قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه شب» ثبت شده است

قصه گربه ی پشمالو

قصه گربه ی پشمالو

قصه داستان گربه پشمالو - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستا

در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز کند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .
یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه پری کوچولو

    قصه پری کوچولو

    قصه شب - قصه متن بلند - قصه بلند کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کودکانه - داستان - قصه کودکانه - قصه - قصه داستان پری کوچولو

    پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.

    پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.

    روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی.

    پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه چهار خرگوش کوچولو

    قصه چهار خرگوش کوچولو

    قصه داستان چهار خرگوش کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه شب - داستان کودکانه - داستان - قصه متن بلند - قصه بلند کودکانه

    روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درختهای سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره ای شنی زیر ریشه های یک درخت زندگی می کردند. اسمهای آنها ، فلاپسی ، ماپسی ، دم پنبه ای و پیتر بود.

    یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من ، حالا شما می توانید بیرون بروید و در مزرعه ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.
    بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می خواهم برای خرید بیرون بروم.

    سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می خواست از نانوائی،کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

    فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

    اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

    اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت
    کمی احساس ناراحتی و دل درد کرد او تصمیم گرفت، چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

    اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.
    آقای مک که مشغول کاشتن بوته های خیار بود با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می داد ، فریاد می زد: بایست ای دزد

    پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می دوید ولی در ورودی را پیدا نمی کرد.
    یک لنگه کفشش در میان بوته های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل ها گیر کرد .

    وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی آورد و دکمه های لباسش به خارهای توتهای فرنگی گیر نمی کرد.

    آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید در حالیکه کتش همانجا در بوته ها ماند خودش را رها کرد و دوید

    او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.
    آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است . او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدانها قایم شده باشد . او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آنها را یک به یک گشت .

    ناگهان پیتر عطسه ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدانها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی توانست از آن رد شود.

    پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می کشید و از ترس می لرزید. چون توی آبپاش پریده بود تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد ، سلانه سلانه می رفت و اطرافش را نگاه می کرد تا ببیندد چکار می تواند بکند.

    دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود .
    موش پیری که دانه ای را حمل می کرد به کنار در دوید . پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.
    او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می رفت بیشتر و بیشتر گیج می شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کلاغ خبرچین

    قصه کلاغ خبرچین

    قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه درمانی - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کلاغ خبرچین

    در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند .

    یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد .
    هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند.
    آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید .... فیش، فیش ....
    بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است ... فیش ، فیش ...
    کلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت .
    کلاغ خبر چین ، همینطور پر زبان حرکت کرد بالاخره به لانه اش رسید وقتی که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد .
    طوطی دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لانه او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد . کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید !
    طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده شروع کرد به خندیدن .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر