قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 3 ساله» ثبت شده است

قصه با موضوع تمیزی چه خوبه

قصه تمیزی چه خوبه

قصه داستان موضوع تمیزی چه خوبه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 2 ساله - داستان - داستان کودکانه

یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه یک روز خوب

    قصه یک روز خوب

    شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

    در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
    وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
    یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
    یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
    یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
    یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.

    جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.

    یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.

    قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
    مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مرغ حنایی

    قصه مرغ حنایی

    قصه داستان مرغ حنایی - قصه - قصه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه بلند کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز بودند.
    یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم .
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
    سگ گفت: من نمی توانم.
    گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.
    غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم.
    مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت.
    مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
    سگ گفت: من باید به شکار بروم.
    گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوزی خانم یه باد بود

    قصه سوزی خانم یه باد بود

    قصه داستان سوزی خانم یه باد بود - قصه - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه

    سوزی خانم یه باد بود. از اون بادهای
    سرد مثل یخ، سفید مثل برف.
    یک روز از دودکش یک خونه، دودی دید.
    عصبانی شد. گفت: «این دود آتیشه.
    الآن می روم و چنین و چنان می کنم.
    آتش را خاموش می کنم. به همه جای
    این خونه قندیل آویزان می کنم. »
    و هاری کرد و هوری کرد و راه افتاد از
    کوه سر خورد و پایین رفت. هو هو کرد و
    رسید به خانه.
    رفت توی دودکش تا برود کنار آتش.
    ولی توی دودکش گیر کرد.
    آتیش سردش شد. نزدیک بود خاموش
    بشود و چند تا هیزم دیگر روشن کرد.
    سوزی خانم توی دودکش گیر کرده بود.
    گرم شد، نرم شد، یخ زده بود از سرما
    سفید شده بود ولی از گرما سرخ شد
    و صورتی شد. نرم شد و راحت راحت
    از دودکش آمد بیرون رفت کنار آبشار.
    خودش را توی آب یخ زده تماشا کرد
    و گفت: «وای! چه خوشگل شدم. دیگر
    سوزی خانم کجا بود. حالا من صورتی
    خانم شده ام.

    ___________________________

    قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه سنگ کوچولو

    قصه سنگ کوچولو

    قصه داستان سنگ کوچولو - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه

    یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
    یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه داستان آدم برفی

    قصه آدم برفی

    قصه داستان آدم برفی - قصه کودکانه - داستان کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - داستان - قصه

    یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الین در حیاط خانه برای خودشون یک آدم برفی درست می‌کردند. ایلیا دستش یخ کرد. الین گفت: «دستکشت را دستت کن.» ایلیا از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آن‌ها خیلی خوشگل شد.

    آن‌ها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. الین دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. می‌سوزی. بعد مامان دست الین را فوت کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر