قصه کودکانه هوس های مورچه ای

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

روزی روزگاری، یک مورچه در پی جمع کردن دانه‌های جو از راهی می‌گذشت که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگ بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می‌خورد و می‌افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم... من عسل می‌خواهم... اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند، یک جو به او پاداش می‌دهم.

یک مورچه بالدار که در هوا پرواز می کرد ، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی... کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بی‌خیالش باش... من می‌دانم که چه باید کرد... .

بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت: من از زنبور نمی‌ترسم.

بالدار گفت: عسل چسبناک است و دست و پایت گیر می‌کند.

مورچه گفت: اگر دست و پا گیر می‌کرد هیچ کس عسل نمی‌خورد.

بالدار گفت: خودت می‌دانی... ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار... من بالدارم و تجربه دارم... به کندو رفتن برایت دردسر می‌شود.

مورچه گفت: اگر می‌توانی مزدت را بگیر و مرا برسان... اگر هم نمی‌توانی جوش زیادی نزن... من بزرگ‌تر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می‌کند خوشم نمی‌آید... .

بالدار گفت: ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند ولی من صلاح نمی‌دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست هم کمک نمی‌کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خود را خسته نکن... من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می‌خواهم تا مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد... .

مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه... عسل می‌خواهی؟ حق داری... من تو را به آرزویت می‌رسانم.

مورچه گفت: آفرین... خدا عمرت دهد... تو را می‌گویند جانور خیرخواه.

مگس، مورچه را از زمین بلند کرد و در یک چشم به هم زدن در کنار کندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به‌به... چه سعادتی... عجب کندویی... چه بویی... چه عسلی ... چقدر مورچه‌ها بدبختند که جو و گندم جمع می‌کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی‌آیند.

مورچه قدری از عسل چشید و کمی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل... و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی‌تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود تلاش کرد نتیجه‌ای نداشت. آن وقت فریاد زد: ای مردم... مرا نجات دهید... اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از میان کندو بیرون برد دو جو به او پاداش می‌دهم... .

مورچه بالدار از راه رسید. دلش به حال او سوخت و مورچه را نجات داد.

بالدار به مورچه گفت: نمی‌خواهم تو را سرزنش کنم ولی هوس‌های زیاد‌ مایه گرفتاری است... این بار بختت بلند بود و من از راه رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت را گوش کنی و از مگس کمک نگیری... مگس همدرد مورچه نیست و نمی‌تواند دوست خیرخواه او باشد... .

نویسنده: مهدی آذریزدی