قصه کودکانه اسب آبی

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

توی یک جزیره قشنگ که پر از گل های رنگارنگ بود، حیوانات زیادی وجود داشتند که همگی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. بین این حیوانات آقای اسب آبی از یک مشکل بزرگ رنج می برد. آقای اسب آبی و خانم اسب آبی چندین سال بود که با هم زندگی می کردند و صاحب سه تا اسب آبی کوچولو بودند که اسامی آن ها به ترتیب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازی بود.

نازنازی از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقای اسب آبی هم مربوط به نازنازی بود، آخه نازنازی قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توی آب و این یک مسأله برای یک اسب آبی واقعاً مشکل بزرگی بود چون اسب های آبی باید توی آب شنا کنند و از علف های دریایی استفاده کنند و گرنه مریض میشن. حتی حاضر نبود پاهاشو توی آب بذاره.

بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبی هر کار که از دستشون بر می اومد انجام دادند اما فایده ای نداشت که نداشت.
همان طور که گفته بودم نازنازی قصه ما هم در اثر همین کار اشتباه کم کم مریض شد. پوست بدنش زرد شده بود و دیگه نمی تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خیلی بد بود.

آقای اسب نازنازی را پیش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهای خیلی معروف جزیره بود. دکتر دارکوب وقتی نازنازی رو معاینه کرد گفت تنها راه درمانش این است که نازنازی توی دریا بره و از علف های ته دریا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازی قبول نمی کرد.

توی جزیره لاک پشتی زندگی می کرد که معروف به لاکی جون بود. لاکی جون خیلی مهربون بود وقتی که دید حال نازنازی خیلی بده تصمیم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. این احوال پرسی ها باعث شد نازنازی و لاکی جون حسابی با هم دوست بشن.

لاکی جون هر روز می اومد پیش نازنازی و حسابی با هم بازی می کردند بعضی وقت ها هم لاکی جون نازنازی رو روی لاکش سوار می کرد و توی جنگل دور می زدند. یک روز لاکی جون به نازنازی گفت دوست داری بریم دریا!!! نازنازی گفت من می ترسم نه نه نه!!!

اما لاکی جون بهش گفت نترس من تو رو روی لاکم سوار می کنم تا توی آب نری. فقط بیا دریا را ببینیم. نازنازی هم قبول کرد چون می دونست که لاکی جون حرف الکی نمی زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دریا رفتن. هنوز چند قدمی دور نشده بودن که ناگهان یک موج هر دوی اون ها را پرت کرد توی آب!!!

نازنازی اولش خیلی ترسیده بود اما کم کم متوجه شد که می تونه به راحتی توی آب شنا کنه و بی خودی می ترسیده. همین طور که شنا می کرد یک کم هم از علف های دریا را به خودش مالید و دید که واقعاً اون خوب شده.
خلاصه نازنازی ما خوبه خوبه خوب شده بود. وقتی آقا و خانم اسب آبی متوجه شدند خیلی خوشحال شدن و همه حیوون های جنگل را دعوت کردن تا توی جشن شرکت کنن.

اون جشن، جشن خیلی خوبی شد و خیلی به حیوون های جزیره خوش گذشت.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.