قصه کودکانه صیاد و آهو
امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان میرفتند. دیگر به نزدیکیهای سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسبها و شترهایشان پیاده شدند. نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همانجا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هرکس به دنبال سایهی درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درختها میگذشت.
کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می خورد .
امام مثل بقیه زیر سایه ی درختی نشست و به صحرا چشم دوخت .
گاهی صدای پرنده ای از دور به گوش میرسید .
امام که به آن دورها چشم دوخته بود،
ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می دوید و به طرف آنها می آمد .
وقتی خوب دقت کرد،
دید یک آهوست .آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام می آمد .
سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید .
همه ی یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند
و به این منظره چشم دوخته بودند .
آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی خورد .
به سختی نفس نفس می زد . معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است .
در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می دوید
و به آن طرف می آمد .
صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت
و گفت : « بالاخره گیرش انداختم . »
و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد
تا دست و پای آهو را ببندد . ولی امام جلویش را گرفت .
آهو را پیش خود نگه داشت و گفت : « صبر کن صیاد . . . »
صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت : « برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است.