قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه داستان برای کودک 3 ساله» ثبت شده است

قصه کودکانه شانه به سر

قصه کودکانه شانه به سر

قصه شانه به سر - babystory.blog.ir - قصه داستان شانه به سر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

هدف از قصه کمک کردن هست.

روزی روزگاری شانه به سر روی درخت لونه ای داشت و تو لونه قشنگش زندگی میکرد. یه روز ابری که باد شدیدی میومد ، شانه به سر برای پیدا کردن غذا از لونه بیرون رفته بود و وقتی که به لونش برگشت دید که باد لونشو خراب کرده. اون هم روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به گریه کردن که خونه و زندگیش خراب شده بود. همون لحظه دو تا سنجاب که از اون نزدیکی رد میشدن: صدای گریه اون رو شنیدن و با دیدن لونه شانه به سر فهمیدن که چرا گریه میکنه. سنجابها به طرف شانه به سر رفتن و بهش گفتن: اصلا ناراحت نباش ، ما یه فکری برات میکنیم و با کمک همدیگه لونت رو درست میکنیم صبر کن الان ما میریم و برمیگردیم. سنجاب ها پیش خانوم دارکوب رفت و بهش گفتن: خانوم دارکوب عزیز ، باد لونه شانه به سر رو خراب کرده لطفا با ما بیا تا براش یه لونه درست کنیم و خوشحالش کنیم. خانوم دارکوب قبول کرد و همراه سنجاب ها به پیش شانه به سر رفتن تا به کمک هم بتونن برای شانه به سر لونه درست کنن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه شیر جوان

    قصه کودکانه شیر جوان

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان شیر جوان - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه مهربونی و دوستی هست.

    روزی روزگاری توی جنگل بزرگ حیوونای زیادی کنار هم خوشحال و شاد زندگی میکردن. روزی از روزها که شیر جوون و بزرگ زیر یه درخت بلند خوابیده بود و استراحت میکرد یه دفعه یه موش بازیگوش از راه رسید و شروع کرد به سر و صدا کردن و اذیت کردن شیر و روی یال های شیر بالا و پایین پریدن و شلوغ میکرد. شیر که خیلی ناراحت شده بود و با یه حرکت موش رو گرفت و بین پنجه هاش اسیر کرد و خواست موش رو بترسونه که موش کوچولو با گریه گفت: منو ببخش سلطان جنگل خواهش میکنم ، این دفعه بار آخرمه و دیگه قول میدم این کار رو تکرارش نکنم. شیر با اینکه از دستش ناراحت بود وقتی که دید موش به شدت از کارش پشیمون شده و گریه میکنه ، دلش به رحم اومد و موش رو آزاد کردو بهش هم تذکر داد که دیگه این کار رو نکنه و موش هم بهش قول که دیگه اذیتش نکنه چون اذیت کردن کار بدیه و نباید این کار رو انجام بدیم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

    قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه برای کودکانه زیر 3 سه سال - قصه داستان ابر کوچولو و مامانش - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب

    ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟

    ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر.

    مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟

    چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود.

    ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه لانه جدید

    قصه کودکانه لانه جدید🌿⚜️

    قصه داستان لانه جدید - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید .


    صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید.

    هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو پاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند.

    هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:پی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خرگوش باهوش و گرگ طمع کار

    قصه کودکانه خرگوش باهوش و گرگ طمع کار

    قصه داستان خرگوش باهوش و گرگ طمع کار - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    روزی همه‌ی حیوانات، در وسط جنگل دور هم جمع شده بودند. از بزرگ‌ترین تا کوچک‌ترین حیوان، همه آمده بودند اسب، گاو، خرگوش، روباه، اردک، موش، پرنده و تمام حیواناتی که در جنگل زندگی می‌کردند.

    همه ترسیده بودند؛ چون یک گرگ بزرگ به جنگل آمده بود و گفته بود که اگر هر روز برای من غذا نیاورید، شماها را خواهم خورد بدین ترتیب حیوانات تمام روز را مجبور بودند برای گرگ غذا جمع کنند و چیزی برای خودشان نمی‌ماند. برای همین دور هم جمع شده بودند تا راه حلی پیدا کنند.

    اردک گفت: «باید چه کار کنیم؟»

    اسب گفت: «باید چه‌کار بکنیم؟»

    و همه با هم، هم صدا گفتند: «باید چه کار بکنیم؟» خرگوش گفت: «من می‌دانم چه کار باید کرد، باید گرگ بزرگ را کشت... و من این کار را انجام می‌دهم.» و به طرف خانه‌ی گرگ رفت.

    اردک به بقیه گقت: « او می‌خواهد چه کار بکند؟» هنگامی که خرگوش از جنگل عبور می‌کرد چشمش به یک رودخانه افتاد و فکری به ذهنش رسید.

    به داخل آب پرید و وقتی که بدنش خیس خیس شد از آب بیرون آمد و به روی زمین غلتید تا خاکی شد خرگوش الان ظاهری زشت و کثیف پیدا کرده بود و به سوی خانه‌ی گرگ رفت...

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه درخت بی میوه

    قصه کودکانه درخت بی میوه

    قصه داستان درخت بی میوه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب مهربونی و دوستی هست...

    شروع داستان درخت بی میوه:

    درخت سرو یه نگاهی به اطراف خودش انداخت ، جنگل پر بود از درختای کوچیک و بزرگ. روی هر درخت یه جور میوه بود آلبالو ، گیلاس ، زرد آلو و میوه های خوشمزه دیگه که روی درختا بودن. درخت سرو با ناراحتی گفت: کاش منم میوه ای داشتم تا مردم برای خوردن اون به من نزدیک میشدن و از شاخ و برگهام بالا و پایین میرفتن و با شاخه هام بازی میکردن. درخت سرو با این فکر ها خیلی ناراحت بود و احساس تنهایی میکرد. یه روز یه پرنده قشنگ و زیبا پر زد و روی شاخه سرو نشست و با دقت اطراف رو نگاه کرد. درخت سرو ازش پرسید: برای چی این طرف و اونطرف رو نگاه میکنی؟ پرنده گفت: خیلی وقت هستش که دنبال جایی میگردم تا لونه خودم رو اونجا درست کنم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دم آقا خرسه چی شده؟

    قصه کودکانه دم آقا خرسه چی شده؟

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊🐻😊

    فصل زمستون❄️ از راه رسیده بود و خرسه 🐻مدتی بود که به خواب😴 زمستونی رفته بود .حیوونای جنگل که همیشه از خرس بزرگ جنگل می ترسیدن😨 حالا که به خواب رفته بود کنجکاو شده بودن تا برن خونه ی آقا خرسه رو ببینن.

    آقا خرسه توی یه غار زندگی می کرد . حیوونا که می دونستن آقا خرسه تا آخر زمستون خوابه، با جرات وارد غار خرس شدن .اونا از اینکه می تونستن اطراف آقا خرسه با خیال راحت راه برن و نگران نباشن، خوشحال بودن .☺️

    خرگوشه🐇 دوربین عکاسی شو آورده بود تا کنار آقا خرسه عکس بگیرن تا بعدا به همه نشون بدن و به شجاعت خودشون افتخار کنن. اونا چندتا عکس یادگاری با آقا خرسه گرفتن .اما وقتی می خواستن برن یه دفعه سنجاب🐿 جیغ زد ای وای دم آقا خرسه کجاست کی دمشو کنده؟

    همه با تعجب😯 نگاه کردن. مثل اینکه دم آقا خرسه کنده شده بود و فقط یه ذرش مونده بود . اونا اول یه خورده با هم دعوا کردن هیچ کس به کندن دم خرس اعتراف نکرد.همشون می گفتن ما اصلا از اولش دمشو ندیدیم . به هر حال تصمیم گرفتن هر جوری شده دم خرسه رو پیدا کنن و تا از خواب😴 بیدار نشده اونو به بقیه دمش وصل کنن.

    حیوونای بیچاره با نگرانی همه جای جنگل رو گشتن تا اینکه بلاخره موفق شدن و یه دم خیلی بزرگ پیدا کردن که زیر سایه درختها🌴 مخفی شده بود.اونا با خودشون گفتن حتما همین دم آقا خرسه🐻 است .بعد همه باهم سرشو گرفتنو کشیدن .دم بزرگ یه دفعه تکون خورد و خودش رو جمع و جور کرد و از توی دست حیوونا روی زمین انداخت .حیوونا با ترس و وحشت از اطرافش فرار کردن. اونا فکر کردن مگه یه دم هم می تونه حرکت کنه ؟

    دم بزرگ صدا زد اصلا معلوم هست چکار می کنید ؟می خواستید منو کجا ببرید؟ خرگوشه🐇 گفت مگه تو دم آقا خرسه نیستی می خواستیم ببریمت سر جات بذاریمت. دم بزرگ خندید😀 و گفت من دم آقا خرسم؟ کی همچین حرف خنده داری زده . چطور فکر کردید که من دم کسی هستم؟

    سنجابه گفت آخه آقا خرسه خودش خیلی بزرگه دمش هم باید خیلی بزرگ باشه .اما الان فقط یه خورده از دمش مونده، ما همه جا رو گشتیم تا قبل از اینکه بیدار بشه بقیه دمشو پیدا کنیم. دم بزرگ گفت شما اشتباه می کنید دم خرسه اصلا کنده نشده بلکه دم خرسها خیلی کوچیکه.

    تازه من فقط یه مارم یه مار !🐍 هنوز خیلی هم بزرگ نشدم و دلم می خواد با شما دوست باشم .اصلا بیایید باهم بازی کنیم . حیوونا وقتی ماجرا رو فهمیدن از مار تشکر🙏 کردن و با هم مشغول بازی شدند.☺️

    ____________________________________

    دانلود کتاب 20 داستان شیرین و جداب

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه آهو و ابر خوشحال

    🌨 قصه کودکانه آهو و ابر خوشحال 🌨

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان آهو و ابر خوشحال - قصه شب

    آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.

    دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.

    سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟

    اما جوابی نشنید.

    دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟

    اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.

    دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟

    قور قوری گفت: چی شده؟

    آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه هلوی خوشمزه

    🍑🍃 قصه کودکانه هلوی خوشمزه 🍃🍑

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    در باغچه ی کوچک و قشنگی، روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جارا روشن می کرد، گنجشکها با سروصدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند، و بقیه ی روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با همدیگر می گذراندند.

    یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشکها کوچکتر بود، از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلویی خوش رنگ و آبداری افتاد ، توی باغچه ی آنها هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است.

    اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد، چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوشمزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد ، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت :” درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم .

    بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه ی درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت :” همه گوش کنید! من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید باهم آن را بخوریم .”

    طولی نکشید که همه ی گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است . گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت :” اینجاست . نمی دانم چطور اینجا افتاده،نگاهش کنید چه قدر قشنگ است .باید خیلی هم خوشمزه باشد .” اما گنجشک ها ، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند همه باهم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دشمن در شهر مورچه ها

    قصه کودکانه دشمن در شهر مورچه ها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه داستان دشمن در شهر مورچه ها

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
    توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند.
    ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.»
    همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر