قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود. در یک مزرعه ای بزرگ و سرسبز گله‌ای از گوسفندان زندگی می کردند.
هر روز صبح گوسفندها برای چرا از خانه‌ی شان که اسمش طویله بود بیرون می‌آمدند و از خوردن علف‌های چراگاه لذت می‌بردند.
دور مزرعه نرده‌ها و حصارهای بلندی وجود داشت که گوسفندها نمی‌توانستند از آن خارج شوند. در بین گوسفندها بره کوچولوی نازی همراه مادرش هر روز به چرا می رفت. گوسفند مامان به بره ناز می گفت: مامانم! عزیزم! بره قشنگم! همیشه کنار من بمان و هیچ وقت از نرده‌ها عبور نکن آن طرف خطرناک است.

قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

اما بره ناز دلش میخواست که آن طرف نرده‌ها را ببینند و به گوسفند مامان میگفت : آن طرف چه خبر است ؟ چرا نباید آنجا بروم؟ گوسفند مامان می‌گفت: همه حیوان‌هایی که آنطرف رفته‌اند می گویند که خطرناک است. تازه بعضی‌هایشان هم برنگشته‌اند. بره ناز بیشتر به فکر فرو رفت. او دلش می‌خواست که از آن طرف نرده ها باخبر باشد. یک روز که سگ‌های گله داشتند با هم صحبت می کردند و گوسفند مامان مشغول خوردن علف بود، بره ناز به سمت نرده‌ها رفت و از زیر نرده ها رد شد. آن طرف نرده‌ها درخت های بسیار بلندی وجود داشت که باعث خنکی هوا شده بودند. روی زمین پر از علف‌های خوشمزه بود و صدای پرنده ها که لابه لای درخت‌ها آواز می خواندند، محیط آنجا را زیبا و دلنشین کرده بود. رودخانه‌ای با آب زلال از پای درخت ها عبور می کرد.بره ناز با خودش گفت: کاش گوسفند مامان هم اینجا بود و میدید که اینجا چقدر قشنگ است و چقدر علف های تازه و خوشمزه ای دارد.
چقدر هوای خوبی دارد و صدای رودخانه چقدر قشنگ است.او نمیدانست که پشت درخت های قشنگ یک روباه در کمین او بود و منتظر بود وقتی بره ناز حواسش نیست او را شکار کند. بره ناز همینطور که داشت علف می خورد به لبه یک پرتگاه رسید. روباه فرصت را مناسب دید و به سمت بره ناز حمله کرد. بره ناز هم ترسید و توی پرتگاه افتاد. او قل خورد و قل خورد. بدنش به سنگها و شاخه ها خورده بود و درد میکرد. پشم‌های سفیدش کثیف شده بود. روباه از آن بالا به قل خوردن غذای لذیذش نگاه می کرد و وقتی دید که دستش به او نمیرسد رفت. بره ناز وقتی دید روباه رفته است تکانی به خودش داد خیلی بدنش درد می‌کرد آنقدر که دیگر زیبایی رودخانه را نمی دید.
به هر صورت خودش را لنگ لنگان به بالای پرتگاه رساند از دور نرده‌های مزرعه را می دید. امیدوار شد به سمت نرده ها رفت. ناگهان یک عقاب از بالا به سمت بره ناز پرواز کرد تا او را با خودش ببرد. همین که عقاب پایین آمد بره ناز لای بوته‌ها قایم شد. خیلی ترسیده بود. عقاب که نهارش را از دست داده بود دوباره بالا رفت تا از بالا آن را پیدا کند. بره ناز وقتی دید عقاب بالا رفته دوباره به سمت نرده‌ها دوید. در همین موقع گوسفند مامان توجه اش به عقاب جلب شد. ناگهان بره ناز را آن طرف نرده‌ها دید و بع بع کنان به سمتش دوید.
سر و صدای گوسفند مامان سگ های گله را متوجه بره ناز کرد. سگهای گله واق واق کنان از بالای نرده ها پریدند و به طرف بره ناز رفتند. عقاب که از سگهای گله ترسیده بود فرار کرد. سگ ها هم بره ناز را با خودشان به مزرعه آوردند. گوسفند مامان وقتی دید که بره ناز سالم است خیلی خوشحال شد و او را بغل کرد و بوسید. بره ناز که خیلی ترسیده بود تمام ماجرا را برای گوسفند مامان تعریف کرد و قول داد که دیگر از مزرعه خارج نشود. او متوجه شده بود که هر آزادی‌ای ارزش دوری از خانه و نداشتن امنیت را ندارد.

نویسنده: خانم آرمینه آرمین