قصه کودکانه گنجشکی که می گفت چرا؟
بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند.
چند روز گذشت. تخم اولی شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:«جیک!جیک!»🐣
تخم دومی هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!»🐣
تخم سوم هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:«چرا؟چرا؟»🐣❓❓
مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت:«نه!نه! تو نباید بگویی چرا؟چرا؟ باید بگویی «جیک جیک» ولی جوجه کوچولو باز هم می گفت: «چرا؟چرا؟» 🐤❓❓
روزها گذشت، جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگوید جیک جیک.
هر وقت که می خواست بگوید جیک جیک میگفت: «چرا؟چرا؟»
جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند.
قصه کودکانه اسب آبی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
توی یک جزیره قشنگ که پر از گل های رنگارنگ بود، حیوانات زیادی وجود داشتند که همگی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. بین این حیوانات آقای اسب آبی از یک مشکل بزرگ رنج می برد. آقای اسب آبی و خانم اسب آبی چندین سال بود که با هم زندگی می کردند و صاحب سه تا اسب آبی کوچولو بودند که اسامی آن ها به ترتیب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازی بود.
نازنازی از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقای اسب آبی هم مربوط به نازنازی بود، آخه نازنازی قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توی آب و این یک مسأله برای یک اسب آبی واقعاً مشکل بزرگی بود چون اسب های آبی باید توی آب شنا کنند و از علف های دریایی استفاده کنند و گرنه مریض میشن. حتی حاضر نبود پاهاشو توی آب بذاره.
بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبی هر کار که از دستشون بر می اومد انجام دادند اما فایده ای نداشت که نداشت.
همان طور که گفته بودم نازنازی قصه ما هم در اثر همین کار اشتباه کم کم مریض شد. پوست بدنش زرد شده بود و دیگه نمی تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خیلی بد بود.
آقای اسب نازنازی را پیش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهای خیلی معروف جزیره بود. دکتر دارکوب وقتی نازنازی رو معاینه کرد گفت تنها راه درمانش این است که نازنازی توی دریا بره و از علف های ته دریا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازی قبول نمی کرد.
قصه کودکانه انجیر زیبا
قسمت اول:
خانه ی ننه زیبا کنار جوی قنات بود،کمی از سطح کوچه بالاتر بود و با یک پل سنگی کوچک به کوچه راه داشت. خانه در چوبی دو لنگه ای داشت که هیچگاه بسته نمی شد و همیشه دولنگه باز بود، درست در دست راست در درخت توت قدیمی ای بود با تنه ای بسیار کلفت و شیار بزرگی در میان آن و شاخه هایی فراوان که نیمی تا نیمه دو پشت بام گنبدی خانه ی ننه زیبا رفته بودند و نیمی بر جوی و کناره ی جوی سایه داشتند. اگر پاتوق جوانهای روستا زمین والیبال پشت مسجد بود و پاتوق نوجوانها زمین فوتبال ریگی بیرون روستا، برای ما بچه های پنج شش ساله تا هفت هشت نه ساله آنجا پای دیوار خانه ی ننه زیبا، زیر سایه ی درخت توت، کنار جوی بهترین جا بود برای دور هم جمع شدن و بازی کردن؛ آبیاری بازی، تیله بازی، هفت سنگ، بازی با ماهی های قنات و آبتنی، بویژه که ننه زیبا هم کاری به ما نداشت که هیچ گهگاه هم برایمان کشمش، خرما، توت خشک، گردو یا مغز بادام می آورد. او تنها زندگی می کرد، شوهرش خیلی سالها پیش مرده بود و تنها فرزندش، پسرش هم در شهر زندگی می کرد. از نیمه های تیر تا نیمه های شهریور دلمان برای یکی سوغاتی دیگر از ننه زیبا پرپر می زد و هر روز منتظر بودیم ننه زیبا بیاید صدایمان کند و بگوید: «بچه ها دساتونو بشورین بیاین امروز انجیرچینیه». درست در وسط حیاط خاکی خانه ی ننه زیبا درخت انجیر بزرگی بود که هر سال پر بار و بر بود. از نیمه های تیر دانه های سبز و سفت انجیر کم کم آب می افتاد تویشان، زرد و بزرگ می شدند، شیرین می شدند و می رسیدند. ننه زیبا که صدایمان می کرد بدو دستهایمان را سر جو می شستیم و خودمان را به درخت انجیر می رساندیم؛ گاهی ده دوازده نفر می شدیم، تنه انجیر کوتاه بود و با اینکه خیلی از بچه ها می توانستند از آن بالا بروند تنها دو سه تایمان را که بزرگتر بودیم ننه زیبا اجازه می داد بالا برویم، به سه چهار تای دیگر از بچه ها نفری یک کاسه می داد. بچه هایی که روی درخت بودند انجیرهای رسیده را می چیدند و از آن بالا می انداختند توی کاسه ها. بقیه بچه ها هم بیکار نمی نشستند و از پایین خوب اینور و آنور و لای شاخ و برگ درخت انجیر را نگاه می کردند و هر جا دانه ی رسیده ای می دیدند داد می زدند و به آنها که بالا بودند جایش را می گفتند. انجیرهای رسیده که همه شان چیده می شدند همراه ننه زیبا کاسه ها را می بردیم سر آب، ننه زیبا آبی می زد رویشان، یک کاسه را خودش بر می داشت و به زنهایی که سر آب ظرف و لباس می شستند تعارف می کرد و بقیه را هم می گذاشت لب جوی برای ما، ما هم تا ده می شمردی همه را می خوردیم. ماهی های قنات هم بی نصیب نمی ماندند؛ دانه هایی که گنجشکها نوک زده بودند را له می کردیم و می ریختیم توی آب برای آنها. خیلی خوش می گذشت به ما و تا نیمه های شهریور که انجیرها تمام می شد هفته ای یکی دو بار برنامه انجیرچینی داشتیم.
قصه کودکانه چه کسی کمک می کند؟
یک مرغ حنایی کوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری🐩، یک گربه ی نارنجی🐹 و یک غاز زرد 🐤بودند.
یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
سگ گفت: من نمی توانم.
گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.
غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.
مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
داستان کودکانه آفرینش حلزون
روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر می شد و حیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقای چهاردست همینطور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم .
وقتی که به طرف خانة دوستش به راه افتاد توی مسیر پایش لیز می خورد و نمی توانست درست راه برود و یکدفعه پرت شد روی زمین .
عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده بود و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت کجای زمین افتادن خنده دارد ؟
عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم !
یکدفعه خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند .
همینطور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین لیز نبود.
قصه کودکانه مورچه شکمو
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا برود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
قصه کودکانه آقا غوله و بزهای ناقلا
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
قصه کودکانه دختر مو طلایی و خانه ی خرس ها 🌸
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و خرس مادر و آخری خیلی کوچک و خرس بچه نام داشت.
یک روز صبح، آن ها برای صبحانه فرنی داشتند. فرنی آن قدر داغ بود که آن ها نمی توانستند آن را بخورند. پس تصمیم گرفتند کمی در جنگل قدم بزنند. وقتی آن ها از خانه شان بیرون رفتند، دختر کوچولویی به نام موطلایی از میان درختان جنگل بیرون آمد و خانه ی آن ها را دید. او در خانه را زد، اما کسی جواب نداد، در خانه نیمه باز بود، مو طلایی در را هل داد و وارد خانه شد.
در خانه یک میز با سه صندلی بود، یک صندلی بزرگ، یک صندلی با اندازه متوسط و دیگری کوچک. روی میز هم سه کاسه با اندازه ی بزرگ و متوسط و کوچک قرار داشت. در هر کاسه هم یک قاشق بود.[babystory.blog.ir]
موطلایی بسیار گرسنه بود و فرنی هم به نظر خوشمزه می آمد. پس اون روی صندلی بزرگ نشست و قاشق بزرگ را برداشت و سعی کرد کمی از فرنی بخورد. اما صندلی بزرگ و سفت بود، قاشق هم سنگین و فرنی هم خیلی داغ.
موطلایی سریع از روی صندلی بزرگ پرید و رفت روی صندلی متوسط نشست. این صندلی خیلی نرم بود واز میز زیاد فاصله داشت. وقتی موطلایی می خواست از فرنی بخورد اون خیلی سرد می شد. پس از روی صندلی پرید و روی صندلی کوچک نشست و قاشق کوچولو را برداشت و شروع کرد به خوردن فرنی.
این بار فرنی نه خیلی گرم بود نه خیلی سرد.اون خیلی خوشمزه بود و موطلایی همه ی آن را خورد. اما یک اتفاقی افتاد. صندلی خرس کوچولو شکست، چون اون تحمل وزن موطلایی را نداشت.
بعد موطلایی از پله ها بالا رفت و سه تخت دید، یکی بزرگ، یکی متوسط و دیگری کوچک. موطلایی خسته بود پس روی تخت بزرگ پرید تا کمی استراحت کند. اما تخت خیلی بزرگ و سفت بود. پس اون روی تخت متوسط رفت اما اون خیلی خیلی نرم بود. پس اون روی تخت کوچک رفت تا کمی بخوابد. این تخت نه خیلی سفت بود و نه خیلی نرم، اون خیلی خوب و گرم و راحت بود. و موطلایی خیلی تند و سریع خوابش برد.
قصه کودکانه روزی که ماشین مورچه ها خراب شد
[گروه سنی: 2 تا 4 ساله]
یه ملخ مرده، نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن.
مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن.
نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت.
دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده .
نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت:
این... این ...
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این...
مامان ملخ رو نمی دید.
فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :
در چی شده ؟
درحیاط چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد.
از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت.
بابا راه نیومد .
بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون.
بابا گفت چیکار کنم؟
دوست داری بریم بیرون؟
نی نی عصبانی شد .
قصه کودکانه مزرعه کوچک
⛱⛱سارا در قوطی کوچک را باز کرد. از داخل آن یک چای کیسهای برداشت، نخ کیسه را گرفت. کیسه را توی لیوان آب جوش زد.
آب خوشرنگ و خوشبو شد. بعد چای را برای پدرش برد.
⛱⛱چای کیسه ای به سارا نگاه کرد و آرام گفت: «فکر میکنم دختر مهربانی باشد.»
⛱⛱سماور صدای چای را شنید و گفت: «بیخودی خوشحال نشو! درست است که تو برای او یک چای درست کرده ای؛
⛱⛱ولی دیگر هیچ فایدهای نداری، او تو را به سطل زباله میاندازد.»
⛱⛱چای کیسه ای ناراحت شد.
⛱⛱سارا به طرف آشپزخانه آمد و او را برداشت. چای کیسهای ترسید، چشمهایش را بست.