🌨 قصه کودکانه آهو و ابر خوشحال 🌨
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.
دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟
قور قوری گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.
🍑🍃 قصه کودکانه هلوی خوشمزه 🍃🍑
در باغچه ی کوچک و قشنگی، روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جارا روشن می کرد، گنجشکها با سروصدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند، و بقیه ی روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با همدیگر می گذراندند.
یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشکها کوچکتر بود، از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلویی خوش رنگ و آبداری افتاد ، توی باغچه ی آنها هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است.
اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد، چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوشمزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد ، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت :” درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم .”
بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه ی درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت :” همه گوش کنید! من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید باهم آن را بخوریم .”
طولی نکشید که همه ی گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است . گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت :” اینجاست . نمی دانم چطور اینجا افتاده،نگاهش کنید چه قدر قشنگ است .باید خیلی هم خوشمزه باشد .” اما گنجشک ها ، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند همه باهم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند.
قصه کودکانه تمساح و میمون زیرک 🐒🐊
♧قسمت اول♧
روزی روزگاری ،دریک جنگل بزرگ و سرسبز و قشنگ که پر بود از درخت و چمن و گلهای رنگارنگ یه میمون باهوش و مهربون روی درختی که سیبهای قرمز آبدار و خوشمزه و شیرین داشت زندگی می کرد. اون خیلی خوشحال و خندون بود. یه روز خوب ، یه تمساح که داشت تو رودخونه وسط جنگل شنا میکرد چشمش به درخت سیب قرمز و میمون خندون افتاد. تمساخ به طرف درخت شنا کرد و به میمون که بالای درخت سیب بود گفت : سلام میمون ، من راه خیلی طولانی ای رو شنا کردم به خاطر همین خیلی گرسنه هستم و دنبال غذا میگردم. میمون که خیلی مهربون بود به تمساح گفت : این سیبای قرمز خیلی شیرین و آبدارن ، دوست داری چندتا سیب بهت بدم تا بخوری؟ تمساح پیشنهاد میمون رو قبول کرد و سیب های قرمزی که میمون براش از درخت چیده بود رو خورد و از اونا بسیار لذت برد. تمساح از میمون پرسید : میتونم بازم بیام اینجا و از این سیبای قرمز و خوشمزه بخورم؟ . میمون به تمساح لبخندی زد و بهش گفت که هر وقت که خواست میتونه بیاد و از این سبهای آبدار و قرمز بخوره.
تمساح روز بعد هم اومد و همینطور روزهای بعد و اینطوری شد که تمساح دیگه هر روز میومد پیش میمون و اونم براش از درخت سیب میچید و با هم شروع میکردن به خوردن سیبهای آبدار و خوشمزه. تمساح و میمون زیرک خیلی زود دوستهای خیلی خوبی برای هم شدن. میمون و تمساح مثل همه دوستهای دیگه از دوستاشون از خانوادشون و از زندگیشون برای هم حرف میزدن و تعریف میکردن . تمساح به میمون گفت که با خانم تمساحه تو یه خونه ای که اونطرف رودخونست زندگی میکنه.میمون مهربون قصه ما وقتی اینو شنید رفت و یه تعدادی سیب قرمزشیرین از درخت چید و به تمساح داد تا اونارو بهونش ببره و با خانم تمساحه قسمت کنه. تمساح از میمون تشکرکرد و به سمت خونش به راه افتاد. وقتی خانم تمساحه سیبهای شیرین و آبدارو خورد کلی از مزه اونا خوشش اومد و دلش خواست که هر روز از این سیبا بخوره.به خاطر همین به آقا تمساحه گفت که بهش قول بده که هر روز براش از این سیهای خوشمزه و قرمزبیاره.
بله بچه ها روزها میگذشت و دوستی بین میمون و تمساح عمیق تر میشد و اونها بیشتر وقت خودشون رو کنار هم میگذروندن. روزها با هم سیب میخوردن و برای همدیگه خاطره و داستان تعریف میکردن و بعد که تمساح میخواست برگرده به خونش کلی هم سیب قرمز از میمون برای خانم تمساحه میگرفت و میبرد . حالا بشنویم از خانم تمساحه ، خانم تمساحه که بدجنس بود دیگه به خوردن سیبهای قرمز راضی نبود و زیاده خواهی کورش کرده بود ، اون با خودش میگفت که اگر غذای میمون این سیبهای خوشمزه و آبداره پس گوشت اون هم حتما باید بسیار شیرین و لذیذ باشه.
قصه کودکانه دشمن در شهر مورچه ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند.
ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.»
همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد.
قصه کودکانه کپلی و جنگل سحر آمیز
یکی بود، یکی نبود …
🌺در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت.🌺
💚در انتهای جنگل عجیب، کلبهای زیبا بود که کپلی، در آن زندگی میکرد. با اینکه جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی، بهراحتی، آنجا زندگی میکرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم میزد و برای حیوانات کوچک غذا میبرد.💚
🌵با درختان حرف میزد و برای قارچها و بوتههای تمشک آواز میخواند.🌵
🌙یک شب که کپلی به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال آمد بیرون.🍃
🌻کپلی، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.🌻
🐾گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند.🌹
😊کپلی خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد.من، هر شب، در این جنگل قدم میزنم.😊
🍁 راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکیهای زیاد و خوشمزهای آوردهام.»🍁
💝آن شب، گرگ ژنرال و کپلی، در کنار هم، شام خوشمزهای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.💝
😍تا به حال، به جنگل رفتهای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آنجا دیدی؟😍
قصه برای کودکانه زیر سه سال
در مزرعه ای کوچک اردک کوچولویی از تخم بیرون آمد
او از خودش پرسید : مامان من کجاست ؟
🐤اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید
از او پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و سگ گفت : نه ، ولی به تو کمک می کنم تا او را پیدا کنی
اردک کوچولو گفت : متشکرم
اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید
🐤
از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی ؟
گربه گفت : نه من مامان تو را ندیدم
🐤دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید
از اسب پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را ندیدیم
ولی اردک کوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسید
از ببعی پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
و ببعی گفت : نه من مامان تو را ندیدم
🐤
🐤دوباره اردک کوچولو به راه افتاد تا به آقای گاو رسید
از آقای گاو پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
آقای گاو گفت : من مامان تو را ندیدم
جوجه اردک کوچولو خیلی غمگین بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود
🌟یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید
آقا سگه فریاد کشید : من مامان تو را پیدا کردم
جوجه اردک کوچولو گفت : آقای سگ از شما متشکرم
🐤
🐤جوجه اردک به طرف مامانش دوید
با صدای بلند گفت : مامان دوستت دارم
و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزیزم.
قصه خاله سوسکه و مهمونای ناخوانده
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود.
یه خاله_سوسک مهربونی بود که با آقا_موشه در کنار هم سالیان سال بود که با خوشی و خوبی زندگی میکردن . خاله سوسکه هر روز کارش شده بود گرد گیری و نظافت و پخت و پز.
خاله یه روز خیلی حوصله ش سر رفته بود و غصه دار بود . باخودش می گفت آخه تا کی اینجوری فقط بشورم و بسابم و خسته بشم . چرا نمیرم مسافرت ؟چرا نمیرم پیش دوستام و باهاشون درد دل نمی کنم ؟پس کی تفریح کنم؟
خلاصه ، اون روز حسابی دلش گرفته بود . اما یه اتفاق خیلی مهم رو فراموش کرده بود . یه اتفاق که هم واسه خودش و هم واسه اقا موشه خیلی مهم بود.
اقا موشه از این که میدید خاله سوسکه هیچ حرفی از اون اتفاق نمیزنه تعجب کرده بود و با خودش میگفت : حتما امروز خاله میخواد منو امتحانم کنه . میدونم که اتفاق به این مهمی رو فراموش نمی کنه . بعد با خودش خندید و گفت : خاله فکر کرده من فراموشکارم . یادم رفته که امروز چه روزیه . واسه همینم بی حوصله س و دایم غر غر می کنه .
خلاصه کوچولوهای مهربون جونم واستون بگه که ...
اونروز داشت کم کم به شب نزدیک می شد اما خاله هیچ حرفی نمی زد . اقا موشه تصمیم گرفت کاری کنه . پس لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون.
یه مدتی گذشت و از اقا موشه خبری نشد . خاله غصه دار یه گوشه نشست و همونجوری که دلش گرفته بود با خودش گفت.
قصه کودکانه بوی خوب کلوچه
خرگوش دست طلا از بازار برگشت، دست و صورتش را شست. یکی یکی خریدها را از سبد بیرون گذاشت و گفت:«آرد، تخم مرغ، بکینگ پودر، شیر، شکر، به به همه چیز آماده است» برای پخت کلوچه دست به کار شد او ده تا کلوچه ی خوشمزه توی فر گذاشت.
یک ساعت دیگر بوی کلوچه های دست طلا توی جنگل پیچید. پرپری به مامان کلاغه گفت:«مامانی بوی کلوچه ی خوشمزه می آید من دلم کلوچه می خواهد»
مامان کلاغه بالش را روی سر پرپری کشید و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم پرواز کرد و به خانه ی دست طلا رفت.
تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید.
دست طلا در را باز کرد و مامان کلاغه را پشت در دید. مامان کلاغه گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید»
دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی»
مامان کلاغه رویش نشد بگوید:«یک کلوچه هم به پرپری من بده»
گفت:«چه قدر خوب نوش جان» و پر زد و به خانه اش برگشت.
دم سفید و برفولک توی کوچه بازی می کردند، دم سفید گفت:«وای چه بوی خوبی می آید» برفولک گفت:«بوی کلوچه است»
قصه کودکانه رز صورتی کوچک 🌸
یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید.
دانه رز گفت: کیه؟
صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می خواهم داخل خانه تو بیایم!
دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی.
کمی بعد دوباره دانه کوچولو صدای تق و تق را از سمت شیشه پنجره شنید.
دانه رز صورتی گفت: کیه؟
همان صدای قبلی بود، جواب داد: باران، لطفا در را باز کن.
دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی به خانه من بیایی.
برای یک مدت طولانی، همه جا آرام و ساکت بود. بعد صدای پچ پچی از طرف پنجره آمد.
دانه رز صورتی پرسید: کیه؟
صدای خوشحال و شادی جواب داد: من نور آفتابم و می خواهم داخل خانه تو بیایم!
باز هم دانه رز جواب داد: نه، امکان ندارد. دانه کوچولو غمگین در خانه خود نشست.
قصه کودکانه تولد لاکی 🎂
درس اخلاقی قصه: چه طور اسباب بازی هات را به اشتراک بگذاری
یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند. مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! » مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. » لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. »
بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. » لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت. مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار.