قصه کودکانه آقا کلاغ تشنه 💧⚱️
درس اخلاقی قصه : اگه خیلی تلاش کنی و فکر کنی بالاخره راه حل مشکلت رو پیدا میکنی
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روز خیلی گرم بود. ☀️☀️ آقا کلاغه خیلی خیلی تشنه اش شده بود. هر جا رو هم دنبال آب میگشت نمیتونست آبی پیدا کنه تا بخوره و از تشنگی نجات پیدا کنه. 💧 اون دیگه داشت از گشتن ناامید میشد که یه دفعه همونطورکه داشت پرواز میکرد چشمش به یک کوزه افتاد.⚱️ سریع به طرف کوزه پرواز کرد و توی کوزه رو نگاه کرد به این امید که آبی توی کوزه باشه. با خوشحالی دید که بله ته کوزه یه کم آب هست. آقا کلاغه سعی کرد سرش رو بکنه تو کوزه تا بتونه آب رو بخوره .