از دور صدای ترسناک اژدهای وحشتناک می‌آمد که به مردم نزدیک می‌شد. اژدها می‌آمد و همه چیز را آتش می‌زد و می‌سوزاند. جنگل داشت می‌سوخت و اگر همین طور پیش می‌رفت، خانه‌ها هم آتش می‌گرفت.
دختر کوچولوی مو قرمز گفت: «دان! آب می‌خواهیم تا آتش را خاموش کنیم!»
دان سطل و خمره‌های پر از آب کشید و یک چاهِ آب توی میدان روستا به نقاشی اضافه کرد. پری نگران بود و فریاد زد: «دان! این‌طوری نمی‌شود. تو دنیای شما چه طوری آتش خاموش می‌کنند؟»
پسر کوچولو گفت: «من می‌دانم!»
بعد یک ماشین آتش‌نشانی بزرگ قرمز با نردبان و شلنگ بلند کشید.
پری فریاد زد و گفت: «خیلی خوب شد.»
پسر از پشت سر پری، از نردبان بالا رفت. دختر کوچولو هم دنبال آن‏ها از نردبان بالا رفت. شلنگ را به سمت آتش گرفتند و آب روی آتش ریختند.
دان گفت: «اوه خدای من! گیج شدم.»
خیلی زود آتش خاموش شد.
اما...آه...اوه...
اژدهای وحشتناک به روستا رسیده بود و به زودی همه چیز را خراب می‌کرد. دان و پری و مردم با سرعت دویدند...
پری پرسید: «چرا توی نقاشی‌ات اژدها کشیدی؟»
دان مِن‌مِن کرد و گفت: «فکر نمی‌کردم این قدر وحشی باشد. حالا که این‏جاست! نمی‌دانم چه طوری از این‏جا دورش کنم.»
پری گفت: «من می‌دانم! فقط باید پاکش کنی.»
دان هم سعی کرد با پاک کن، اژدها را پاک کند. پاک کن را روی صفحه مالید و مالید، اما پاک کن خیلی کوچک بود.
دان گفت: «یک فکر دیگر دارم. تانکر ماشین آتش‌نشانی را پر از آب می‌کنم.»
پری گفت: «عالیه!»
دان لوله را به سمت اژدها گرفت و بالأخره اژدها غیب شد! مردم روستا فریاد زدند: «هیپ هیپ، هورا! برای پری و دان.»
مردم پری و دان را روی شانه‌هایشان گذاشتند و جشن گرفتند. مهمانی بزرگی بود. همه خوش‌حال بودند و آواز می‌خواندند.
وقتی دان برگشت به اتاقش، نگران بود. با خودش گفت: «حالا یک لکه‌ی سفید توی نقاشیِ من است.»
پری گفت: «خب، یک چیز دیگر به جای اژدها بکش!»
دان به نقاشیِ روستا و مردم و جنگل و قلعه‌اش نگاه کرد و تصمیم گرفت به جای اژدها یک پرنسس بکشد. پرنسس، موهای قرمز داشت که شبیه شعله‌های آتش بود و در قسمت جلو، درست کنار...
اوه...اما دوست ما کجاست؛ پری کوچولو؟
می‏توانی پری را ببینی؟

نویسنده:می زاگاری
مترجم: شیرین سلیمانی
برگرفته از ماهنامه‌ی نبات