قصه کودکانه یک حیاط بزرگ با دو خونه کوچک
یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشهای از این سرزمین زیبا دو قارچ بزرگ روییده بود که زیر هرکدوم خونهی تمیز و کوچیکی بود. توی یکی ازین خونهها، خاله پینهدوز و در خونهی دیگه جیر جیرک خانوم زندگی میکرد. اونها با هم همسایه بودن. حیاط خونههاشون رو دیوار سبز و قشنگی که از شاخ و برگ درختها درست شده بود از هم جدا میکرد. خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم با اینکه با هم همسایه بودن اما هیچ کاری به کار هم نداشتن. یه شب که اونها تو خونههاشون خوابیده بودن باد شدیدی اومد. باد سختی که همهی شاخه و برگ دیوار حیاط رو با خودش به دور دورها برد. صبح که خاله پینهدوز و جیرجیرک خانوم از خواب بیدار شدن دیدن که وای وای دیوار حیاطشون خراب شده. با عجله مشغول جمع کردن شاخه و برگها شدن و دوباره دیوار رو درست کردن. بعد هم هرکدوم رفتن دنبال کار خودشون. اون شب هم گذشت. فردای اون رزو دوباره باد تندی وزید. اونقدر تند وشدید که دیوار کوچولو و سبز حیاط اونها رو خراب کرد. خاله پینه دوز وجیرجیرک خانوم نمیدونستن چکار بکنن! اونها اونقدر شاخه و برگ جمع کرده بودن و دیوار و درست کرده بودن که حسابی خسته شده بودن. دست هاشون و گذاشتن زیر چونهشونو رفتن تو فکر! اما سرانجام تصمیم گرفتن دیوار رو درست کنن. این بود که هردو خیلی زود مشغول ساختن دیوار حیاط شدن و سرانجام اون رو درست کردن. بعدش اونقدر خسته شده بودن که دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن و رفتن توی خونههاشونو خوابیدن. وقتی صبح از خواب بیدار شدن هردو دویدن توی حیاط و دیدن که هنوز دیوار حیاط سالمه و خراب نشده. خیلی خوشحال شدن. خاله پینه دوز اومد کنار دیوار و صدا زد: جیرجیرک خانوم نگاه کن دیوار حیاط خراب نشده. جیرجیرک خانوم اومد کنار دیوار و یکی از شاخههای بزرگ روی دیوار و برداشت و گفت: سلام خاله پینهدوز! خاله پینهدوز که قدش خیلی کوتاه بود شاخهی دیگهای رو برداشت تا بتونه جیرجیرک خانوم رو ببینه و با اون حرف بزنه. خاله پینهدوز گفت: این چند روز که مجبور بودیم دیوار حیاط و درست کنیم خیلی خسته شدیم. جیرجیرک خانوم گفت: خاله پینهدوز من میخوام امروز آش خوشمزهای بپزم اگه دلت میخواد به خونهی من بیا تا با هم آش بخوریم. خاله پینهدوز گفت: فکر خوبی کردی. بعد شاخهی بزرگ دیگهای رو از دیوار برداشت و رفت به خونهی جیرجیرک خانوم. هردو با هم آش رو درست کردن و همهی اونو با هم خوردن. وقتی آش رو خوردن و موقع برگشتن خاله پینهدوز شد، هردو با هم به حیاط اومدن. وقتی که خوب نگاه کردن، دیدن که باز هم باد اومده و دیوار بین حیاط اونها رو برداشته. اول خیلی ناراحت شدن اما وقتی که بهترنگاه کردن دیدن وقتی دیواری بین حیاط خونههاشون نباشه چقدر حیاطشون بزرگتر و قشنگتر میشه. هرموقع هم که حوصلهاشون سر بره میتونن به هم سر بزنن ومهمون همدیگه بشن. برای همین بود که هردو به سرعت مشغول برداشتن دیوار بین حیاطشون شدن. چیزی نگذشت که دیوار برداشته شد و یه حیاط موند با دوتا خونهی تمیز و کوچیک برای دو تا همسایهی خوب و مهربون.
نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد