قصه کودکانه مزرعه کوچک
⛱⛱سارا در قوطی کوچک را باز کرد. از داخل آن یک چای کیسهای برداشت، نخ کیسه را گرفت. کیسه را توی لیوان آب جوش زد.
آب خوشرنگ و خوشبو شد. بعد چای را برای پدرش برد.
⛱⛱چای کیسه ای به سارا نگاه کرد و آرام گفت: «فکر میکنم دختر مهربانی باشد.»
⛱⛱سماور صدای چای را شنید و گفت: «بیخودی خوشحال نشو! درست است که تو برای او یک چای درست کرده ای؛
⛱⛱ولی دیگر هیچ فایدهای نداری، او تو را به سطل زباله میاندازد.»
⛱⛱چای کیسه ای ناراحت شد.
⛱⛱سارا به طرف آشپزخانه آمد و او را برداشت. چای کیسهای ترسید، چشمهایش را بست.
⛱⛱سارا کنار پنجره رفت. چای کیسهای با خودش گفت: «حتماً میخواهد مرا از پنجره بیرون بیندازد.»
⛱⛱سارا به آرامی در کیسه را باز کرد. برگهای چای را روی خاک گلدان شمعدانیاش ریخت و گفت: «مامان بزرگ میگوید، برگ چای برای رشد گیاه مفید است.»
⛱⛱چای به سماور نگاه کرد و خندید. بعد به آسمان نگاه کرد. یاد مزرعه ای افتاد که از آنجا آمده بود: مزرعه ای سر سبز، زیر نور آفتاب!
تبیان- زهرا عبدی