قصه جارو سیخی و بره مو فرفری
آموزش قصه: فواید پشم گوسفندان
یکی بود یکی نبود. در یک صبح دل انگیز گرم تابستانی، خورشید خانم اشعه طلایی خود را داخل پنجره انباری در گوشه مزرعه ای زیبا می تاباند. وسایل داخل انبار یکی یکی از خواب بیدار می شدند.
کشاورز وارد انبار شد و قیچی و چند وسیله برداشت و خارج شد. همه در انباری به هم سلام میکردند.
جاروی جادویی مشغول تمیز کردن انبار شد. ناگهان بره مو فرفری به داخل انباری پرید و پشت جاروی جادویی خود را قایم کرد.
جاروی جادویی با ناراحتی گفت: وای پاهایش گلی بود حالا باید دوباره انبار را تمیز کنم.
شن کش گفت: فکر کنم بازی میکند.
بیلچه گفت: شاید به دنبال غذا آمده است.
خاک انداز گفت: چه پشمهای بلندی دارد.
جارو سیخی گفت: به نظر می رسد که از چیزی ترسیده است.
شن کش با کنجکاوی گفت: از بیرون سر و صدا می آید.
بیلچه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: کارگران دارند دنبال چیزی می گردند.یکی از کارگران گوسفندی را گرفته و با قیچی پشمهایش را می چیند.
جارو سیخی گفت: پس معلوم شد که بره کوچک ما برای چی فرار کرده است.
شن کش پرسید: چرا پشمهای گوسفند را می چیند؟
جاروی جادویی با نگرانی گفت: وای نکند سیخهای مرا هم بچیند.
شن کش خندید و گفت: آخر سیخهای تو به چه دردی می خورد؟
جارو ی جادویی با نارا حتی گفت: شاید بخواهد کارهای مرا انجام دهد.
بیلچه با تندی گفت: ولی من تا به حال ندیدم کسی سیخ بچیند.
جاروی جادویی با کنجکاوی پرسید: اصلا" چرا پشم گوسفند را می چیند؟
بیلچه با بی حوصلگی گفت: لابد لازم دارد.
شن کش پرسید: مثلا برای چی؟
بیلچه متفکرانه گفت: مثلا می خواهد، میخواهد... (کمی من من کرد...) لابد میخواهد برای خودش ریش بچسباند.
شن کش پرسید: یعنی چه؟ مگر پشم گوسفند را به صورت آدمها می چسبانند؟
جارو سیخی همینطور به حرفهای دوستانش گوش می داد و می خندید.
بیلچه با نارا حتی گفت: اصلا تو برای چی می خندی؟
خاک انداز با مهربانی گفت: لابد یک چیزی میداند که شما نمی دانید.
جاروی جادویی با کنجکاوی گفت: به من هم بگو، به من هم بگو.
جارو سیخی گفت: بره را ببینید. سراغ کاههای گوشه انبار رفته است.
بیلچه با دلخوری گفت: من از اول میدانستم این گوسفندها همیشه گرسنه هستند.
جاروی جادویی پرسید: نگفتی چرا پشم این گوسفندها را می چینند؟
جارو سیخی گفت: من دیده ام که بعد از اینکه پشم گوسفندها را میچینند، پشمها را از مزرعه بیرون می برند ولی در زمستان هم وقتی مزرعهدار و کارگران را می بینم، لباس گرمی به تن کرده اند که از پشم گوسفند درست شده است.
خاک انداز گفت: من دیده ام که گاهی کلاه یا دستکش هم از پشم بر تن کرده اند تا در زمستان گرم شوند.
جارو سیخی گفت: بله حتی شال گردن و کت هم درست می کنند.
شن کش گفت: پس که اینطور آدمها پشمهای این گوسفندهای بیچاره را برای خودشان می چینند.
بیلچه پرسید: مگر این گوسفندها خودشان پشمشان را لازم ندارند؟
جارو سیخی گفت: بعد از چیدن پشمهایشان نگاهشان کن. دیگر گرمشان نیست و از نسیم تابستان احساس خوبی دارند.
بیلچه با عصبانیت گفت: همیشه که تابستان نیست. زمستان هم می آید؛ هوا که سرد شد این گوسفندهای بیچاره یخ می زنند.
جارو سیخی با لبخند گفت: او وَ ... تا آن موقع پشم گوسفندها در آمده و دوباره آنها را گرم می کند.
ناگهان بره مو فرفری بالای یک بسته کاه رفت و بسته را بر زمین ریخت.
جاروی جادویی با ناراحتی گفت: ای بره شیطون، من تازه اینجا را تمیز کردم.
بیلچه با دلخوری گفت: خدا کند که زودتر بیایند و ببرندش. واقعا همه جا را به هم ریخته است.
جارو سیخی گفت: بهتر است سر و صدا کنیم تا کارگران متوجه بره شوند.
شن کش پرسید: چطوری؟
بیلچه با هیجان گفت: من می دانم چطوری. و به کنار پنجره رفت و سر آهنی خودش را به میله های پنجره انبار کوبید.
کارگران صدایی از انبار شنیدند و به سمت انبار آمدند. بره را دیدند و آنرا گرفتند و با خود بردند.
جاروی جادویی نفس راحتی کشید و گفت: آه، خدا را شکر.
بیلچه با غرورگفت: دیدید که من چطور شما را نجات دادم.
جاروی جادویی گفت: بیلچه تو ما را نجات دادی.
و ناگهان همه از سادگی جاروی جادویی خندیدند.
نویسنده: آرمینه آرمین
____________________________________