قصه کودکانه زنبور کوچولو و کرم
درس اخلاقی قصه: مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.
آفتاب که بر گلها تابید، گلهای تازه از خواب بیدار شده چشم به زنبور کوچولو دوختند که بالای سر آنها پرواز میکرد. زنبور در میان گلها میچرخید و با شادی میگفت:
سلام! سلام گلهای زیبای مهربان. من دوست شما هستم من زنبورم. زنبور کوچولو. دوست همهی موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان. گلها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام میکردند. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.
اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کند. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمیشناسد، بدترین کاری است که میتواند انجام دهد و به همین خاطر به آرامی جلو رفت.
وقتی که به آن چیز عجیب رسید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: چقدر ترسیدم. فکر میکردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرمهایی در این اطراف زندگی میکنند، اما تا بحال هیچ کدام از شما را ندیده بودم.
هنوز حرفهای زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد. زنبور کوچولو که علت گریه کرم را نمیدانست با تعجب به او نگاه کرد. کرم در حالی که گریه میکرد گفت : نه خنده ی تو به خاطر چیز دیگری است. تو هم مثل دیگران می خواهی کرم ها را مسخره کنی. زنبور کوچولو گفت: این چه حرفی است که میزنی؟ من اصلا قصد مسخره کردن تو را نداشتم. خندهی من به خاطر ترسیدن خودم است. من و تو می توانیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. خیلی چیزها می توانیم برای هم تعریف کنیم. مثلا من برایت از پرواز حرف می زنم و تو برایم از برگ درختان و اینکه کرم ها چطوری زندگی می کنند تعریف خواهی کرد. در همین موقع حشره های دیگری نیز از راه رسیدند آنها کرم را مسخره کردند. هر کس چیزی می گفت و بقیه با صدای بلند می خندیدند. سوسک گفت: نگاه کنید این همان حشره ای است که دست و پا ندارد و روی زمین می خزد. کفشدوزک گفت: بله او هیچ وقت نمی تواند پرواز کنند! مورچه پرنده گفت: او تا آخر عمرش مزه پرواز را نخواهد چشید و اگر از او بپرسید که دنیا چه جور جایی است فکر میکند که دنیا همان جای تاریک زیر زمین است.
زنبور کوچولو سعی کرد به حشره های دیگر بفهماند که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست اما سعیش بی فایده بود. پس از رفتن حشره ها، کرم باز هم شروع به گریه کرد و گفت: بیش از این نمی توانم تحمل کنم. اینقدر حشره ها کرم ها را مسخره کردند که آنها مجبور شدند از اینجا بروند. اما من نتوانستم جنگلی را که دوست دارم ترک کنم من دلم نمی خواهد از اینجا بروم. و همچنان گریه کرد. زنبور کوچولو سعی کرد دوست خود را آرام کند.
-نه، تو اشتباه میکنی تمامی حشره ها بدجنس نیستند آنهایی که دیگران را مسخره میکنند خودشان بیشتر لایق مسخره کردن هستند. انگار که کرم نمی خواست یا نمیتوانست حرفهای زنبور کوچولو را قبول کنند چون راه خود را در پیش گرفت و کوشید تا از تنه درختی بالا برود. وقتی که به بالای درخت رسید فریاد زد: زنبور کوچولو تو بهتر است بروی. من اینقدر اینجا می مانم تا حشره ها فراموش کنند که در این جنگل کرم هایی هم زندگی می کردند. خداحافظ دوست خوب من برو و فراموش کن که روزی با کرم کوچکی آشنا شده بودی.
زنبور کوچولو راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. آرزو می کرد که کرم او را صدا بزند تا برگردد. اما کرم تنها به دور شدن او خیره مانده بود. روزها گذشت. اما زنبور کوچولو هیچ وقت کرم را از یاد نبرد. بهار سال بعد، زنبور کوچولو مثل همیشه از میان گل ها پرواز می کرد که ناگهان شنید کسی او را صدا میزند. زنبور کوچولو آهای زنبور کوچولو!
زنبور کوچولو سر بلند کرد و پروانه قشنگی را دید. از پروانه پرسید: شما مرا از کجا می شناسید؟ پروانه خنده ای کرد و گفت: فکر نمی کردم دوست قدیمی ات را به این زودی فراموش کرده باشی. زنبور کوچولو من همان کرم کوچکی هستم که روزی حشره ها مسخره ام میکردند و حالا میتوانم به هر جا که بخواهم پرواز کنم. ما کرمهای مخصوصی هستیم که پس از مدتی تبدیل به پروانه خواهیم شد. زنبور کوچولو از دیدن دوست قدیمی خود خیلی خوشحال شد. کرم گفت: تو بهترین دوست من هستی چون موقعی که همه مرا مسخره میکردند تو نخواستی مثل دیگران مرا مسخره کنی و به من بخندی. حالا میتوانم به همه بگویم که چه دوست خوبی دارم. زنبور کوچولو با شادی لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد او در این آرزو بود که ای کاش کسانی که آن روز کرم بیچاره را مسخره کرده بودند پرواز پروانه را میدیدند.
____________________________________