قصه کودکانه سگ حریص
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود،
حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد.
قصشو برای دخترم گفتم دیدم آخرش گفت چقدر بد... منم ادامه دادم اینجوری که سگه رفت دنبال استخونش و تونست اونو از آب بگیره ولی یه هاپو کوچولو دید که داره نگاش میکنه و ناراحته ازش پرسید چی شده هاپو کوچولو گفت من خیلی گرسنم و مامان بابام نتونستن برام غذا پیدا کنن. آقا سگه هم که سیر بود استخونو بهشون داد و اونا رو خوشحال کرد بعد هم با هم دوست شدن و هروقت غذا پیدا میکردن به همدیگه میدادن تا همشون خوشحال باشن