قصه کودکانه صیاد و آهو

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان صیاد و آهو - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان می‌رفتند. دیگر به نزدیکی‌های سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسب‌ها و شترهایشان پیاده شدند. نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همان‌جا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هرکس به دنبال سایه‌ی درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درخت‌ها میگذشت.

قصه کودکانه صیاد و آهو

کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می خورد .
امام مثل بقیه زیر سایه ی درختی نشست و به صحرا چشم دوخت .
گاهی صدای پرنده ای از دور به گوش میرسید .
امام که به آن دورها چشم دوخته بود،
ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می دوید و به طرف آنها می آمد .
وقتی خوب دقت کرد،
دید یک آهوست .آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام می آمد .
سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید .
همه ی یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند
و به این منظره چشم دوخته بودند .
آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی خورد .
به سختی نفس نفس می زد . معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است .
در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می دوید
و به آن طرف می آمد .
صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت
و گفت : « بالاخره گیرش انداختم . »
و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد
تا دست و پای آهو را ببندد . ولی امام جلویش را گرفت .
آهو را پیش خود نگه داشت و گفت : « صبر کن صیاد . . . »
صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت : « برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است.
اول من او را دیدم و مدتهاست که در این گرما به دنبالش دویده ام.»
امام به آرامی گفت:« بسیار خوب، ولی من این آهو را از تو میخرم.»
صیاد گفت:«نمیفروشم!»
امام گفت:«هرچقدر قیمتش باشد من بیشتر میدهم.»
مرد باز هم قبول نکرد.
هرچه امام اصرار کرد و هر قیمتی گفت،‌مرد صیاد نپذیرفت.
او می گفت : : « این آهوی من است و به هیچ قیمتی هم آن را نمی فروشم ».
آهو به چشمان امام خیره شده بود . انگار امام چیزهایی در چشم آن آهو می خواند .
امام گفت : « پس، بگذار این آهو برود . من قول می دهم که برگردد .
تا موقعی که او بیاید، من گروگان تو هستم.»
صیاد خندید و گفت : « خیلی جالب شد ! چه حرف هایی می زنید !
آهو می رود و برمی گردد؟ من چند ساعت دنبالش دویده ام و نتوانسته ام او را بگیرم .
حالا او می رود و خودش برمی گردد؟ باشد، قبول !
ولی تا موقعی که آهو برنگردد، کسی نباید از اینجا برود . »
آهو، دو بچه داشت که منتظرش بودند .
او رفت و به بچه هایش شیر داد، بعد هم دوباره پیش امام رضا (ع) برگشت .
صیاد، وقتی از دور آهو را دید،
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورد .
چشم هایش را مالید و به آهو خیره شد .
اصلاً باورش نمی شد که آن حیوان با پاهای خودش برگشته باشد .
حالا دیگر او فهمیده بود که گروگان او کسی نیست جز امام رضا (ع) .
مرد وقتی این را فهمید، شروع کرد به گریه کردن .
به دست و پای امام افتاد و گفت :
«مرا ببخش ای پسر پیامبر ! خیلی بد کردم ! خودخواه و نادان بودم.»
امام او را آرام کرد و گفت :
« حالا بهترین کار این است که آهو را به من بفروشی .
بیا این پول را بگیر و آهو را به من بده . »
مرد با شرمندگی گفت : « آهو مال شما . هیچ پولی هم نمی خواهم ».
ولی امام با اصرار پول را به او داد .
آهو هم با خیال راحت پیش بچه هایش بر گشت .

از مجموعه‌ی ۱۰ قصه از امام رضا (ع) به روایت مژگان شیخی