قصه کودکانه انجیر زیبا
قسمت اول:
خانه ی ننه زیبا کنار جوی قنات بود،کمی از سطح کوچه بالاتر بود و با یک پل سنگی کوچک به کوچه راه داشت. خانه در چوبی دو لنگه ای داشت که هیچگاه بسته نمی شد و همیشه دولنگه باز بود، درست در دست راست در درخت توت قدیمی ای بود با تنه ای بسیار کلفت و شیار بزرگی در میان آن و شاخه هایی فراوان که نیمی تا نیمه دو پشت بام گنبدی خانه ی ننه زیبا رفته بودند و نیمی بر جوی و کناره ی جوی سایه داشتند. اگر پاتوق جوانهای روستا زمین والیبال پشت مسجد بود و پاتوق نوجوانها زمین فوتبال ریگی بیرون روستا، برای ما بچه های پنج شش ساله تا هفت هشت نه ساله آنجا پای دیوار خانه ی ننه زیبا، زیر سایه ی درخت توت، کنار جوی بهترین جا بود برای دور هم جمع شدن و بازی کردن؛ آبیاری بازی، تیله بازی، هفت سنگ، بازی با ماهی های قنات و آبتنی، بویژه که ننه زیبا هم کاری به ما نداشت که هیچ گهگاه هم برایمان کشمش، خرما، توت خشک، گردو یا مغز بادام می آورد. او تنها زندگی می کرد، شوهرش خیلی سالها پیش مرده بود و تنها فرزندش، پسرش هم در شهر زندگی می کرد. از نیمه های تیر تا نیمه های شهریور دلمان برای یکی سوغاتی دیگر از ننه زیبا پرپر می زد و هر روز منتظر بودیم ننه زیبا بیاید صدایمان کند و بگوید: «بچه ها دساتونو بشورین بیاین امروز انجیرچینیه». درست در وسط حیاط خاکی خانه ی ننه زیبا درخت انجیر بزرگی بود که هر سال پر بار و بر بود. از نیمه های تیر دانه های سبز و سفت انجیر کم کم آب می افتاد تویشان، زرد و بزرگ می شدند، شیرین می شدند و می رسیدند. ننه زیبا که صدایمان می کرد بدو دستهایمان را سر جو می شستیم و خودمان را به درخت انجیر می رساندیم؛ گاهی ده دوازده نفر می شدیم، تنه انجیر کوتاه بود و با اینکه خیلی از بچه ها می توانستند از آن بالا بروند تنها دو سه تایمان را که بزرگتر بودیم ننه زیبا اجازه می داد بالا برویم، به سه چهار تای دیگر از بچه ها نفری یک کاسه می داد. بچه هایی که روی درخت بودند انجیرهای رسیده را می چیدند و از آن بالا می انداختند توی کاسه ها. بقیه بچه ها هم بیکار نمی نشستند و از پایین خوب اینور و آنور و لای شاخ و برگ درخت انجیر را نگاه می کردند و هر جا دانه ی رسیده ای می دیدند داد می زدند و به آنها که بالا بودند جایش را می گفتند. انجیرهای رسیده که همه شان چیده می شدند همراه ننه زیبا کاسه ها را می بردیم سر آب، ننه زیبا آبی می زد رویشان، یک کاسه را خودش بر می داشت و به زنهایی که سر آب ظرف و لباس می شستند تعارف می کرد و بقیه را هم می گذاشت لب جوی برای ما، ما هم تا ده می شمردی همه را می خوردیم. ماهی های قنات هم بی نصیب نمی ماندند؛ دانه هایی که گنجشکها نوک زده بودند را له می کردیم و می ریختیم توی آب برای آنها. خیلی خوش می گذشت به ما و تا نیمه های شهریور که انجیرها تمام می شد هفته ای یکی دو بار برنامه انجیرچینی داشتیم.
سال سوم دبستان بودم، همان اوایل باز شدن مدرسه ها بود که یک صبح سر صبحگاه مدرسه در حالیکه مدیر داشت صحبت می کرد خبر درگذشت ننه زیبا از بلندگوی مسجد اعلام شد. صدا واضح و روشن بود و هیچ شکی نبود؛ ننه زیبا مرده بود. بی اختیار همه بچه ها شروع کردند به گریه کردن، مدیر که از شهر می آمد و ننه زیبا را چندان نمی شناخت گریه بچه ها را که دید صحبتش را قطع کرد، مکثی کرد و آنگاه گفت: «گویا اون خدابیامرز یک آموزگاره راستین بوده برای شما بچه ها، بهتره همه بریم تشییع جنازه ایشون، اما بعد از ظهر مدرسه بازه و بیاین سر کلاساتون». همگی با چشمانی اشکبار دوان دوان با همان کیف و کتاب مدرسه خودمان را به جلو مسجد رساندیم. زنگ زده بودند پسرش، او هم همراه خانواده اش آمده بود. قوم و خویش های دیگرشان هم با چند ماشین از شهر آمده بودند. آنها که دیروز دم غروب ننه زیبا را دیده بودند می گفتند حالش خوب بوده و چون همیشه شاد و سرزنده بوده است. امروز صبح زن همسایه ننه زیبا می رود بدهی ای که به پسر او دارد را بدهد ننه زیبا بدستش برساند که متوجه موضوع می شود. «خوشا به حالش چه ساده و زیبا و آرام چشم از این جهان فرو بست، خوشا به سعادتش». همه از خوبی او می گفتند و از مرگ آسان و شیرینش.
بهمن همان سال یک روز ظهر که از مدرسه بر می گشتیم خانه ی ننه زیبا را دیدیم که با لودر داشتند خرابش می کردند. کدخدا و چند نفر دیگر ایستاده بودند و داشتند نگاه می کردند. یک نفر غریبه هم عینک آفتابی به چشم کنار یک ماشین شیک بغل جوی ایستاده بود و داشت با داد و فریاد و اشاره به راننده لودر فرمان می داد.
قسمت دوم:
دو لنگه در خانه ننه زیبا را کنده بودند انداخته بودند روی جو و لودر از روی آنها رفته بود آنور، نخست دیوار حیاط را خراب کرده بود، راهش را باز کرده بود و رفته بود سراغ آغولها و طویله. آغولها را صاف کرد و گوشه ای روی هم انباشت، حیاط کوچک بود و برای خراب کردن طویله درخت انجیر سر راه بود.
آقای غریبه به راننده گفت که اول درخت را از ریشه در بیاورد. ما بچه ها که ده نفری می شدیم تا که این را شنیدیم ناخودآگاه همه با هم با صدای بلند داد زدیم: «نه، درخت انجیرو نکِنید». همه برگشتند و با تعجب به ما نگاه کردند. مرد غریبه به راننده لودر گفت: «یه لحظه صبر کن»، و به طرف ما آمد و گفت: «ببخشید بچه ها، اینجا می خواد یه خونه سه طبقه ساخته بشه، درخت هم مزاحمه. چاره ای نیست و درختو باید از ریشه در بیاریم». کدخدا جلوتر آمد و گفت: «مهندس این درخت انجیر و این بچه ها یه جورایی با هم دوستن. این درخت یادآور مهر و محبته برای این بچه ها، مهر و محبت یه پیرزن مهربون که همین چند ماه پیش به رحمت خدا رفت، همون که شما اینجارو از پسرش خریدین». اشک تو چشمهای ما جمع شده بود. مهندس یک نگاهی به ما انداخت، مکثی کرد و بعد نگاهی به درخت و لودر و راننده ی لودر که پای درخت منتظر بود انداخت، دوباره سرش را به سمت ما چرخاند و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت: «خوب هر مشکلی یه راه حلی داره. الان نیمه های بهمنه من میتونم ته نیمه ی اسفند صبر کنم تا شما هرچی دوست دارید قلمه از این درختی که می فهمم عزیز و یه جوری مقدسه براتون جدا کنید و برید هر جا دوست دارید بکارید، تو مدرسه، تو باغچه تون، یا تو باغاتون. منم می برم و تو باغچه خونه ام می کارم، باید درخت پربرکتی باشه». و رو کرد به راننده لودر و گفت: بریم. خداحافظی کرد سوار ماشینش شد و رفت.
از مرگ ننه زیبا ده سال می گذرد و انجیر او نه تنها در روستای ما و شهر ما که در خیلی از روستاها و شهرهای اطراف ریشه دوانده است. امسال من دانشگاه اصفهان قبول شدم. ترم دوم است و دو هفته دیگر عید نوروز می شود. دیروز همراه خودم قلمه های که پدرم از انجیر جلوی خانه امان جدا کرده بود آوردم که امروز صبح چند تا از آنها را جلوی خوابگاهمان کاشتم و الان هم چند تا در دست دارم تا با کمک یکی از باغبان های دانشگاه در فضای سبز جلو دانشکده بکارم. باغبان پیر دو تا از قلمه ها را از من می گیرد تا نیمه آنها را می کند در چاله کوچکی که کنده است و همینطور که با بیلچه اش خاک می ریزد دورشان با لهجه ی شیرینش می پرسد: «خوب بِچه ی کرمون، بگو ببینم این چه نژاد انجیری س؟ خوب بر میدد آیا؟». من هم لبخندی می زنم و در پاسخش می گویم: «انجیر زیبا بهش میگیم ما، برش هم حرف نداره»