قصه کودکانه هوس های مورچه ای
روزی روزگاری، یک مورچه در پی جمع کردن دانههای جو از راهی میگذشت که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگ بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز میخورد و میافتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم... من عسل میخواهم... اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند، یک جو به او پاداش میدهم.
یک مورچه بالدار که در هوا پرواز می کرد ، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی... کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بیخیالش باش... من میدانم که چه باید کرد... .
بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.
مورچه گفت: من از زنبور نمیترسم.
بالدار گفت: عسل چسبناک است و دست و پایت گیر میکند.
مورچه گفت: اگر دست و پا گیر میکرد هیچ کس عسل نمیخورد.
قصه نقاشی جادویی
دان عاشق نقاشی کشیدن بود. یک روز غروب با مداد شمعیهای جدیدش یک تابلوی قشنگ کشید. او یک روستا با خانهها و مردم و جنگل و یک قلعه و یک اژدهای وحشتناک با شعلههای آتش که از دهانش بیرون میآمد، کشید. قبل از خاموش کردن چراغ اتاق، یک پری کوچولو هم به نقاشیاش اضافه کرد.
نصف شب، دان از خواب پرید. پری نقاشی، دان را تکان میداد و فریاد میزد: «دان! چشماتو باز کن، زود باش! اژدهای وحشتناک دارد با دهانش همه جا را آتش میزند! باید کمکمان کنی، برویم دنبالش. بلند شو!»
دان گفت: «اما من نمیدانم چه طوری با اژدها بجنگم.»
پری گفت: «دنبال من بیا!»
یک لحظه بعد، پری به نقاشی برگشت. دان با شک و تردید، جعبهی مداد شمعی و کتاب طراحیاش را برداشت و با نگرانی گفت: «خب باشه، بفرمایید!» و رفت دنبال پری.
قصه کودکانه دکتر بره
در مزرعه ای که بره ناقلا در آن زندگی می کرد، اتفاق های عجیب و غریبی افتاده بود. همه مریض شده بودند. آن گوسفند چاق و توپول دل درد گرفته بود و بی حال و کسل یک گوشه خوابیده بود و ناله میکرد. بابا گوسفنده صدایش گرفته بود و مرتب سرفه می کرد.
سگه نگهبان سرماخورده بود و آنقدر اشک از چشمهایش می آمد و عطسه میکرد که امانش را بریده بود. آقای مزرعهدار هم تب کرده بود و در رختخواب افتاده بود.
بره ناقلا از میان همه گوسفندها خدا را شکر سالم بود و حال و روز بقیه را نگاه میکرد. نمیدانست چه اتفاقی افتاده و چرا همه گرفتار مریضی شده اند. به همین دلیل تصمیم گرفت دست به کار شود و ببیند چرا همه مریض شده اند.
اول از همه سراغ گوسفند توپول رفت و با او احوال پرسی کرد و از حالش پرسید. معلوم شد که گوسفند توپول شکم درد گرفته است. بره ناقلا حسابی تحقیق و بررسی کرد و فهمید گوسفند توپول عادت ندارد بعد از بیرون آمدن از توالت دست هایش را بشوید. علت مریضی اول معلوم شد. اگر گوسفند توپول بعد از اینکه از توالت بیرون میآمد دست هایش را با آب و صابون میشست دچار این مریضی نمیشد.
قصه مردی که یک روز راه رفته بود
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
قصه کودکانه بره کوچولو و نردههای مزرعه
یکی بود یکی نبود. در یک مزرعه ای بزرگ و سرسبز گلهای از گوسفندان زندگی می کردند.
هر روز صبح گوسفندها برای چرا از خانهی شان که اسمش طویله بود بیرون میآمدند و از خوردن علفهای چراگاه لذت میبردند.
دور مزرعه نردهها و حصارهای بلندی وجود داشت که گوسفندها نمیتوانستند از آن خارج شوند. در بین گوسفندها بره کوچولوی نازی همراه مادرش هر روز به چرا می رفت. گوسفند مامان به بره ناز می گفت: مامانم! عزیزم! بره قشنگم! همیشه کنار من بمان و هیچ وقت از نردهها عبور نکن آن طرف خطرناک است.
اما بره ناز دلش میخواست که آن طرف نردهها را ببینند و به گوسفند مامان میگفت : آن طرف چه خبر است ؟ چرا نباید آنجا بروم؟ گوسفند مامان میگفت: همه حیوانهایی که آنطرف رفتهاند می گویند که خطرناک است. تازه بعضیهایشان هم برنگشتهاند. بره ناز بیشتر به فکر فرو رفت. او دلش میخواست که از آن طرف نرده ها باخبر باشد. یک روز که سگهای گله داشتند با هم صحبت می کردند و گوسفند مامان مشغول خوردن علف بود، بره ناز به سمت نردهها رفت و از زیر نرده ها رد شد. آن طرف نردهها درخت های بسیار بلندی وجود داشت که باعث خنکی هوا شده بودند. روی زمین پر از علفهای خوشمزه بود و صدای پرنده ها که لابه لای درختها آواز می خواندند، محیط آنجا را زیبا و دلنشین کرده بود. رودخانهای با آب زلال از پای درخت ها عبور می کرد.بره ناز با خودش گفت: کاش گوسفند مامان هم اینجا بود و میدید که اینجا چقدر قشنگ است و چقدر علف های تازه و خوشمزه ای دارد.
قصه کودکانه یک حیاط بزرگ با دو خونه کوچک
یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشهای از این سرزمین زیبا دو قارچ بزرگ روییده بود که زیر هرکدوم خونهی تمیز و کوچیکی بود. توی یکی ازین خونهها، خاله پینهدوز و در خونهی دیگه جیر جیرک خانوم زندگی میکرد. اونها با هم همسایه بودن. حیاط خونههاشون رو دیوار سبز و قشنگی که از شاخ و برگ درختها درست شده بود از هم جدا میکرد. خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم با اینکه با هم همسایه بودن اما هیچ کاری به کار هم نداشتن. یه شب که اونها تو خونههاشون خوابیده بودن باد شدیدی اومد. باد سختی که همهی شاخه و برگ دیوار حیاط رو با خودش به دور دورها برد. صبح که خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم از خواب بیدار شدن دیدن که وای وای دیوار حیاطشون خراب شده. با عجله مشغول جمع کردن شاخه و برگها شدن و دوباره دیوار رو درست کردن. بعد هم هرکدوم رفتن دنبال کار خودشون. اون شب هم گذشت. فردای اون رزو دوباره باد تندی وزید. اونقدر تند وشدید که دیوار کوچولو و سبز حیاط اونها رو خراب کرد. خاله پینه دوز وجیرجیرک خانوم نمیدونستن چکار بکنن! اونها اونقدر شاخه و برگ جمع کرده بودن و دیوار و درست کرده بودن که حسابی خسته شده بودن. دست هاشون و گذاشتن زیر چونهشونو رفتن تو فکر! اما سرانجام تصمیم گرفتن دیوار رو درست کنن. این بود که هردو خیلی زود مشغول ساختن دیوار حیاط شدن و سرانجام اون رو درست کردن. بعدش اونقدر خسته شده بودن که دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن و رفتن توی خونههاشونو خوابیدن. وقتی صبح از خواب بیدار شدن هردو دویدن توی حیاط و دیدن که هنوز دیوار حیاط سالمه و خراب نشده. خیلی خوشحال شدن. خاله پینه دوز اومد کنار دیوار و صدا زد: جیرجیرک خانوم نگاه کن دیوار حیاط خراب نشده. جیرجیرک خانوم اومد کنار دیوار و یکی از شاخههای بزرگ روی دیوار و برداشت و گفت: سلام خاله پینهدوز! خاله پینهدوز که قدش خیلی کوتاه بود شاخهی دیگهای رو برداشت تا بتونه جیرجیرک خانوم رو ببینه و با اون حرف بزنه. خاله پینهدوز گفت: این چند روز که مجبور بودیم دیوار حیاط و درست کنیم خیلی خسته شدیم. جیرجیرک خانوم گفت: خاله پینهدوز من میخوام امروز آش خوشمزهای بپزم اگه دلت میخواد به خونهی من بیا تا با هم آش بخوریم. خاله پینهدوز گفت: فکر خوبی کردی. بعد شاخهی بزرگ دیگهای رو از دیوار برداشت و رفت به خونهی جیرجیرک خانوم. هردو با هم آش رو درست کردن و همهی اونو با هم خوردن. وقتی آش رو خوردن و موقع برگشتن خاله پینهدوز شد، هردو با هم به حیاط اومدن. وقتی که خوب نگاه کردن، دیدن که باز هم باد اومده و دیوار بین حیاط اونها رو برداشته. اول خیلی ناراحت شدن اما وقتی که بهترنگاه کردن دیدن وقتی دیواری بین حیاط خونههاشون نباشه چقدر حیاطشون بزرگتر و قشنگتر میشه. هرموقع هم که حوصلهاشون سر بره میتونن به هم سر بزنن ومهمون همدیگه بشن. برای همین بود که هردو به سرعت مشغول برداشتن دیوار بین حیاطشون شدن. چیزی نگذشت که دیوار برداشته شد و یه حیاط موند با دوتا خونهی تمیز و کوچیک برای دو تا همسایهی خوب و مهربون.
نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد
قصه کودکانه دماغ زی زی
(هدف این داستان آموزش مسخره نکردن دیگران است)
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد.
یک روز به طاووس می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش می گفت:«تونه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.»
روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو خیلی خوشحال بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟»
فیل کوچولو جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.»
فیل کوچولو ناراحت شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.»
قصه آلیس در سرزمین عجایب
قسمت اول:
یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس به او گوش نمی کرد و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد . آلیس که حس کنجکاویش تحریک شده بود .، دنبال خرگوش با فشار و زحمت وارد سوراخت تنگ شد و چهار دست و پا داخل تونل شروع به حرکت کرد . ناگهان آلیس احساس کرد که از جای بلندی افتاده است و با سرعت رو به پائین سقوط می کند . هر لحظه پائین و پائین تر اما خوشبختانه لباس او مثل بالن پر از بادی شد و مانند چتر نجات او را از سقوط نجات داد . او در فضای تونل شناور بود و به آهستگی و بی وزنی در طول تونل به جلوی حرکت می کرد بر روی دیوارهای تونل ، تابلوهای عجیب و غریبی دیده می شد اثاثیه و مبلمان داخل آن هم خیلی عجیب بودند بالاخره آلیس به انتهای تونل رسید خرگوش سفید در انتهای یک راهروی خیلی بلند که در گوشه تونل قرار داشت دوباره ناپدید شد ، آلیس فریاد زد « صبر کن !» و دنبال او دوید . در انتهای راهروی بلند و باریک یک در بسیار کوچولو قرار داشت . آلیس دستگیره را تکان داد ، صدایی گفت : هی ! این صدا از دستگیره در بود . آلیس گفت :« من می خواهم دنبال خرگوش سفید بروم ، خواهش می کنم بگذارید داخل شوم » دستگیره پاسخ داد « متأسفم تو خیلی بزرگی ، کمی از محتویات داخل ان بطری بخور .» آلیس به اطراف نگاهی انداخت و یک بطری پیدا کرد که روی ان نوشته شده بود « مرا بنوش » آلیس اول چند قطره از آن را امتحان کرد و بعد تا قطره اخر ان نوشید . در همان لحظه آلیس شروع به کوچک شدن کرد . او به قدری کوچک شد که از ان در کوچولو به راحتی می توانست عبور کند .ان سوی در آلیس در ابتدای یک جنگل بزرگ بود ناگهان دوباره خرگوش سفید را از دور لابه لای درختان دید و شروع به دویدن به دنبال او کرد . اما هنوز چندی نگذشته بود که دو مرد چاق و کوتوله که کاملاً شبیه به هم بودند راه را سد کردند . نام های انان « مثل » و « مانند » بود . آلیس گفت : اسم من هم آلیس است . من می خواهم بدانم که خرگوش سفید از کدام طرف رفته !؟دو مرد کوتوله همزمان با هم شروع به صحبت کردند . آلیس نمی توانست بفهمد که انها چه می گویند . بنابراین تصمیم گرفت که جهت دیگری را برای ادامه مسیرش انتخاب کند . آلیس خیلی زود به خانه ی کوچکی رسید همان طور که به طرف خانه می رفت خرگوش سفید را دید که از در ورودی خانه بیرون پرید او لباس جدیدی به تن داشت که یک بلوز با یقه ای چین دار بود . خرگوش دوباره فریاد زد « خدای من دیرم شده ! دیرم شده ! » سپس رو کرد به الیس و گفت : « برو دستکش های من را بیاور ! » آلیس از این که خرگوش با او صحبت کرده بود خیلی هیجان زده شد و فورا داخل خانه ی کوچک رفت .آلیس همه جا را دنبال دستکش گشت ولی به جای ان یک شیشه حاوی چند بسکویت پیدا کرد ، بسکویت ها به نظر خوردنی و خوشمزه می آمدند بنابراین بی درنگ یکی از انها را برداشت و خورد … ناگهان شروع کرد به بزرگ شدن ، بزرگ و بزرگتر و خیلی زود از حجم خانه بزرگتر شد ، دستهایش از پنجره ها و پاهایش از در بیرون زدند .