قصه یک روز خوب

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.

جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.

یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.

قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟
پشمالو گفت: چون فکر می کردیم اجازه نمی دین بیایم برف بازی.

مامان جوجه خنده اش گرفت و گفت: ولی ما هم مثل شما برف بازی را دوست داریم.

جوجه کوچولو و پشمالو با تعجب به مامان های خود نگاه کردند. مامان پشمالو یک گلوله برف درست کرد و گفت: ما هم از بچگی هر وقت برف می آمد می رفتیم برف بازی.
یک روزخوب مامان جوجه کوچولو گفت: حالا نوبت ماست. زود باشید از لاستیک بیاید بیرون!

مامان و بچه ها شروع کردند به خندیدن حالا بازی نکن کی بازی کن.

____________________________

قصه های بیشتر: