قصه کودکانه روباه گرسنهای که در تنه درخت گرفتار شد 🦊🌳
روزی روزگاری در جنگلی روباهی زندگی میکرد. اون روز روباه خیلی گرسنه اش شده بود. هرجایی رو هم که میگشت هیچی برای خوردن پیدا نمیکرد. کم کم داشت دیگه از جنگل بیرون میرفت که یه دفعه چشمش به یه درخت افتاد که توی تنه اش یه سوراخ خیلی بزرگ بود.
توی سوراخ یه بستهی خیلی بزرگ بود. روباه که دیگه گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود و مغزش هم دیگه اصلا کار نمیکرد با خودش فکر کرد که توی اون بسته پر از غذاست و خیلی خیلی خوشحال شد. سریع به داخل سوراخ پرید و بسته رو باز کرد. بله! فکر روباه درست بود .توی اون بسته پر بود از غذاهای خوشمزه. برنج،نون، گوشت و میوه.
اون بسته مال جنگلبان پیر بود که اونجا گذاشته بودش تا کارش تموم شه و بعد بیاد غذاشو بخوره.
روباه با خوشحالی شروع به خوردن غذا کرد اینقدر خورد و خورد که دیگه جایی توی شکمش باقی نموند. بعد از خوردن اون همه غذا،اون خیلی تشنه اش شده بود. برای همین تصمیم گرفت بره سراغ اولین رود خونه ای که اون نزدیک بود و آب بخوره. اما روباه بیچاره هرکاری کرد نتونست از سوراخ درخت بیاد بیرون. میدونی چرا؟
آخه اینقدر با خوردن اون همه غذا چاق شده بود که دیگه از اون سوراخ رد نمیشد!
روباه خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: ای کاش قبل از اینکه میپریدم توی سوراخ ، اولش یه کم فکر میکردم!
بله عزیزم، این نتیجهی انجام کار بدون فکر کردن.
درس اخلاقی قصه: همیشه پیش از انجام کاری اول خوب فکر کن.
____________________________________