قصه خاله سوسکه و مهمونای ناخوانده
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود.
یه خاله_سوسک مهربونی بود که با آقا_موشه در کنار هم سالیان سال بود که با خوشی و خوبی زندگی میکردن . خاله سوسکه هر روز کارش شده بود گرد گیری و نظافت و پخت و پز.
خاله یه روز خیلی حوصله ش سر رفته بود و غصه دار بود . باخودش می گفت آخه تا کی اینجوری فقط بشورم و بسابم و خسته بشم . چرا نمیرم مسافرت ؟چرا نمیرم پیش دوستام و باهاشون درد دل نمی کنم ؟پس کی تفریح کنم؟
خلاصه ، اون روز حسابی دلش گرفته بود . اما یه اتفاق خیلی مهم رو فراموش کرده بود . یه اتفاق که هم واسه خودش و هم واسه اقا موشه خیلی مهم بود.
اقا موشه از این که میدید خاله سوسکه هیچ حرفی از اون اتفاق نمیزنه تعجب کرده بود و با خودش میگفت : حتما امروز خاله میخواد منو امتحانم کنه . میدونم که اتفاق به این مهمی رو فراموش نمی کنه . بعد با خودش خندید و گفت : خاله فکر کرده من فراموشکارم . یادم رفته که امروز چه روزیه . واسه همینم بی حوصله س و دایم غر غر می کنه .
خلاصه کوچولوهای مهربون جونم واستون بگه که ...
اونروز داشت کم کم به شب نزدیک می شد اما خاله هیچ حرفی نمی زد . اقا موشه تصمیم گرفت کاری کنه . پس لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون.
یه مدتی گذشت و از اقا موشه خبری نشد . خاله غصه دار یه گوشه نشست و همونجوری که دلش گرفته بود با خودش گفت.
اینم از اقا موشه . منو تنها گذاشته و رفته دنبال کارای خودش . اینجوری نمیشه . من باید واسه خودم یه کاری کنم . که یک دفه یه چیزی تو ذهنش جرقه زد . با خودش گفت بهتره که بلند شم و یه کیک خوشمزه بپزم .اینجوری هم سرم گرم میشه هم وقتی اقا موشه برگشت خوشحال میشه چون خیلی کیک دوست داره . اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و دست به کار شد.
هنوز کیکشو از تو اجاق در نیاورده بود که صدای در خونه به گوشش رسید . خاله خوشحال شد و رفت سمت در و با خودش گفت :حالا اقا موشه از اینکه میبینه چه خانم کدبانویی داره خیلی خوشحال میشه .اما وقتی در رو باز کرد همه ی دوستاشو پشت در دید. از تعجب خشکش زد . اون دید که همه ی دوستاش یکی یکی با هدیه های رنگ و وارنگ اومدن تو خونه و پشت سرشون اقا موشه اومد و یه هدیه ی بزرگ تو دستش بود و همگی با هم بلند فریاد زدند ...
خاله جون تولدت مبارک 🎂
تولدت مبارک 🎂
.خاله که از خوشحالی زبونش بند اومده بود بهشون گفت : چه تصادف جالبی منم کیک🍰 پختم. بعد رفت کیک رو از اجاق در آورد و اومد پیش دوستاش و همگی با هم از کیک دستپخت خاله خوردن و خیلی شادی و بزن بکوب کردن و بعد خداحافظی کردن و هر کدوم رفتن خونه ی خودشون. 🎸🎺🎷
خاله سوسک قصه ی ما از همسر مهربونش به خاطر این اتفاق قشنگ تشکر کرد و بهش قول داد دیگه هیچ وقت تو خونه بی حوصله نباشه و هر وقت احساس دلتنگی کرد سر خودشو به یه کار مفید گرم کنه.
اقا موشه هم از این که میدید چنین خانم مهربونی داره خوشحال بود.🐭
قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید.
____________________________________