قصه نقاشی جادویی
دان عاشق نقاشی کشیدن بود. یک روز غروب با مداد شمعیهای جدیدش یک تابلوی قشنگ کشید. او یک روستا با خانهها و مردم و جنگل و یک قلعه و یک اژدهای وحشتناک با شعلههای آتش که از دهانش بیرون میآمد، کشید. قبل از خاموش کردن چراغ اتاق، یک پری کوچولو هم به نقاشیاش اضافه کرد.
نصف شب، دان از خواب پرید. پری نقاشی، دان را تکان میداد و فریاد میزد: «دان! چشماتو باز کن، زود باش! اژدهای وحشتناک دارد با دهانش همه جا را آتش میزند! باید کمکمان کنی، برویم دنبالش. بلند شو!»
دان گفت: «اما من نمیدانم چه طوری با اژدها بجنگم.»
پری گفت: «دنبال من بیا!»
یک لحظه بعد، پری به نقاشی برگشت. دان با شک و تردید، جعبهی مداد شمعی و کتاب طراحیاش را برداشت و با نگرانی گفت: «خب باشه، بفرمایید!» و رفت دنبال پری.