آلیس با خود گفت : ممکن است اگر چیز دیگری پیدا کنم و بخورم دوباره کوچک بشوم . او دستهایش را تا انجا که می توانست دراز کرد و از توی باغ روبروی خانه یک هویج کند و وقتی آن را خورد ، دوباره شروع کرد به کوچک شدن آلیس خیلی زود دوباره به قدری کوچک شد که می توانست از در ورودی خانه عبور کند . خرگوش از اینکه می دید ان هیولا ناپدید شده است خیلی خوشحال بود و دوباره شروع به دویدن به سمت پائین باغ کرد .آلیس هم شروع به دویدن دنبال خرگوش کرد . اما حالا چون خیلی کوچک شده بود علف ها به نظرش جنگل عظیمی می آمدند . که ناگهان با شنیدن صدایی خواب آلود درجا میخکوب شد . ان صدای عجیب پرسید « الیس حالت چطور است ؟! » آلیس وقتی خوب نگاه کرد ، کرمی را دید که زیر سایه یک قارچ لم داده بود .آلیس پاسخ داد من آلیس هستم و آرزو دارم که بلندتر شوم … کرم درخت ناگهان تبدیل به یک پروانه زیبا شد و گفت: ...
قصه کودکانه حلزون کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرم تر می شد وحیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند.😬
آقای چهار دست ، همین طور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش می گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم.☺️
وقتی که به طرف خانه ی دوستش به راه افتاد ، توی مسیر پایش سر می خورد و نمی توانست درست راه برود و یک دفعه پرت شد روی زمین. عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خند هاش را بگیرد !🕷😆
ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت، زمین افتادن خنده دارد؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوست من ، تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو !🤔😕
اصلاًبه من بگو ببینم چه کسی این جا را سُر کرده است تا خودم حسابش را برسم! یک دفعه خودِ عنکبوت هم سُر خورد و اُفتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند.😳
همین طور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین سُر نبود. به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است.🐌
بعد آن ها هم صدا گفتند: از کجا پیدایت شده؟ چرا برگ ها وسبزی های مزرعه ما را می خوری؟ تا حالا از کجا غذا به دست می آوردی؟🤔🤔
حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من اینجا بودم، زمستان را داخل خانه ام خوابیده بودم! حالا بهار شده از خواب بیدار شدم.🙄
قصه کودکانه پیرمرد و چغندر
روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند . پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و کار می کرد . گاو ها را میدوشید ، طویله را تمیز می کرد ، به حیوانات آب و علف می داد ، زمین را شخم می زد ، دانه ها را می کاشت ، درختان را آب می داد و … خلا صه این پیرمرد یه لحظه بیکار نمی نشست ، زنش هم همینطور توی خانه بی امان مشغول بود.
روزی پیرمرد مشغول بیل زدن زمین بود متوجه یه چغندرقند بزرگ شد . به خودش گفت امروز یه غذای خوشمزه می خوریم . برگهای چغندر را گرفت و خواست از ریشه اون رو در بیاورد ولی مثل اینکه خیلی سنگین بود . دوباره امتحان کرد این بار با زور بیشتر . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی نشد .
پیرمرد زنش رو صدا کرد . ماجرا رو برای زنش تعریف کرد ، پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت و زنش شال کمر پیرمرد رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد .
زن کشاورز رفت پسرشون رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد . پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.