قصه کودکانه

روباه دم بریده

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

قسمت اول

یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، توی یک جنگل سبز، حیوان­های زیادی با هم زندگی می­کردند. می­دونی چه حیوان­هایی تو جنگل زندگی می کنن؟

آره درست فهمیدی! شیر، پلنگ، گرگ، آهو، روباه، خرگوش، زرّافه... نمی دونم، خیلی زیاده دیگه، از مورچه ریزه میزه بگیر تا فیل گنده.

حالا بچه­ها، شما حدس می­زنید داستان ما در مورد کدوم حیوونه؟ فکر کنم از اسم کتاب فهمیده باشید که داستان ما درمورد روباهه.

یه خونواده­ی سه نفری روباه، توی جنگل باهم زندگی می­کردند:«آقا روباه، مامان روباه و بچه روباه.»

این بچه روباه از بس تو جنگل فضول بود و فسقلی، بهش می­گفتن «فلفل بلا» این فلفل بلا، خیلی شیطون بود واکثر بچه­های حیوان­ها را تو بازی اذیت می­کرد؛ یا اگر زورش می­رسید، کتک می­زد. وهمیشه دعوا راه می­انداخت. هر چه باباش اونو نصیحت می­کرد، فایده­ای نداشت که نداشت.

آقا روباهه، به فلفل بلا گفته بود، بدون اجازه از خانه و جنگل خارج نشود؛ اما این فلفل بلا، یه روز با بچه گرگه که بهش تو جنگل «پشمالو» می­گفتند، یواش یواش از جنگل خارج شدند.

هرچه پشمالو گفت، اگه از جنگل خارج بشیم، خطرناکه! نباید به روستا نزدیک بشیم. آدم­ها دشمن ما هستند وما را می­کشند، اما این حرفها تو گوش فلفل بلا نرفت که نرفت.

هردو شنیده بودند که یه دِه کوچک، کنار جنگل است و پدر فلفل بلا، بارها از مزرعه­ی کنار روستا و خانه بی بی کوکب، مرغ دزدیده بود و برای فلفل بلا تعریف کرده بود. فلفل بلا از پدرش شنیده که خانه بی بی کوکب از خانه­های اهالی روستا کمی جدا بود. بیچاره پیره زن، تنها زندگی می­کرد واز همه مهمتر، سگ هم نداشت!

فلفل بلا به پشمالو گفت، با اون آدرسی که توی ذهنم دارم، فکر کنم اون خونه که از ده کمی فاصله داره، شاید خانه بی بی کوکب باشه.

آره، درست حدس زده بود؛ خانه بی بی کوکب بود. همون پیره زنی که از دست آقا روباهه به ستوه آمده بود، رفته بود شهر و یه تله خریده بود.

نمی­دونم می­فهمید تله چیه یا نه؟ تله از یک آهن بزرگ و فنردار که مقداری غذا روی آن می گذارند، ساخته شده­است تا حیوان­ها بخواهند غذا را بردارند، فنر آزاد می­شود؛ خلاصه حیوان، در دام تله گیر می­افتد.

بچه روباه فضول قصه­ی ما، همراه با بچه گرگ بی­خبر از همه جا، به مزرعه بی بی کوکب نزدیک و نزدیکتر شدند. بی بی کوکب هم تله را در مسیر راه گذاشته بود و مقداری گوشت تازه هم روی تله قرار داده بود. از مسافتی، بوی گوشت تازه به مشام هر دوشان رسید.

فوری نزدیک شدند. چشمشان که به گوشت افتاد، فلفل­بلا فکری کرد و پیش خودش گفت: حقّه­ای به کار بگیرم تا همه­ی گوشت­ها مال خودم بشه و تنهایی اونو بخورم! الکی با صدای بلند فریاد زد: سگ، سگ، سگ! چندتا سگ دارن میان!

بیچاره پشمالو که ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و بچه روباه خودش را سریع به گوشت رساند؛ اما موقعی که گوشت را روی یک تکه آهن با اون شکل و شمایل دید، براش عجیب بود. پشمالو که بی­خبر از همه جا بود، مانند برق و باد داشت فرار می­ کرد.
فلفل ­بلا نزدیک شد، می­خواست گوشت را با دندان بگیرد و فرار کند، اما یک دفعه ناقلا فهمید که کاسه­ای زیر نیم کاسه هست و حس ششم او اعلان خطر می­کرد!

خلاصه از یک طرف چشمش به گوشت تازه ­افتاد، آب دهانش سرازیر شده بود و زبان دور دهان می چرخاند، از طرف دیگر اون حقه باز کوچولو، احساس خطر می­کرد. کمی فکر کرد، خودش را عقب کشید تا با دم بلندش گوشت را لمس کند؛ اگراحساس خطر نکرد ومشکلی پیش نیامد، گوشت را به دهان بگیرد و فرار کند. با دمش، یواش گوشت را لمس کرد. انگار خبری نبود. سریع برگشت تا گوشت را به دندان بگیرد؛ اما بازهم تا چشمش به فنر افتاد احساس خطر کرد و گفت این بار با دم خودم محکم به گوشت می کوبم! بچه گرگ یا همان پشمالو که دور شده بود، داشت از پشت درختی تماشا می کرد و برایش عجیب بود که بچه روباه چرا فرار نمی­کنه و تازه فهمیده بود که فلفل بلااو را فریب داده است. ویواش یواش داشت به سوی فلفل بلا بر می­گشت.

قسمت دوم


بچه گرگ یا همان پشمالو که دور شده بود، داشت از پشت درختی تماشا می کرد و برایش عجیب بود که بچه روباه چرا فرار نمی­کنه و تازه فهمیده بود که فلفل بلااو را فریب داده است. ویواش یواش داشت به سوی فلفل بلا بر می­گشت.

بی بی کوکب هم داشت از پشت پنجره تماشا می­کرد و از حقه بازی فلفل بلا شگفت زده شده بود. انتظار می­کشید که ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد.

فلفل بلا دو قدم از گوشت فاصله گرفت و با دمش شلاقی به گوشت کوبید! ناگهان صدای بلندی به گوش رسید؛ آره، تله، دم فلفل بلا را محکم گرفته بود.

فلفل بلا از شدت درد، مثل مارگزیده به خود می پیچید وهر کاری کرد که دمش را آزاد کند، اما نشد که نشد!

بی­بی کوکب که از پشت پنجره همه چیز را دیده بود، بیرون دوید و گفت:«ها، کیف کردم! پدرتو می­سوزونم؛ مرغ­های بی چاره­ی من رو می­دزدی؟! اردک­های منو می­خوری؟»

بیچاره فلفل بلا، برای اولین بار از جنگل خارج شده بود واز ترس مثل بید می­لرزید وهر چه توان و زور داشت، استفاده کرد تا نجات پیدا کند، اما دمش بد جوری گیر کرده بود.

بی بی کوکب با صدای بلند گفت:«الآن یک چوب بزرگ می­یارم و این­قدر تو سرت می­زنم که همه اهالی دِه از دستت راحت بشن» و سریع رفت تا چوب بیاورد.

بچه روباه صدا زد:«پشمالو! بیا کمک کن، بیا نجاتم بده!»

پشمالو اومد و گفت:«می­خواستی منوفریب بدی و گوشتوخودت تنهایی بخوری!؟»

فلفل بلا گفت:«اِی بابا! حالا وقت این حرفا نیست، غلط کردم؛ اشتباه کردم؛ به دادم برس! الآن بی­بی کوکب می­یاد و منو می­کشه!»

خلاصه فلفل بلا و پشمالو، هردو با هم زور زدند و زور زدند، اما نشد که نشد. یک لحظه پشمالو، بی­بی کوکب را دید که داشت نزدیک می­شد و یک چوب بزرگ هم تو دستاش بود. گفت:«فلفل بلا، بد بخت شدی، نگاه کن!»

فلفل بلا تا چشماش به بی­بی کوکب افتاد که دارشت با سرعت میومد، به پشمالو گفت: «بیا با هم یک زور دیگه بزنیم!» فلفل بلا و پشمالو باهم گفتند یک - دو- سه...

ناگهان فلفل بلا از تله جدا شد و پا به فرار گذاشت واز ترس، نفهمید که چه بلایی به سرش آمده­است! پشمالو که از عقب او می­دوید، فهمید که دم روباه کوچولو کنده شده و فلفل بلای بیچاره، بی دم شده است!

فلفل بلا که خیلی ترسیده بود، اصلاً درد را حس نمی­کرد وهمین­ که آزاد شده بود، خیلی خوشحال بود. خلاصه با هم دویدند تا فاصله زیادی از منزل بی­بی کوکب دور شدند. بعد پشمالو آمد پیش فلفل بلا و گفت: «می­دونی چی­شده؟»

فلفل بلا گفت:«نه! چی شده، راستش را بگو چی شده؟»

پشمالو گفت:«طاقتش رو داری بهت بگم؟»

فلفل بلا گفت:«بگو دیگه، اینقدر اَدا درنیار»

پشمالو گفت:«کو دمت؟ دمت کنده شده و احتمالاً توی تله گیر کرده و جدا شده!»

فلفل بلا شروع به گریه کرد و گفت:«آخر همه­ی حیوان­ها منو دیگه مسخره می کنن! واز همه بدتر، پدرم منو می کشه!» خلاصه از شدت ناراحتی، خیلی گریه می­کرد.

فلفل بلا به پشمالو گفت:«من نمیام، تو برو من می­خوام برم پیش بی­بی کوکب تا مرا با چوب بزند و بکشد. آخه روباه بی دُم، دیگه روباه نیست! و ارزش ندارد. قشنگی من به دم من است!

قسمت سوم

فلفل بلا به پشمالو گفت:«من نمیام، تو برو من می­خوام برم پیش بی­بی کوکب تا مرا با چوب بزند و بکشد. آخه روباه بی دُم، دیگه روباه نیست! و ارزش ندارد. قشنگی من به دم من است!

پشمالو گفت:«مگه دیوانه شدی؟! حالا بیا بریم، شاید یک دم برات درست کردیم.

فلفل بلا گفت:«چه جوری؟ آخه دم هم درست کردنی است؟!»

پشمالو گفت:«آره، با پشم گوسفند، برات درست می کنم!»

فلفل بلا گفت:«الآن روزه و هوا روشنه، اگر الآن وارد جنگل بشیم و حیوان­ها، منو با این وضعیت ببینن، به من می خندن و پدرم منوخواهد کشت!»

پشمالو گفت:«خوب همین جا می­مونیم تا هوا رو به تاریکی بره، و خودم می رم خونه و پشم گوسفندایی را که پدر ومادرم خورده­اند، همراه با مقداری چسب میارم و برات دم درست می­کنم!»

فلفل بلا گفت:«پشمالو، تو چه دوست مهربانی هستی! من هیچ گاه این مهربانی تو را فراموش نمی­کنم.»

پشمالو گفت:«بسه دیگه، دروغ نگو، تو همونی که می­خواستی گوشت را تنهایی بخوری و به دروغ به من گفتی که سگها اومدند، تا من فرار کنم و تو تنها گوشت را بخوری.»

فلفل بلا:«خجالتم نده، من داشتم شوخی می­کردم» آفتاب داشت یواش یواش، از پشت کوه پایین می­رفت و پشمالو، رهسپار جنگل و خانه خودشان شد.

خانه پشمالو وفلفل بلا کنار همدیگر بود. موقعی که پشمالو می خواست به خانه خودشان برود، مادر فلفل بلا را دید.

مادر فلفل بلا گفت:«پشمالو، فلفل بلا را ندیدی؟ از صبح که از خانه خارج شده، هنوز بر نگشته، دلم خیلی شور می زنه»

پشمالو گفت:«نه ندیدم، ولی ناراحت نباش، حتماً داره جایی بازی می­کنه!»

پشمالو، وارد خانه خودشان شد و مقداری پشم گوسفند، با کمی چسب برداشت و توی کیسه کرد و سریع بیرون رفت. آمد و آمد تا به فلفل بلا رسید.

فلفل بلا خیلی گریه کرده بود؛ آن ­قدر که چشماش سرخ شده بود. پشمالو با چسب و پشم، یک دم بی قواره و زشت برای فلفل بلا درست کرد. بعد فلفل بلا و پشمالو به سوی خانه حرکت کردند.

تا رسیدند به خانه و می خواستند از هم جدا شوند، فلفل بلا از پشمالو تشکر کرد و گفت:«یک قولی به من میدی؟»

پشمالو گفت:«چه قولی؟» فلفل بلا گفت:«این قضیه را برای هیچ کس تعریف نکنی»

پشمالو گفت:«قول می­دم، اون هم یه قول گرگی!»

وقتی فلفل بلا رفت تو خونه، مادرش با عصبانیت گفت:«ذلیل مرده، از صبح تا حالا کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت، نگفتی از ترس دق می­کنم؟»

فلفل بلا یک گوشه نشست و هیچی نگفت و دیگه اون جست و خیز و شادابی را نداشت. مادرش گفت:«از صبح تا حالا چیزی خوردی یا نه؟»

فلفل بلا هیچی نمی گفت و همش در فکر دم از دست داده­اش بود! و از همه مهمتر، از مسخره کردن دیگر حیوان­ها، شرم داشت و اینکه پدرش همه چیز را بفهمد و او را در خانه زندانی کند!

مادر گفت:«امشب مثل اینکه عاقل شدی! نمی دونم آفتاب از کدوم طرف سر زده که فلفل بلا عاقل شده؟!
خلاصه، بیچاره مادر که از همه چیز بی اطلاع بود، مقداری غذا جلوی فلفل بلا گذاشت و او هم یواش یواش شروع به خوردن کرد. فلفل بلا پرسید:«بابا کجاس؟»
مادرش گفت:«میخواستی کجا باشه؟ حتماً برای پیدا کردن یک لقمه نان دلشو زده به دریا و رفته تا مرغی، اردکی، چیزی از ده بیاوره تا من و تو گرسنه نباشیم!»
فلفل بلا با خودش گفت:«خدا کند به سمت خانه بی­بی کوکب نرود، که در شب تاریک، شاید توی تله گیر کنه». به مادرش گفت:«من باید بروم» و سریع از خانه خارج شد.
هرچه مادرش گفت:«کجا می­ری؟ توی این شب تاریک، کجا می­ری؟» اما فایده نداشت. و سریع خودش را به ده نزدیک کرد. از دور دید که پدرش به آرامی دارد به خانه بی بی کوکب نزدیک می­شود.
مانند برق و باد می­دوید. دید که باباش دارد به تله نزدیک می شود و شاید یک قدمی مانده بود که گوشت تله را بردارد که فلفل بلا با یک جست وخیز خود را به روی بابایش انداخت و پدرش آن طرف، روی زمین پرت شد و پا به فرار گذاشت. فکر کرد که یکی از سگ­های اهالی روستا بوده که به سوی اوحمله ور شده­اند
فلفل بلا که دنبال پدرش می­دوید با صدای بلند فریاد زد:«بابا! بابا! نترس، منم فلفل بلا» آقا روباهه با تعجب ایستاد وگفت:«ذلیل شده، این چه کاری بود کردی؟ نزدیک بود از ترس بمیرم.

فلفل بلا گفت:«بابا، بی­بی کوکب، تله کار گذاشته؛ بیا بریم از نزدیک تماشا کنیم.» هر دو رفتند، آقا روباهه که تله را قبلا دیده بود و می­شناخت گفت:«آره، آره تله هست حالا تو از کجا فهمیدی؟»

قضیه را براش تعریف کرد که با پشمالو آمده بودند این طرفها بازی کنند و تله را در روز روشن دیده­اند، ولی قضیه کنده شدن دم را نگفت.

آقا روباهه، فلفل بلا را در آغوش گرفت و چندتا بوسه­ی آبدار کرد وگفت:«تو جان بابا را نجات دادی، الهی که فدات بشوم!»

فلفل بلا گفت:«بابا، بیا بریم خونه.» باهم حرکت کردند چند قدم دور نشده بودند که آقا روباهه گفت:«اگر دست خالی برویم خانه، مادرت دعوا می کند، آخه توی خانه غذا نداریم.»

آقا روباهه به فلفل بلا گفت:«تو پشت خانه بی­بی کوکب کشیک بده تا من یه چیزی برای خوردن پیدا کنم!»

هرچه گشت و گشت، چیزی برای خوردن پیدا نشد. رفت سراغ لانه­ی مرغها اونجا هم بی بی کوکب، از شهر یک قفل بزرگ خریده بود و آویزان کرده بود.

توی سطل آشغال، مقداری گشت وکمی غذای پس مانده و استخوان پیدا کرد و در کیسه­ای گذاشت و صدا زد:«بلاجون، فلفل بلا، بیا برویم.» همین طور که داشتند به سوی منزلشون حرکت می­کردند، ناگهان باد شدیدی آمد؛ آنقدر شدید بود که شاخه­های درختان را به هم می­کوبید. هوا هم داشت یواش، یواش روشن می­شد. اول صبح خروس خوان بود و صدای قوقلی، قوقلی خروس­های ده به گوش می­رسید.

صدای دلنشین خروس­ها، دل فلفل بلای قصه­ی ما را خوشحال می­کرد.باد که با شدت تمام می­وزید، باعث شد که دم فلفل بلا - که پشمالو، مصنوعی چسبانده بود- کنده شود، ولی فلفل بلا متوجه نشده بود.

یک دفعه آقا روباهه را مثل اینکه برق گرفته باشد، ایستاد و گفت:«فلفلی، بابا کو دمت؟!

فلفل بلا که خیلی هول شده بود و زبانش توی دهانش نمی­چرخید، گفت:« بـ بـ بـ بـ باد کندش، حتماً باد کندش. آقا روباهه گفت:«برای ما هم، ها! ما خودمون آخر خطیم، باد دم می­کند! راستشو بگو؟ فلفل بلا هم از ترس چهار تا پا قرض گرفت و به سوی خانه دوید و مثل گلوله، خودش را توی خانه انداخت.

مادر، که خوابیده بود، از ترس از جا پرید و گفت چه خبره؟ چه خبره؟ و دید که فلفل بلا، نفس نفس زنان یک گوشه­ای پرتاب شده و صدا می­زند:«مامان، مامان به دادم برس، که بابا می­خواد منو بکشه!» و قضیه را از سیر تا پیاز، برای مادرش توضیح داد. از اون زمان که اول صبح با پشمالو به مزرعه بی­بی کوکب رفتند و بعد قضیه دمش و درآخر هم، نجات دادن پدرش از دست تله بی بی کوکب.

همینطور که داشت برای مادرش تعریف می کرد، پدرش وارد خانه شد و خیلی عصبانی به نظر می­رسید وهی صدا می­زد، فلفل بلا کجاست؟ فلفل... کجایی؟! می­خوام نابودت کنم! روباهی که دم ندارد، باعث سرافکندگی من در جنگل است.

هر چه مادرش می­گفت:«اگر فلفل بلا نبود، تو الان توی دام بی­بی کوکب گیر افتاده بودی و کشته می­شدی؛ اون بود که تورا نجات داد. اون بود که نگذاشت توی تله گیر کنی. آقا روباهه می­گفت:«کاش گیر می­کردم، کاش کشته می­شدم، اما فلفل بلا را بی دم نمی­دیدم! مادره گفت:«حالا عصبانی هستی، بیا بنشین با هم فکری کنیم، شاید توانستیم مشکل را حل کنیم.»

هر دو نشستند فکر کردند و فکر کردند تا به این نتیجه رسیدند که باید پیش خرس طبیب بروند.

آقا روباهه، موقعی که آفتاب خوب بالا آمد و روز روشن شد، رفت و رفت تا به قله کوه رسید و پیش خرس طبیب رفت. خرس طبیب در حال جمع کردن عسل از کندوی زنبورها بود.

و هر چه زنبورها اطراف او را محاصره کرده بودند و نیش می­زدند، اما انگار نه انگار که دارند او را نیش می­زنند! واوداشت با خیال راحت، عسل­ها را می­خورد. آقا روباهه از زیر درخت فریاد زد:«آقا خرس طبیب، آقا خرس طبیب.»

خرس، سرش را به پایین درخت انداخت و گفت:«ها؟ چه مرگته، چرا مزاحم شدی؟»

آقا روباهه گفت:«خرس طبیب، به فریادم برس، آبروی من توی جنگل رفت، بیچاره شدم!»

خرس، یواش یواش از درخت پایین آمد. گفت بگو ببینم چی شده

قسمت آخر

خرس، یواش یواش از درخت پایین آمد. گفت بگو ببینم چی شده؟

آقا روباهه، تمام ماجرا را تعریف کرد. خرس کمی فکر کرد و گفت:«اگر بتوانی فقط امروز دم را به دست بیاوری و تازه باشد، می­توانم اونو بخیه بزنم و با داروی گیاهی مداوا کنم. آقا روباهه گفت:«حتماً دیشب فلفل بلا به خاطر من جانش را به خطر انداخت و من را از دام تله نجات داد، حالا من باید تلافی کنم و به خرس طبیب گفت: «خواهش می­کنم از قله کوه پایین بیا و در خانه ما منتظر باش که ببینم، می تونم کاری کنم؟» آقا روباهه مثل برق و باد، خودش را به خانه رساند و قضیه را به مامان روباهه گفت. مامان روباهه گفت:«دیدی گفتم یه راهی پیدا میشه.»

آقا روباهه گفت:«باید دل را بزنیم به دریا و با هم دیگه بریم و دم را از منزل بی بی کوکب بیاریم.»

فلفل بلا که صدای پدر و مادرش را می­شنید، گفت:«من هم میام، و کمک می کنم.» پدرش گفت:«نه، نه تو همینجا باش.» مادرش گفت:«بگذار بیاد، شاید بتواند کمکی کند.»

فلفل بلا هم پشمالو را صدا زد و قضیه را به او گفت و او هم آمد. هر چهارتایی باهم حرکت کردند تا به خانه بی بی کوکب رسیدند. ناگهان دیدند که سه، چهارتا سگ اطراف خانه بی­بی کوکب پرسه می­زنند.

آقا روباهه، به مامان روباهه گفت:«حالا چه کار کنیم؟» گفت:«باید منتظر باشیم تا سگ­ها کمی از خانه فاصله بگیرند، بعد بریم و ببینیم دم فلفل بلا کجاست؟»

شاید یک ساعت بیشتر، همانجا منتظر بودند و دل آقا روباهه مثل سیر و سرکه می جوشید و می­گفت:«اگر نتوانیم دم را پیدا کنیم، چه می­شود؟ آخه خرس طبیب گفته، باید قبل از غروب آفتاب پیدا بشته، تا بتواند او را بخیه کند»

خلاصه توی همین فکرها بودند که سگها مقداری از خانه فاصله گرفتند.

آقا روباهه، یواش یواش اطراف خانه را گشت، اما چیزی مشاهده نکرد. اطراف تله را هم نگاه کرد، اما خبری از دم فلفل بلا نبود، تا اینکه خودش را به پشت پنجره خانه رساند.

ناگهان دید که بی بی کوکب برای قشنگی خانه­اش، دم فلفل بلا را در سقف خانه آویزان کرده­است!

سریع، خودش را به مامان روباهه و فلفل بلا و پشمالو رساند و قضیه را برای آن­ها گفت. آقا روباهه دید که دوباره سگها دارند به خانه نزدیک می­شوند، به فلفل بلا گفت: «من و مادرت، سگها را به سمت خودمان می­کشانیم و شما وارد خانه شوید و دم را سریع بیاورید.»

آقا روباهه، به مامان روباهه گفت:«باید سگها را به طرف خودمان بکشانیم تا این دوتا بروند و دم را بیاورند.» و سمت سگها دویدند؛ سگ­ها هم با دیدن این دو روباه، دنبال آنها دویدند و شروع کردند به پارس کردن.

فلفل بلا و پشمالو هم وارد خانه شدند وخوشحال بودند که بی­بی کوکب در خانه نبود؛ اما متأسفانه دم در سقف آویزان بود و دست آنها به دم نمی­رسید. فلفل بلا، از پشت پنجره می دید که چطور سگها به دنبال پدر و مادرش می­دویدند و به خودش لعنت می کرد که با این کارش، چطور جان پدر و مادرش را به خطر انداخته است! پشمالو یک صندلی را پیدا کرد تا فلفل بلا روی آن بایسته ودم را از سقف جدا کند.اما باز هم دستش نمی­رسید.

پشمالوی بیچاره رفت روی صندلی و به فلفل بلا گفت:«بیا روی دوش من، شاید دستت برسد. فلفل بلا رفت روی دوش پشمالو که روی صندلی ایستاده بود، تااین که دستش رسید و طنابی که به دم او گره خورده بود را باز کرد ودم را از سقف آویزان رها کرد وسریع از خانه خارج شد.آقاروباهه موقعی که دید فلفل بلا با پشمالو موفق شدند، به مامان روباهه گفت:«به سوی جنگل حرکت کن، ولی گردن مامان روباهه داشت خون میود و چنگال یکی از سگها گردن او را زخمی کرده بود. چهار تایی به سوی جنگل فرار کردند.

موقعی که فلفل بلا می­دید گردن مادرش زخمی شده و خون می­آید،خیلی خجالت کشید و به مادرش گفت:«همه­ی این بلاها را من به وجود آوردم، مادرش گفت حالا موقع این حرفها نیست. فقط سریع بدوید تا خودمان را به موقع به خرس طبیب برسانیم، و خرس که حوصله­اش سر رفته بود و می خواست دوباره به قله کوه برگردد، از دور صدای آقا روباهه را شنید که فریاد می­زد موفق شدیم، خرس طبیب، موفق شدیم!

آقا خرسه، سریع وسایل جراحی را آماده کرد و نگاهی به دم کرد و گفت:«خوب است،خوب است، می­شود کاری کرد و به آقا روباهه گفت:«دست و پای فلفل بلا را با طناب محکم ببندد تا دست و پا نزند.»

دست و پای فلفل بلا را با طناب محکم بستند، و آقا خرس طبیب شروع کرد به بخیه کردن دم فلفل بلا، مقداری هم داروی گیاهی روی دم گذاشت و با پارچه­ای محکم روی آن را بست. به آقا روباهه گفت:«اگربعداز سه روز بتواند دمش را تکان دهد، معلوم است که خوب شده.»

آقاروباهه،از آقا خرس طبیب تشکر کرد و خرس به سوی قله کوه حرکت کرد.

مامان روباهه منتظر بود که بعد از سه روز، آیا دم بچه­اش تکان می­خورد یا نه؟ دل توی دلش نبود، تا اینکه بعد از سه روز، فلفل بلا سعی کرد دم خود را تکان دهد، اما خیلی سخت بود و تکان نمی­خورد.

آقا روباهه گفت:«بابا سعی کن، یک بار دیگه سعی کن.»

پشمالو هم آمده بود و داشت فلفل بلا را تشویق می­کرد و هی صدا می­زد:«آفرین، آفرین فلفلی، می­تونی، تو می­تونی.» تا اینکه دم فلفل بلا مثل دم مار، یک تکانی خورد. پشمالو بالا و پایین می­پرید و خیلی خوشحال بود.

خلاصه بعد از مدتی، دم فلفل بلا خوب خوب شد. او پیش خودش می­گفت، دیگه از این به بعد، نباید کاری کنم که دیگران را به دردسر بیندازم. و به پدر و مادرش قول داد که مواظب کارهای خودش باشد که آنها را به دردسر نیندازد.


پایان

***

____________________________

قصه های بیشتر: