قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه شب» ثبت شده است

قصه کودکانه صیاد و آهو

قصه کودکانه صیاد و آهو

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان صیاد و آهو - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان می‌رفتند. دیگر به نزدیکی‌های سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسب‌ها و شترهایشان پیاده شدند. نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همان‌جا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هرکس به دنبال سایه‌ی درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درخت‌ها میگذشت.

قصه کودکانه صیاد و آهو

کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می خورد .
امام مثل بقیه زیر سایه ی درختی نشست و به صحرا چشم دوخت .
گاهی صدای پرنده ای از دور به گوش میرسید .
امام که به آن دورها چشم دوخته بود،
ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می دوید و به طرف آنها می آمد .
وقتی خوب دقت کرد،
دید یک آهوست .آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام می آمد .
سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید .
همه ی یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند
و به این منظره چشم دوخته بودند .
آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی خورد .
به سختی نفس نفس می زد . معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است .
در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می دوید
و به آن طرف می آمد .
صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت
و گفت : « بالاخره گیرش انداختم . »
و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد
تا دست و پای آهو را ببندد . ولی امام جلویش را گرفت .
آهو را پیش خود نگه داشت و گفت : « صبر کن صیاد . . . »
صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت : « برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه هوس های مورچه ای

    قصه کودکانه هوس های مورچه ای

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    روزی روزگاری، یک مورچه در پی جمع کردن دانه‌های جو از راهی می‌گذشت که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگ بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می‌خورد و می‌افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم... من عسل می‌خواهم... اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند، یک جو به او پاداش می‌دهم.

    یک مورچه بالدار که در هوا پرواز می کرد ، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی... کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بی‌خیالش باش... من می‌دانم که چه باید کرد... .

    بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.

    مورچه گفت: من از زنبور نمی‌ترسم.

    بالدار گفت: عسل چسبناک است و دست و پایت گیر می‌کند.

    مورچه گفت: اگر دست و پا گیر می‌کرد هیچ کس عسل نمی‌خورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دکتر بره

    قصه کودکانه دکتر بره

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان دکتر بره

    در مزرعه ای که بره ناقلا در آن زندگی می کرد، اتفاق های عجیب و غریبی افتاده بود. همه مریض شده بودند. آن گوسفند چاق و توپول دل درد گرفته بود و بی حال و کسل یک گوشه خوابیده بود و ناله میکرد. بابا گوسفنده صدایش گرفته بود و مرتب سرفه می کرد.
    سگه نگهبان سرماخورده بود و آنقدر اشک از چشمهایش می آمد و عطسه می‌کرد که امانش را بریده بود. آقای مزرعه‌دار هم تب کرده بود و در رختخواب افتاده بود.

    قصه کودکانه دکتر بره

    بره ناقلا از میان همه گوسفندها خدا را شکر سالم بود و حال و روز بقیه را نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و چرا همه گرفتار مریضی شده اند. به همین دلیل تصمیم گرفت دست به کار شود و ببیند چرا همه مریض شده اند.
    اول از همه سراغ گوسفند توپول رفت و با او احوال پرسی کرد و از حالش پرسید. معلوم شد که گوسفند توپول شکم درد گرفته است. بره ناقلا حسابی تحقیق و بررسی کرد و فهمید گوسفند توپول عادت ندارد بعد از بیرون آمدن از توالت دست هایش را بشوید. علت مریضی اول معلوم شد. اگر گوسفند توپول بعد از اینکه از توالت بیرون می‌آمد دست هایش را با آب و صابون می‌شست دچار این مریضی نمی‌شد.

  • ۰ لایک
  • ۲ نظر

    قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

    قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود. در یک مزرعه ای بزرگ و سرسبز گله‌ای از گوسفندان زندگی می کردند.
    هر روز صبح گوسفندها برای چرا از خانه‌ی شان که اسمش طویله بود بیرون می‌آمدند و از خوردن علف‌های چراگاه لذت می‌بردند.
    دور مزرعه نرده‌ها و حصارهای بلندی وجود داشت که گوسفندها نمی‌توانستند از آن خارج شوند. در بین گوسفندها بره کوچولوی نازی همراه مادرش هر روز به چرا می رفت. گوسفند مامان به بره ناز می گفت: مامانم! عزیزم! بره قشنگم! همیشه کنار من بمان و هیچ وقت از نرده‌ها عبور نکن آن طرف خطرناک است.

    قصه کودکانه بره کوچولو و نرده‌های مزرعه

    اما بره ناز دلش میخواست که آن طرف نرده‌ها را ببینند و به گوسفند مامان میگفت : آن طرف چه خبر است ؟ چرا نباید آنجا بروم؟ گوسفند مامان می‌گفت: همه حیوان‌هایی که آنطرف رفته‌اند می گویند که خطرناک است. تازه بعضی‌هایشان هم برنگشته‌اند. بره ناز بیشتر به فکر فرو رفت. او دلش می‌خواست که از آن طرف نرده ها باخبر باشد. یک روز که سگ‌های گله داشتند با هم صحبت می کردند و گوسفند مامان مشغول خوردن علف بود، بره ناز به سمت نرده‌ها رفت و از زیر نرده ها رد شد. آن طرف نرده‌ها درخت های بسیار بلندی وجود داشت که باعث خنکی هوا شده بودند. روی زمین پر از علف‌های خوشمزه بود و صدای پرنده ها که لابه لای درخت‌ها آواز می خواندند، محیط آنجا را زیبا و دلنشین کرده بود. رودخانه‌ای با آب زلال از پای درخت ها عبور می کرد.بره ناز با خودش گفت: کاش گوسفند مامان هم اینجا بود و میدید که اینجا چقدر قشنگ است و چقدر علف های تازه و خوشمزه ای دارد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مسواک شتره

    قصه کودکانه مسواک شتره

    قصه داستان مسواک شتره - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
    تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»


    مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
    شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
    مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
    شتره گفت: «منم نمی دونم!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه یک حیاط بزرگ با دو خونه کوچک

    قصه کودکانه یک حیاط بزرگ با دو خونه کوچک

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله

    یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشه‌ای از این سرزمین زیبا دو قارچ بزرگ روییده بود که زیر هرکدوم خونه‌ی تمیز و کوچیکی بود. توی یکی ازین خونه‌ها، خاله پینه‌دوز و در خونه‌ی دیگه جیر جیرک خانوم زندگی می‌کرد. اونها با هم همسایه بودن. حیاط خونه‌هاشون رو دیوار سبز و قشنگی که از شاخ و برگ درخت‌ها درست شده بود از هم جدا می‌کرد. خاله پینه‌دوز و جیرجیرک خانوم با اینکه با هم همسایه بودن اما هیچ کاری به کار هم نداشتن. یه شب که اون‌ها تو خونه‌هاشون خوابیده بودن باد شدیدی اومد. باد سختی که همه‌ی شاخه و برگ دیوار حیاط رو با خودش به دور دورها برد. صبح که خاله پینه‌دوز و جیرجیرک خانوم از خواب بیدار شدن دیدن که وای وای دیوار حیاطشون خراب شده. با عجله مشغول جمع کردن شاخه و برگ‌ها شدن و دوباره دیوار رو درست کردن. بعد هم هرکدوم رفتن دنبال کار خودشون. اون شب هم گذشت. فردای اون رزو دوباره باد تندی وزید. اونقدر تند وشدید که دیوار کوچولو و سبز حیاط اونها رو خراب کرد. خاله پینه دوز وجیرجیرک خانوم نمیدونستن چکار بکنن! اونها اونقدر شاخه و برگ جمع کرده بودن و دیوار و درست کرده بودن که حسابی خسته شده بودن. دست هاشون و گذاشتن زیر چونه‌شونو رفتن تو فکر! اما سرانجام تصمیم گرفتن دیوار رو درست کنن. این بود که هردو خیلی زود مشغول ساختن دیوار حیاط شدن و سرانجام اون رو درست کردن. بعدش اونقدر خسته شده بودن که دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن و رفتن توی خونه‌هاشونو خوابیدن. وقتی صبح از خواب بیدار شدن هردو دویدن توی حیاط و دیدن که هنوز دیوار حیاط سالمه و خراب نشده. خیلی خوشحال شدن. خاله پینه دوز اومد کنار دیوار و صدا زد: جیرجیرک خانوم نگاه کن دیوار حیاط خراب نشده. جیرجیرک خانوم اومد کنار دیوار و یکی از شاخه‌های بزرگ روی دیوار و برداشت و گفت: سلام خاله پینه‌دوز! خاله پینه‌دوز که قدش خیلی کوتاه بود شاخه‌ی دیگه‌ای رو برداشت تا بتونه جیرجیرک خانوم رو ببینه و با اون حرف بزنه. خاله پینه‌دوز گفت: این چند روز که مجبور بودیم دیوار حیاط و درست کنیم خیلی خسته شدیم. جیرجیرک خانوم گفت: خاله پینه‌دوز من میخوام امروز آش خوشمزه‌ای بپزم اگه دلت میخواد به خونه‌ی من بیا تا با هم آش بخوریم. خاله پینه‌دوز گفت: فکر خوبی کردی. بعد شاخه‌ی بزرگ دیگه‌ای رو از دیوار برداشت و رفت به خونه‌ی جیرجیرک خانوم. هردو با هم آش رو درست کردن و همه‌ی اونو با هم خوردن. وقتی آش رو خوردن و موقع برگشتن خاله پینه‌دوز شد، هردو با هم به حیاط اومدن. وقتی که خوب نگاه کردن، دیدن که باز هم باد اومده و دیوار بین حیاط اونها رو برداشته. اول خیلی ناراحت شدن اما وقتی که بهترنگاه کردن دیدن وقتی دیواری بین حیاط خونه‌هاشون نباشه چقدر حیاطشون بزرگتر و قشنگتر میشه. هرموقع هم که حوصله‌اشون سر بره میتونن به هم سر بزنن ومهمون همدیگه بشن. برای همین بود که هردو به سرعت مشغول برداشتن دیوار بین حیاطشون شدن. چیزی نگذشت که دیوار برداشته شد و یه حیاط موند با دوتا خونه‌ی تمیز و کوچیک برای دو تا همسایه‌ی خوب و مهربون.

    نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه حلزون کوچولو

    قصه کودکانه حلزون کوچولو

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
    روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرم تر می شد وحیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند.😬
    آقای چهار دست ، همین طور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش می گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم.☺️
    وقتی که به طرف خانه ی دوستش به راه افتاد ، توی مسیر پایش سر می خورد و نمی توانست درست راه برود و یک دفعه پرت شد روی زمین. عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خند هاش را بگیرد !🕷😆
    ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت، زمین افتادن خنده دارد؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوست من ، تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو !🤔😕
    اصلاًبه من بگو ببینم چه کسی این جا را سُر کرده است تا خودم حسابش را برسم! یک دفعه خودِ عنکبوت هم سُر خورد و اُفتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند.😳
    همین طور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین سُر نبود. به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است.🐌
    بعد آن ها هم صدا گفتند: از کجا پیدایت شده؟ چرا برگ ها وسبزی های مزرعه ما را می خوری؟ تا حالا از کجا غذا به دست می آوردی؟🤔🤔
    حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من اینجا بودم، زمستان را داخل خانه ام خوابیده بودم! حالا بهار شده از خواب بیدار شدم.🙄

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خروس گردو دزد

    قصه کودکانه خروس گردو دزد

    قصه داستان خروس گردو دزد - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکى بود، یکى نبود. خروسى بود که خیلى گردو دوست داشت.

    مردى هم بود که باغى پر از گردو داشت. اما از گردوهایش به کسى نمى داد. یک روز، خروس راه افتاد تا به باغ برود و گردو بخورد.
    سگ، او را دید و پرسید: «آقا خروسه کجا مى روى؟»
    خروس گفت: «مى روم به باغ، گردو بخورم.»
    سگ گفت: «من هم بیایم؟» گفت: «بیا!»
    خروس و سگ رفتند و رفتند. به کلاغ رسیدند. کلاغ پرسید: «کجا مى روید؟»
    خروس گفت: «مى رویم به باغ، گردو بخوریم.» کلاغ گفت: «من هم مى آیم!»
    خروس و سگ و کلاغ رفتند و رفتند. به عقرب رسیدند. عقرب پرسید: «کجا مى روید؟» گفتند:
    «مى رویم به باغ، گردو بخوریم.» عقرب گفت: «من هم مى آیم!»

    خروس و سگ و کلاغ و عقرب رفتند و رفتند تا به باغ رسیدند. در باغ باز بود. وارد شدند.

    کلاغ پرید و روى شاخه ى درخت ِ وسط ِ حیاط نشست. سگ، کنار ِ در خانه ایستاد. عقرب،
    توى تَنور پنهان شد. خروس هم رفت سراغ گردوها. صاحب ِباغ خواب بود. یک دفعه سر و صدا شنید. از خواب پرید. با خودش گفت: «دزد به انبار گردوهایم آمده.» بعد هم به طرف تَنور دوید، تا آتش بردارد و راهش را روشن کند. اما عقرب نیشش زد. مرد از درد، فریاد بلندى کشید. زنش از خواب پرید. به حیاط دوید.
    خواست داد بزند و از همسایه ها کمک بخواهد. کلاغ روى سرش پرید و نوکش زد. فریاد زن
    به آسمان بلند شد. مرد، دوید به حیاط، تا به زنش کمک کند. اما سگ پرید و پاى او را گرفت. مرد و زنش از ترس فرار کردند. به اتاق رفتند و در را بستند. خروس و دوستانش تا مى توانستند گردو خوردند. آن قدر خوردند که دل درد گرفتند. تا صبح ، از درد ناله کردند و خوابشان نبرد.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه پیرمرد و چغندر

    قصه کودکانه پیرمرد و چغندر

    قصه داستان پیرمرد و چغندر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند . پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و کار می کرد . گاو ها را میدوشید ، طویله را تمیز می کرد ، به حیوانات آب و علف می داد ، زمین را شخم می زد ، دانه ها را می کاشت ، درختان را آب می داد و … خلا صه این پیرمرد یه لحظه بیکار نمی نشست ، زنش هم همینطور توی خانه بی امان مشغول بود.
    روزی پیرمرد مشغول بیل زدن زمین بود متوجه یه چغندرقند بزرگ شد . به خودش گفت امروز یه غذای خوشمزه می خوریم . برگهای چغندر را گرفت و خواست از ریشه اون رو در بیاورد ولی مثل اینکه خیلی سنگین بود . دوباره امتحان کرد این بار با زور بیشتر . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی نشد .
    پیرمرد زنش رو صدا کرد . ماجرا رو برای زنش تعریف کرد ، پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت و زنش شال کمر پیرمرد رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد .
    زن کشاورز رفت پسرشون رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد . پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سیندرلا

    قصه کودکانه سیندرلا

    قصه داستان سیندرلا - داستان - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه داستان برای پیش دبستانی - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یه دختر مهربون و خوشگل با پدرو مادرش زندگی می کرد یه روز مادر دختر قصه ما شدید بیمار شد بعد از مدت کمی هم درگذشت از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه نداشت بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه هم اینجوری گریه دخترک کمتر بشه . نامادری دوتا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دوتا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن یه تیکه نون و مقداری نخود بود اونها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدندو دخترک بیچاره مجبور بود که اونها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. ناخواهریهای بدجنس با تمسخر می گفتند. برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اونها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.

    یکروز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شدش که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا اینکه یکروز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود شرکت کنند. ناخواهریها خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اونها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند : سیندرلا چطور می تونی با این لباسهای کهنه و چاره به جشن بیای ها؟

    اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر