قصه کودکانه گوی بلورین

داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

درس اخلاقی قصه : ما باید به آنچه که داریم راضی باشیم.

در زمان‌های قدیم یک روستای کوچک وجود داشت که مردم آن بسیار خوشحال بودند. بچه‌ها همیشه در زیر سایه‌های درختان باغ‌ها بازی می‌کردند.
یک پسر چوپان به نام نصیر در نزدیکی روستا با پدر، مادر و مادربزرگش زندگی می‌کرد. هر روز صبح او گله‌ی بزها را به تپه می‌برد تا جای مناسبی برای آنها پیدا کند. بعد از ظهر هم با آنها به روستا برمی‌گشت. هر شب مادربزرگش برایش داستان‌های قشنگ در مورد ستاره‌ها تعریف می‌کرد. نصیر واقعا به این قصه‌ها علاقه داشت.

قصه کودکانه گوی بلورین

یکی از آن روزها، همانطور که نصیر مشغول تماشای گله‌ بود و داشت فلوت میزد، ناگهان یک نور فوق العاده زیبا را در پشت بوته‌های گل دید. وقتی که او به بوته‌ها نزدیک شد، یک گوی بلوری شفاف و بسیار زیبا را دید.
گوی شیشه‌ای مثل یک رنگین کمان رنگارنگ بود. نصیر به دقت آن را در دستش گرفت و چرخاند. یک دفعه در کمال تعجب صدایی ضعیف از گوی بلورین شنیده شد. گوی گفت: "شما می توانید هر آرزویی دارید بکنید و من آن را برآورده خواهم کرد."
نصیر نمی‌توانست باور کند که صدایی شنیده است. ولی وقتی مطمئن شد که آن صدا واقعا صدای گوی بلوری بوده، بسیار گیج شد. او آرزوهای زیادی داشت و نمی توانست یک آرزوی خاص بکند. او به خودش گفت: "اگر صبر کنم تا فردا چیزهای زیادی را به یاد می‌آوردم بعد آرزو خواهم کرد. "
او گوی بلوری را در یک کیسه گذاشت و همراه گله، با خوشحالی به روستا بازگشت. او تصمیم گرفت که به کسی درباره گوی بلوری چیزی نگوید.
روز بعد هم نصیر نمیتوانست تصمیم بگیرد چه چیزی را بخواهد، چون او واقعا هرچیزی که میخواست داشت.
روزها می‌گذشت، اما نصیر هنوز نمی دانست چه آرزویی بکند. اما او خیلی خوشحال بود. مردم اطراف او، خیلی از این تغییر رفتار نصیر تعجب کرده بودند.
یک روز پسر بچه‌ای دنبال نصیر و گله اش رفت و پشت درخت پنهان شد. نصیر، به طور معمول، در یک گوشه نشست، گوی بلوری را بیرون آورد و چند لحظه به آن نگاه کرد. پسر منتظر لحظه ای بود که نصیر به خواب برود. هنگامی که نصیر بعد از مدتی خوابید، پسر گوی بلوری را برداشت و فرار کرد.
وقتی به روستا رسید، همه مردم را صدا زد و گوی بلوری را به آنها نشان داد. مردم روستا گوی شیشه‌ای را در دست میگرفتند و با تعجب آن را میچرخاندند. ناگهان صدایی از درون گوی بلوری شنیده شد که گفت: "من می توانم آرزوی شما را برآورده کنم." یک نفر گوی را گرفت و فریاد زد: "من یک کیسه‌ی پر از طلا می خواهم." یکی دیگر گوی را گرفت و با صدای بلند گفت: "من می خواهم دو صندوق پر از جواهرات داشته باشم. "بعضی از آنها آرزو کردند به جای خانه های قدیمی خود، کاخی با درهای بزرگ طلایی داشته باشند. بعضی دیگر هم می خواستند کیسه های پر از طلا داشته باشند.
تمام خواسته های آنها برآورده شد، اما هنوز مردم روستا خوشحال نبودند. آنها به هم حسادت می کردند چون کسی که کاخ داشت هیچ طلائی نداشت و کسی که طلا داشت کاخ نداشت. به همین خاطر، مردم روستا از دست هم ناراحت بودند و با هم صحبت نمیکردند. دیگر در روستا باغ هایی که بچه‌ها در آن‌ها بازی می کردند، نبود. به جای آن‌، قصر و طلا در همه جا وجود داشت. بچه ها خیلی ناراحت بودند. فقط نصیر و خانواده اش خوشحال و مهربان بودند. هر روز صبح و بعد از ظهر نصیر فلوت میزد.
یک روز بچه های روستا گوی بلورین را پیش نصیر بردند. بچه ها به نصیر گفتند: "وقتی روستای کوچکی داشتیم، همه خوشحال و مهربان بودند". بزرگتر ها هم گفتند: "هر کدام از ما یک جوری ناراحت است. قصرها و جواهرات فقط باعث ناراحتی ما شده‌اند. "
وقتی نصیر متوجه شد که مردم واقعا پشیمان شده ‌اند، گفت: "با وجود اینکه گوی بلورین از من خواسته بود چیزی را بخواهم و من تا الان چیزی نخواسته ام، اما اگر واقعا میخواهید همه چیز را به حال اول خود برگردانید، من آرزو می کنم تا همه چیز به شکل اول برگردد.
همه با خوشحالی موافقت کردند. نصیر گوی شیشه‌ای را در دست گرفت، آن را چرخاند و آرزو کرد که روستا مانند گذشته باشد. در یک لحظه کاخ ها ناپدید شدند، باغ های سبز ظاهر شدند، و روستای قدیمی پر از باغ‌ها و درختان دوباره برگشت.
دوباره مردم خوشحال شدند و بچه ها زیر سایه درختان بازی کردند. نصیر هر روز از زندگی شیرین خود لذت میبرد و در غروب خورشید فلوت میزد. صدای شیرین فلوت در سراسر روستای زیبای سبز شنیده می شد.

____________________________________

دانلود کتاب 20 داستان شیرین و جداب