قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه شب» ثبت شده است

قصه کودکانه فری نامرتب

قصه کودکانه فری نامرتب

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان فری نامرتب - قصه شب - قصه داستان برای پیش دبستانی

درس اخلاقی قصه : آموزش نظم و ترتیب

فری می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فری خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد.

یک روز فری دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد. حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد.
از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فری زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فری با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام لگوهایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ »

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه جارو سیخی و مرغ حواس پرت

    قصه کودکانه جارو سیخی و مرغ حواس پرت

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه داستان برادر کوچولو

    درس اخلاقی قصه : هرکسی باید پیش خانواده‌ی خودش باشه

    یکی بود، یکی نبود. در یک انبار که گوشه مزرعه بزرگی قرار داشت، جارو سیخی و بقیه وسایل مزرعه زندگی میکردند.
    کنار انبار مرغداری بزرگی بود که مرغ‌ها هنگام تخم گذاشتن به آنجا میرفتند.
    یک روز صبح یکی از مرغ‌ها به نام حنا خانم به همراه چند تا از دوستانش راه مرغداری را اشتباه رفتند و داخل انباری شدند.
    حنا خانم و دوستانش بعد از سر وصدای زیاد و چرخیدن در انبار رفتند و روی کاه‌های کنار انباری تخم گذاشتند. بعد گرسنه شدند. جارو سیخی و جاروی جادویی و بیلچه شاهد ماجرا بودند و با تعجب به حنا خانم و دوستانش نگاه میکردند. حنا خانم و دوستانش قدقدقدا کنان برای پیدا کردن دانه از انباری بیرون رفتند.
    جارو سیخی و جاروی جادویی به هم نگاه کردند. جاروی جادویی با تعجب گفت: حالا چکار کنیم؟
    بیلچه با خونسردی گفت: میتوانیم از انبار بیرون بیاندازیم.
    جاروی جادویی با تعجب گفت: چه چیزی را بیرون بیاندازیم؟
    بیلچه گفت: خب معلوم است تخم مرغ‌ها را.
    جارو سیخی با ناراحتی گفت: چی میگویی؟ تخم مرغ‌ها را چطور بیرون بیاندازیم؟
    بیلچه همان طور خونسرد گفت: خب معلوم است، من و خاک‌انداز میتوانیم آنها را جابجا کنیم.
    جارو سیخی با ناراحتی گفت: ولی آن‌ها تخم مرغ هستند و تبدیل به جوجه می‌شوند.
    جاروی جادویی با سادگی گفت: درست است. من یک وردی بلدم که میتوانم آنها را تبدیل به جوجه کنم.
    جارو سیخی و بیلچه خندیدند.
    جارو سیخی گفت: راهش این‌ است که آنها را گرم نگه داریم.
    جاروی جادویی با بی حوصلگی گفت: من که کار دارم و باید اینجا را تمیز کنم.
    بیلچه با دلخوری گفت: بخاری که نداریم. چطور باید گرم کنیم؟
    جارو سیخی گفت: باید هر طور شده آنها را گرم نگه داریم.
    جاروی جادویی گفت: مثلا چطوری؟
    جارو سیخی گفت: میتوانیم از کاه‌های کنار انبار استفاده کنیم.
    بیلچه گفت: فکر خوبی است. بهتر است خاک انداز را بیدار کنیم.
    خاک انداز طبق معمول گوشه انبار خوابیده بود. جاروی جادویی او را صدا کرد.
    خاک انداز در حالیکه خمیازه می کشید، بیدار شد و گفت: کار تمام شد؟ آشغال‌ها کجا هستند؟
    جاروی جادویی گفت: نه کار دیگه‌ای با تو داریم.
    خاک انداز با تعجب گفت: چه کاری؟
    جاروی جادویی گفت: ما چند تا تخم مرغ داریم.
    خاک انداز با خوشحالی گفت: میخواهید جشن بگیرید؟ برای من نیمرو باشه لطفا.
    جارو سیخی گفت: نه کدام جشن؛ ما میخواهیم تخم مرغها تبدیل به جوجه شوند.
    خاک انداز با ناراحتی گفت: مگر کم جوجه داریم. همش جیک جیک میکنند و نمیگذارند که بخوابیم.
    جارو سیخی گفت: ولی آنها خیلی ناز و با مزه اند. تازه پر انرژی هستند و به همه روحیه می دهند.
    جاروی جادویی با هیجان گفت: انرژی، انرژی، من با انرژی در انبار موافقم.
    بیلچه گفت: باید تجربه قشنگی باشد.
    جاروی جادویی با خوشحالی گفت: پس سه به یک ما برنده شدیم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه راز شاد زندگی کردن

    قصه کودکانه راز شاد زندگی کردن

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درس اخلاقی قصه : قدردان و راضی باش

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان‌ّهای قدیم سه تا برادر به اسم‌های سام و تیم و الکس در یک کلبه در کنار جنگلی سبز زندگی می کردند. اونها هر روز به جنگل میرفتن و مقدار زیادی چوب جمع میکردن و بعد اونها رو به بازار میبردن و به قیمت خوبی میفروختن. ولی این برادرها با اینکه زندگی خوبی داشتن همیشه ناراحت و غصه دار بودن. اونها همش ارزوهای جور و واجور داشتن و همش حسرت میخورن و ناراضی بودن.
    یه روز از روزها که اونها طبق معمول با بسته های چوبشون داشتن از جنگل برمیگشتن‌، چشمشون به یه پیرزن خیلی پیر و ضعیف افتاد که داشت یه بسته ی بزرگ رو روی دوشش میبرد. اون سه برادر که خیلی مهربون و دلسوز بودن، سریع دویدن و پیش پیرزن رفتن و ازون خواستن که اجازه بده تا بهش کمک کنن.
    پیرزن خیلی خوشحال شد و به اونها گفت که این یک کیسه سیبه که اون از جنگل جمع کرده. برادرها به نوبت بسته رو برای او بردن تا به در خونه‌ی پیرزن رسیدن. دیگه حسابی خسته شده بودن. ولی اونها یه چیزی رو نمیدونستن. اینکه اون یه پیرزن عادی نبود و قدرت جادویی داشت. پیرزن بهشون گفت شما خیلی مهربونید که این کارو برای من انجام دادین. من هم میخوام در عوض کاری براتون انجام بدم که شما رو خوشحال کنه. چی میتونه شماها رو خیلی خوشحال کنه؟
    سام گفت: ما از زندگی ناراضی هستیم و این خیلی ما رو اذیت میکنه. پیرزن گفت خب چی خوشحالتون میکنه؟ سام گفت: من دلم میخواد یه قصر بزرگ با کلی خدمتکار داشته باشم. اگه همچین قصری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. تیم گفت: من دلم میخواد یه مزرعه ی خیلی بزرگ داشته باشم و توش بتونم همه چی بکارم، اگه همچین مزرعه‌ای داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم. الکس هم گفت: من دلم میخواد یه همسر خیلی زیبا داشته باشم تا هروقت خسته از سر کار برمیگردم دیدنش باعث خوشحالیه من بشه،‌ اگه همچین همسری داشته باشم دیگه هیچ ارزویی ندارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بچه غوله

    قصه کودکانه بچه غوله

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان بچه غوله - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پایین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.

    قصه کودکانه بچه غوله

    بچه غوله از وقتی به دنیا آمده بود، آب بازی نکرده بود، از آب خوشش آمد. نشست وسط رودخانه. یک سنجاقک افتاده بود توی رودخانه. بالش خیس شده بود و نمی توانست خودش را از آب بیرون بکشد. بچه غوله با دست زیر آب رودخانه زد و آب ها را پاشید هوا و گفت: « منه! منه! » سنجاقک همراه یک قطره ی آب، رفت توی هوا و افتاد روی یک برگ.
    کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود. بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: « منه! منه! » دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد. لانه ی کلاغ، روی درخت کاج بود. دو تا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از درخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پیچ پیچی و حیوانات جنگل

    قصه کودکانه پیچ پیچی و حیوانات جنگل

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود . در یک جنگل سرسبز دو تا درخت کنار هم زندگی میکردند . پای یکی از این درختها گیاه پیچکی رویید و شروع به پیچیدن دور یکی از درختها کرد . این پیچک ما اسمش پیچ پیچی بود که خیلی هم گیج گیجی بود .
    چون وسط کار اشتباهاً دور درخت کناری هم پیچیده بود و بالا میرفت و مانند طنابی بین دو درخت قرار گرفته بود .
    حیوانات جنگل وقتی از آنجا رد میشدند، پیچ پیچی به پای آنها گیر میکرد و حیوانات به زمین میخوردند .
    یک روز حیوانات جنگل دور هم جمع شدند و راجع به این موضوع با هم صحبت کردند . خرگوش گفت : من وقتی از آنجا
    ردشدم پایم گیر کرد و به زمین خوردم و مچ پایم پیچ خورد . روباه گفت : پای من هم شکسته . آهو گفت : دست من هم
    زخمی شده . بز کوهی گفت : مچ دست من هم در رفته است . گوزن گفت : باید فکری کنیم .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه روباه گرسنه ‌ای که در تنه درخت گرفتار شد

    قصه کودکانه روباه گرسنه‌ای که در تنه درخت گرفتار شد 🦊🌳

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان برادر کوچولو - قصه داستان برای پیش دبستانی

    روزی روزگاری در جنگلی روباهی زندگی میکرد. اون روز روباه خیلی گرسنه اش شده بود. هرجایی رو هم که میگشت هیچی برای خوردن پیدا نمیکرد. کم کم داشت دیگه از جنگل بیرون میرفت که یه دفعه چشمش به یه درخت افتاد که توی تنه اش یه سوراخ خیلی بزرگ بود.
    توی سوراخ یه بسته‌ی خیلی بزرگ بود. روباه که دیگه گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود و مغزش هم دیگه اصلا کار نمیکرد با خودش فکر کرد که توی اون بسته پر از غذاست و خیلی خیلی خوشحال شد. سریع به داخل سوراخ پرید و بسته رو باز کرد. بله! فکر روباه درست بود .توی اون بسته پر بود از غذاهای خوشمزه. برنج،‌نون، گوشت و میوه.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    قصه کودکانه گنجشک چه می‌گفت؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه شب

    تابستان بود و میوه ها دیگر رسیده بود .
    گنجشک ها روی درخت ها این طرف و آن طرف می پریدند،
    جیک جیک می کردند و به میوه ها نوک می زدند .
    امام رضا ع و سلیمان بین درخت های میوه قدم می زدند
    و با هم صحبت می کردند .
    سلیمان یکی از دوستان نزدیک امام بود .
    او شاخه ای را از جلوی صورتش کنار زد و گفت :
    چقدر امروز هوا گرم است ! بادی هم نمی وزد.
    بعد، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و باز گفت :
    « درخت ها پر از لانه ی گنجشک است .
    حتماً خیلی از آنها روی تخم نشسته اند ! بیچاره ها از گرما هلاک می شوند . »
    یکی از گنجشک ها دائم بالای سر امام پرواز می کرد، هر جا امام می رفت،
    او هم بالای سرش بود و مدام جیک جیک می کرد . ناگهان امام ایستاد .
    گنجشک هم روبه رویش روی شاخه ی درختی نشست
    و باز جیک جیک کرد .
    تند و تند جیک و جیک می کرد .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خونه ی پیرزن

    قصه کودکانه خونه ی پیرزن

    قصه داستان خانه پیرزن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی

    یکی بود یکی نبود،
    یک پیرزن بود،
    خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل.
    اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب.
    درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو.
    یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
    یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود.
    رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید.
    شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است.
    گنجشک به پیرزن گفت: “پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم”.
    پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: “خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب.”
    گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب،
    هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند.
    رفت در را وا کرد، دید: یک خری است.
    خره گفت:”امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون”
    پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: “خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب”.
    پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید.
    باز دید در می زنند،
    گفت: “کیه؟” و رفت دم در دید: یک مرغی است،
    مرغه گفت: “پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، ‌من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم.”
    پیره زن گفت: “خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب”.
    مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید.
    آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است.
    کلاغه گفت: “پیرزن! امشب هوا سرد است، ‌من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم”.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    کاوه کوچولو کتاب‌های قصه زیادی داشت که آنها را در قفسه اتاقش مرتب چیده بود. او این کتاب‌ها را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت. وقتی می خواست بخوابد دزدانه دور از چشم مادرش یکی از آنها را بر میداشت و در زیر نور کم رنگ چراغ خواب به خواندن آن مشغول می شد.آنقدر می‌خواند تا فریاد مادرش از اتاق دیگر بلند می‌شد. مادر فریاد می‌زد: کاوه کتاب خواندن بس است صبح زود باید بیدار بشوی تا سر موقع به مدرسه برسی.

    قصه کودکانه کاوه کوچولوی خیال پرداز

    کاوه کوچولو بعد از خواندن داستان ها تازه در جلد قهرمانان فرو می رفت و خود را در قالب آنها می یافت. ساعت‌ها فکر کوچکش را متوجه این قهرمانان می ساخت. فقط می نشست و به قهرمانان داستان ها فکر می کرد و گاهی هم سعی می‌کرد شبیه یکی از کارهایی را که در قصه ها خوانده بود در خانه و مدرسه انجام دهد. مثلاً یک روز معلم دبستانی که کاوه در آن درس میخواند به پدر کاوه گفت که او چند روز است در سر کلاس یک آدمک خیلی کوچک را در دستش می‌گیرد و بدون اینکه به درس گوش کند یواش یواش با آن حرف می زند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پاداش نیکی

    قصه کودکانه پاداش نیکی

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان پاداش نیکی - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمان های قدیم در یک شب سرد زمستان خانواده ای در خانه کوچک و گرم شان در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند. پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه زندگی می کردند. همه آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع میشدند، شام می‌خوردند و از هر دری سخن می‌گفتند. در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع به گفتگو کردند. پدر از دوران جوانی اش برای آنها حکایتهای جالبی تعریف می‌کرد و پسرها با چهره های خندان به چهره او نگاه می کردند. مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تند تند لباس گرم میبافت. ناگهان صدای پارس سگی از پشت درد به گوششان رسید.

    قصه کودکانه پاداش نیکی
    پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد. رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت: با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم . وقتی بچه بودم در یک شب گرم تابستان سگی به مزرعه ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم. پدرم اجازه داد. من سگ را نوازش کردم و به او غذا دادم. سگ هم در مزرعه ما خوابید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر