قصه کودکانه پاداش نیکی

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان پاداش نیکی - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمان های قدیم در یک شب سرد زمستان خانواده ای در خانه کوچک و گرم شان در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند. پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه زندگی می کردند. همه آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع میشدند، شام می‌خوردند و از هر دری سخن می‌گفتند. در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع به گفتگو کردند. پدر از دوران جوانی اش برای آنها حکایتهای جالبی تعریف می‌کرد و پسرها با چهره های خندان به چهره او نگاه می کردند. مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تند تند لباس گرم میبافت. ناگهان صدای پارس سگی از پشت درد به گوششان رسید.

قصه کودکانه پاداش نیکی
پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد. رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت: با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم . وقتی بچه بودم در یک شب گرم تابستان سگی به مزرعه ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم. پدرم اجازه داد. من سگ را نوازش کردم و به او غذا دادم. سگ هم در مزرعه ما خوابید.
نیمه های شب با صدای پارس سگ از خواب پریدیم.سگ با صدای بلند پارس میکرد و دور مزرعه می دوید. به نظر می‌آمد که از چیزی ترسیده است. پدرم چوبدستی اش را برداشت، مادرم نیز فانوسی به دست گرفت و همه از خانه بیرون رفتیم. درآن تاریکی چند مرد را دیدیم که می‌دویدند و از مزرعه ما بیرون می‌رفتند. آنها دزد بودند! آمده بودند تا چند گونی گندمی را که پدرم با زحمت بسیار به دست آورده و برای آذوقه زمستان در انبار گذاشته بود بدزدند.
اما سگ با پارس کردنش ما را بیدار کرد و آنها را فراری داد. پسر بزرگ گفت: پدر جان اجازه بدهید بروم ببینم این سگ پشت در خانه ما چه می کند. شاید به کمک ما نیاز داشته باشد. پدر اجازه دارد. پسرها باهم رفتند و سگ کوچکی را پشت در دیدند که از سرما میلرزید. او را به خانه آوردند و کنار بخاری گذاشتند و غذایی به او دادند. سگ کوچولو غذا را خورد و گرم شد و با چند پارس کوتاه از آنها تشکر کرد. وقتی همه اهل خانه خوابیدند سگ کوچولو کنار بخاری دراز کشید و خوابید. نزدیک صبح همه با صدای پارس از خواب پریدند. سگ کوچولو با صدای بلند پارس می کرد و به سوی در خانه میرفت. پدر در خانه را باز کرد. از خانه ی همسایه روبروی آنها دود سیاهی بیرون میزند. پسر ها با سرعت به خانه همسایه رفتند تا به او کمک کنند. سگ هم با صدای بلند پارس کرد و بقیه همسایه ها را بیدار کرد. آنها با کمک هم آتش را خاموش کردند و همسایه شان را نجات دادند.
آن روز سگ کوچولو کار بزرگی کرد اگر او متوجه آتش نشده و پارس نکرده بود خانه های زیادی آتش می گرفتند و افراد زیادی در آتش می سوختند. وقتی شب شد و پدر و مادر و پسر ها مثل همیشه دور هم نشستند، پدر گفت خیلی عجیب است دیشب همین که یاد سگی افتادم که دزد ها را از مزرعه فراری داد این سگ آمد و ما و همسایه هامان را از آتش سوزی باخبر کرد و نجاتمان داد. نمی دانم چه حکمتی در این کار است و مادر همانطور که با میل های بافتنی تند تند بافتنی می‌بافت لبخندی زد و گفت و معلوم است هیچ کار خوبی بی پاداش نمی ماند. شما به سگ پناه دادید و سگ در عوض به شما خدمت کرد. سگ حیوان قدرشناسی است. اگر دیشب وقتی صدایش را شنیدیم به اعتنا نمی کردیم و از سرما و گرسنگی نجاتش نمی‌دادیم از آتش‌سوزی باخبر نمی‌شدیم و همه چیز می سوخت و خاکستر می شود. اما این سگ بوی دود را احساس کرد و با سر و صدا به همه خبر داد و باعث شد که خطر از بیخ گوشمان رد شود .خدا را شکر !پسر ها هم با شادمانی با خود می گفتند چه خوب شد که به این حیوان بی پناه کمک کردند زیرا هیچ کار خوبی بی پاداش نمی ماند. خداوند پاداش کار خوب آنها را خیلی زود داده بود.