قصه کودکانه پاداش نیکی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمان های قدیم در یک شب سرد زمستان خانواده ای در خانه کوچک و گرم شان در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند. پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه زندگی می کردند. همه آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع میشدند، شام میخوردند و از هر دری سخن میگفتند. در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع به گفتگو کردند. پدر از دوران جوانی اش برای آنها حکایتهای جالبی تعریف میکرد و پسرها با چهره های خندان به چهره او نگاه می کردند. مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تند تند لباس گرم میبافت. ناگهان صدای پارس سگی از پشت درد به گوششان رسید.
پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد. رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت: با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم . وقتی بچه بودم در یک شب گرم تابستان سگی به مزرعه ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم. پدرم اجازه داد. من سگ را نوازش کردم و به او غذا دادم. سگ هم در مزرعه ما خوابید.