قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 3 ساله» ثبت شده است

قصه کودکانه آقا شیر و موش کوچولو

قصه کودکانه آقا شیر و موش کوچولو

قصه داستان آقا شیر و موش کوچولو - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

در زمانهای قدیم در جنگلی سبز شیری زندگی میکرد که سلطان جنگل بود.

اونروز آقا شیر زیر یه درخت خوابیده بود که یه دفعه یه موش کوچولو همونطوری که داشت تند تند میدوید قل خورد و افتاد روی آقا شیر و آقا شیر رو از خواب بیدار کرد.

آقا شیر که خیلی ناراحت شده بود میخواست موش کوچولو رو بگیره ولی موش کوچولو بهش گفت: آقا شیر ای سلطان جنگل! خواهش میکنم اینبار من رو ببخش. من قول میدم که دیگه هیچ وقت اینکارو نکنم و قول میدم که هیچ وقت این مهربونی تو رو فراموش نکنم. کسی چه میدونه شاید در عوض روزی من بتونم برای تو کاری بکنم.


آقا شیر خیلی خنده اش گرفت که چطور یه موش کوچولو میتونه به آقا شیر به اون بزرگی کمک کنه و اینقدر خندید که دستشو از روی موشه برداشت واجازه داد موش کوچولو بره.

چند روز گذشت تا اینکه یه روز شکارچی ها به جنگل سبز اومدن و آقا شیر رو توی تور گیر انداختن. موقعی که اونها رفتن تا ماشینشون و بیارن و آقا شیر رو بذارن توی ماشین، موش کوچولو که داشت ازونجا رد میشد آقا شیر رو دید که گرفتار شده. رفت و تور شکارچی ها رو جوید رو آقا شیر رو آزاد کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه برای کودکانه زیر سه سال

    قصه برای کودکانه زیر سه سال

    قصه برای کودکانه زیر 3 سه سال - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه برای نوزاد - قصه کودکانه - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه

    در مزرعه ای کوچک اردک کوچولویی از تخم بیرون آمد
    او از خودش پرسید : مامان من کجاست ؟

    🐤اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید
    از او پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    و سگ گفت : نه ، ولی به تو کمک می کنم تا او را پیدا کنی

    اردک کوچولو گفت : متشکرم
    اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید
    🐤

    از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی ؟
    گربه گفت : نه من مامان تو را ندیدم

    🐤دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید
    از اسب پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    و اسب مهربان جواب داد : نه من مامان تو را ندیدیم

    ولی اردک کوچولو باز هم رفت تا به ببعی رسید
    از ببعی پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    و ببعی گفت : نه من مامان تو را ندیدم
    🐤

    🐤دوباره اردک کوچولو به راه افتاد تا به آقای گاو رسید
    از آقای گاو پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟
    آقای گاو گفت : من مامان تو را ندیدم

    جوجه اردک کوچولو خیلی غمگین بود و دلش برای مادرش تنگ شده بود

    🌟یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید
    آقا سگه فریاد کشید : من مامان تو را پیدا کردم
    جوجه اردک کوچولو گفت : آقای سگ از شما متشکرم
    🐤

    🐤جوجه اردک به طرف مامانش دوید
    با صدای بلند گفت : مامان دوستت دارم
    و مامان هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزیزم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه خاله سوسکه و مهمونای ناخوانده

    قصه خاله سوسکه و مهمونای ناخوانده

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان خاله سوسکه و مهمونای ناخوانده - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود.
    یه خاله_سوسک مهربونی بود که با آقا_موشه در کنار هم سالیان سال بود که با خوشی و خوبی زندگی میکردن . خاله سوسکه هر روز کارش شده بود گرد گیری و نظافت و پخت و پز.
    خاله یه روز خیلی حوصله ش سر رفته بود و غصه دار بود . باخودش می گفت آخه تا کی اینجوری فقط بشورم و بسابم و خسته بشم . چرا نمیرم مسافرت ؟چرا نمیرم پیش دوستام و باهاشون درد دل نمی کنم ؟پس کی تفریح کنم؟
    خلاصه ، اون روز حسابی دلش گرفته بود . اما یه اتفاق خیلی مهم رو فراموش کرده بود . یه اتفاق که هم واسه خودش و هم واسه اقا موشه خیلی مهم بود.
    اقا موشه از این که میدید خاله سوسکه هیچ حرفی از اون اتفاق نمیزنه تعجب کرده بود و با خودش میگفت : حتما امروز خاله میخواد منو امتحانم کنه . میدونم که اتفاق به این مهمی رو فراموش نمی کنه . بعد با خودش خندید و گفت : خاله فکر کرده من فراموشکارم . یادم رفته که امروز چه روزیه . واسه همینم بی حوصله س و دایم غر غر می کنه .
    خلاصه کوچولوهای مهربون جونم واستون بگه که ...
    اونروز داشت کم کم به شب نزدیک می شد اما خاله هیچ حرفی نمی زد . اقا موشه تصمیم گرفت کاری کنه . پس لباساشو پوشید و از خونه زد بیرون.
    یه مدتی گذشت و از اقا موشه خبری نشد . خاله غصه دار یه گوشه نشست و همونجوری که دلش گرفته بود با خودش گفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خرگوش مهربان و سوپ هویج

    قصه کودکانه خرگوش مهربان و سوپ هویج

    قصه داستان خرگوش مهربان و سوپ هویج - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می‌کرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.

    او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان ، بچه‌هایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی؟” خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد.

    سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود. سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان، داشتم به بازار می‌رفتم تا برای بچه‌هایم هویج بخرم، خیلی خسته شده‌ام و هنوز هم به بازار نرسیده‌ام.
    ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی ؟ ” خرگوش یکی دیگر از هویج‌هایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود . اینبار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان، آیا تو می‌دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویج‌هایت را به من می دهی؟ ” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج‌ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه تولد لاکی

    قصه کودکانه تولد لاکی 🎂

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان تولد لاکی - قصه شب

    درس اخلاقی قصه: چه طور اسباب بازی هات را به اشتراک بگذاری

    یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند. مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! » مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. » لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. »
    بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. » لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت. مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه آقا کلاغ تشنه

    قصه کودکانه آقا کلاغ تشنه 💧⚱️

    قصه داستان آقا کلاغ تشنه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

    درس اخلاقی قصه : اگه خیلی تلاش کنی و فکر کنی بالاخره راه حل مشکلت رو پیدا میکنی

    یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روز خیلی گرم بود. ☀️☀️ آقا کلاغه خیلی خیلی تشنه اش شده بود. هر جا رو هم دنبال آب میگشت نمیتونست آبی پیدا کنه تا بخوره و از تشنگی نجات پیدا کنه. 💧 اون دیگه داشت از گشتن ناامید میشد که یه دفعه همونطورکه داشت پرواز میکرد چشمش به یک کوزه افتاد.⚱️ سریع به طرف کوزه پرواز کرد و توی کوزه رو نگاه کرد به این امید که آبی توی کوزه باشه. با خوشحالی دید که بله ته کوزه یه کم آب هست. آقا کلاغه سعی کرد سرش رو بکنه تو کوزه تا بتونه آب رو بخوره .

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه موشی و توپ بازی در خانه

    قصه موشی و توپ بازی در خانه ⚽️

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان موشی و توپ بازی در خانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    درس اخلاقی قصه : اشتباهاتت رو قبول کن. 🙏

    موشی 🐹می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی 🐭می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه😱. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت🙈. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ 😖» موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه🧀 ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی 🖥؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد😲. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد🙁. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کارن همیشه بیدار

    قصه کودکانه کارن همیشه بیدار

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کارن همیشه بیدار - قصه شب

    درس اخلاقی قصه : شب‌ها زود بخواب

    کارن شبها دیر می‌خوابید🙁. او هرشب بهانه‌ای می‌آورد تا به رختخواب نرود. یک شب می‌گفت: من خسته نیستم خوابم نمی آید😏. شب دیگر میگفت: می خواهم برنامه تلویزیون را تماشا کنم و فکر می کنید تلویزیون چه برنامه‌ای داشت؟ 🖥برنامه آموزش آشپزی🍕🥘. یک شب دیگر جعبه‌ی پازل را روی میز خالی میکرد و میگفت: اول تکه های این پازل را کنار هم میچینم بعد میخوابم. بعضی شبها هم یک تکه نان بزرگ را بر میداشت گاز کوچولویی به آن میزد و می گفت : نانم را تا آخر میخورم بعد میخوابم🍞. گاهی هم بهانه های عجیب و غریب می‌آورد. مثلاً می‌گفت: یک کرگدن بزرگ توی کمدم پنهان شده! میترسم! نمی‌توانم بخوابم! 🦏

    قصه کودکانه کارن همیشه بیدار

    خلاصه کارن هر کاری می کرد تا بیشتر بیدار بماند. آسان ترین کار این بود که توی رختخواب بنشینید و داد بزند: مامان من تشنه‌ام. مامان یک لیوان آب برایش می‌آورد🥛. کارن آن را سر میکشید و فوری میگفت: لطفاً یک لیوان دیگر. مادر لیوان دوم را می آورد. اما کارن باز هم آب میخواست. او آنقدر آب میخورد که مجبور می شد به دستشویی برود😖. این ماجرا هر بار مدتی طول می‌کشید.
    شب عید بود. همه بچه ها می دانستند که بابانوئل نیمه شب می آید و برای‌شان هدیه می‌آورد🎁. آن شب کارن بهانه‌ی تازه ای برای بیدار ماندن داشت. او می‌گفت: می‌خواهم بیدار بمانم تا وقتی بابا نوئل می آید او را ببینم. مادر گفت: اگر نخوابی بابانوئل عیدی‌ات را نمی آورد. اما کارن حرف مادرش را قبول نکرد. با چشم‌های باز توی رختخواب نشست و منتظر ماند👀. آن‌شب بابانوئل هم روی پشت بام نشسته بود و انتظار می‌کشید. منتظر بود که کارن بخوابد و او هدیه اش را بیاورد. اما مگر کارن میخوابید؟ صبح شد و کارن هنوز بیدار بود👀. از هدیه‌ی بابانوئل هم خبری نبود. چون بابانوئل تمام شب روی پشت‌بام بیدار نشسته بود. صبح روز عید بچه‌های دنیا از خواب بیدار شدند و دیدند که بابانوئل برایشان عیدی نیاورده است. اما این تقصیر بابانوئل نبود. تقصیر کارن بود. همان‌روز عکس کارن را توی روزنامه چاپ کردند 🗞و زیرش نوشتند: این پسر تا صبح بیدار مانده و روز عید بچه ها را خراب کرده است😒. کارن با خواندن این خبر خیلی ناراحت شد. نزدیک بود گریه اش بگیرد 😩که یک مرتبه صدای مادرش را شنید. کارن بیدار شو! چقدر میخوابی! بلند شو ببین بابانوئل برایت چه آورده است؟ کارن با تعجب چشمهایش را باز کرد😳. کنار تختش چند بسته‌ی هدیه بود🎁🛍. با خوشحالی فریاد زد: آخ جان! پس من خواب میدیدم. با این‌که دیر خوابیدم بابا نوئل هدیه ام را آورده است.😀
    کارن هیچ وقت آن شب عید و خوابی را که دیده بود فراموش نکرد🤔. او همان شب به مادرش گفت: مامان! قول میدهم که از این به بعد شب‌ها زود بخوابم و آهسته ادامه داد: حداقل شب‌های عید زودتر میخوابم.😁😁

    نویسنده: تونی گراس

    ____________________________________

    دانلود کتاب 20 داستان شیرین و جداب

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه جارو سیخی و بره مو فرفری

    قصه جارو سیخی و بره مو فرفری

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان جارو سیخی و بره مو فرفری - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    آموزش قصه: فواید پشم گوسفندان

    یکی بود یکی نبود. در یک صبح دل انگیز گرم تابستانی، خورشید خانم اشعه طلایی خود را داخل پنجره انباری در گوشه مزرعه ای زیبا می تاباند. وسایل داخل انبار یکی یکی از خواب بیدار می شدند.
    کشاورز وارد انبار شد و قیچی و چند وسیله برداشت و خارج شد. همه در انباری به هم سلام می‌کردند.
    جاروی جادویی مشغول تمیز کردن انبار شد. ناگهان بره مو فرفری به داخل انباری پرید و پشت جاروی جادویی خود را قایم کرد.
    جاروی جادویی با ناراحتی گفت: وای پاهایش گلی بود حالا باید دوباره انبار را تمیز کنم.
    شن کش گفت: فکر کنم بازی میکند.
    بیلچه گفت: شاید به دنبال غذا آمده است.
    خاک انداز گفت: چه پشمهای بلندی دارد.
    جارو سیخی گفت: به نظر می رسد که از چیزی ترسیده است.
    شن کش با کنجکاوی گفت: از بیرون سر و صدا می آید.
    بیلچه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: کارگران دارند دنبال چیزی می گردند.یکی از کارگران گوسفندی را گرفته و با قیچی پشمهایش را می چیند.
    جارو سیخی گفت: پس معلوم شد که بره کوچک ما برای چی فرار کرده است.
    شن کش پرسید: چرا پشمهای گوسفند را می چیند؟
    جاروی جادویی با نگرانی گفت: وای نکند سیخ‌های مرا هم بچیند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه فری نامرتب

    قصه کودکانه فری نامرتب

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان فری نامرتب - قصه شب - قصه داستان برای پیش دبستانی

    درس اخلاقی قصه : آموزش نظم و ترتیب

    فری می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فری خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد.

    یک روز فری دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد. حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد.
    از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فری زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فری با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام لگوهایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ »

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر