قصه کودکانه گوی بلورین
درس اخلاقی قصه : ما باید به آنچه که داریم راضی باشیم.
در زمانهای قدیم یک روستای کوچک وجود داشت که مردم آن بسیار خوشحال بودند. بچهها همیشه در زیر سایههای درختان باغها بازی میکردند.
یک پسر چوپان به نام نصیر در نزدیکی روستا با پدر، مادر و مادربزرگش زندگی میکرد. هر روز صبح او گلهی بزها را به تپه میبرد تا جای مناسبی برای آنها پیدا کند. بعد از ظهر هم با آنها به روستا برمیگشت. هر شب مادربزرگش برایش داستانهای قشنگ در مورد ستارهها تعریف میکرد. نصیر واقعا به این قصهها علاقه داشت.
یکی از آن روزها، همانطور که نصیر مشغول تماشای گله بود و داشت فلوت میزد، ناگهان یک نور فوق العاده زیبا را در پشت بوتههای گل دید. وقتی که او به بوتهها نزدیک شد، یک گوی بلوری شفاف و بسیار زیبا را دید.
گوی شیشهای مثل یک رنگین کمان رنگارنگ بود. نصیر به دقت آن را در دستش گرفت و چرخاند. یک دفعه در کمال تعجب صدایی ضعیف از گوی بلورین شنیده شد. گوی گفت: "شما می توانید هر آرزویی دارید بکنید و من آن را برآورده خواهم کرد."