قصه کودکانه آقا کلاغ تشنه 💧⚱️
درس اخلاقی قصه : اگه خیلی تلاش کنی و فکر کنی بالاخره راه حل مشکلت رو پیدا میکنی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روز خیلی گرم بود. ☀️☀️ آقا کلاغه خیلی خیلی تشنه اش شده بود. هر جا رو هم دنبال آب میگشت نمیتونست آبی پیدا کنه تا بخوره و از تشنگی نجات پیدا کنه. 💧 اون دیگه داشت از گشتن ناامید میشد که یه دفعه همونطورکه داشت پرواز میکرد چشمش به یک کوزه افتاد.⚱️ سریع به طرف کوزه پرواز کرد و توی کوزه رو نگاه کرد به این امید که آبی توی کوزه باشه. با خوشحالی دید که بله ته کوزه یه کم آب هست. آقا کلاغه سعی کرد سرش رو بکنه تو کوزه تا بتونه آب رو بخوره .
اما متاسفانه گردن کوزه اونقدر باریک بود که سر کلاغه اصلا به ته کوزه نمیرسید. اون یه راه دیگه رو امتحان کرد. سعی کرد کوزه رو اونقدر کج کنه تا آب بیاد بیرون و بتونه بخوره. ولی کوزه اونقدر سنگین بود که اصلا از جاش تکون هم نمیخورد جه برسه به اینکه کج هم بشه.😕 خلاصه، آقا کلاغه نشست و برای مدتی فکر کرد. بعد یه نگاهی به دور و برش کرد و دید که چند تا سنگ کوچولو اون اطراف افتاده.🙃 اون شروع کرد سنگ ریزهها رو یکی یکی جمع کردن. و همه رو انداخت توی کوزه. کوزه هی پر تر و پر تر میشد و آب هی بالاتر و بالاتر میومد.😄آقا کلاغه اینقدر این کارو تکرار کرد تا اینکه آب اونقدر اومد بالا تا تونست ازون آب بخوره و سیراب بشه. اون خیلی خوشحال بود که فکرش درست بوده و زحمت هاش نتیجه داده.😌🤓
____________________________________