قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه شب» ثبت شده است

قصه کودکانه مورچه کتاب خوان

قصه کودکانه مورچه کتاب خوان

قصه داستان مورچه کتاب خوان - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

هدف از قصه امشب تشویق بچه ها به کتاب خوندن هست.

شروع داستان:

توی یه جای زیبا و قشنگ یه مورچه کوچولو بود که با مامان و بابا و خواهرش تو لونه کوچیک و مرتبشون زندگی میکردن ، مورچه کوچولو عاشق کتاب خوندن بود و هیچ کاری رو به اندازه کتاب خوندن و مطالعه کردن دوست نداشت.
روزا که مورچه های دیگه میرفتن با هم بازی میکردن و سرگرم میشدن مورچه کوچولو تند تند خودشو به مغازه کتاب فروشی که نزدیک لونشون بود میرسوند و از قفسه های کتاب دیدن میکرد و شروع میکرد به خوندن کتاب های مختلف ، مورچه کوچولو از کتابا خیلی چیزای جدید و مفیدی یاد گرفته بود و بعضی وقتا انقدر سرگرم کتاب خوندن میشد که یادش میرفت وقت خونه رفتن شده و باید برگرده به لونشون. مورچه های دیگه که میدیدن مورچه کوچولو همش در حال کتاب خوندن و مطالعست بهش میخندیدن و مسخرش میکردن ، اونا به مورچه کوچولو میگفتن: مورچه ها که کتاب نمیخونن ، مورچه ها باید دنبال غذا باشن و باید همش در حال جمع کردن عذای مورد نیازشون باشن اما مورچه کوچولو اصلا به حرف اونا توجه نمیکرد و تمام روز رو مشغول خوندن کتاب میشد. بعضی وقتا که میدید بچه ها مشغول خوندن قصه و کتاب داستان هستن آهسته آهسته از بینشون میرفت بالای درخت و مشغول کتاب خوندن میشد. مورچه های دیگه هر روز دنبال غذا میگشتن و هر چیزی رو که میشد برای زمستون زیرزمین ذخیره کرد و نگه داشت از روی زمین برمیداشتن و با خودشون میبردن. مورچه کوچولو هر دفعه که به لونشون برمیگشت مامان و باباش خیلی عصبانی میشدن و همش بهش میگفتن که نباید کتاب بخونی و باید بری همراه مورچه های دیگه غذا جمع کنی ، مورچه کوچولو هم خیلی ناراحت می‌شد.
روزها گذشت و تا اینکه بالاخره فصل پاییز از راه رسید و مورچه ها باید غذای بیشتری رو برای زمستونشون زیرزمین انبار میکردن به خاطر همین یه روز ملکه ، مورچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت که ما باید تمام انبارهای زیرزمین رو پر از غذا و آذوقه کنیم تا تو زمستون بدون غذا نمونیم به خاطر همین همه مورچه ها باید بیشتر و بیشتر دنبال غذا بگردن و کار کنن.
مورچه کوچولو که داشت حرفای ملکه رو گوش میکرد یه دفعه بلند بلند شروع به حرف زدن راجع به جایی توی کتابا خونده بود و گفت مورچه ها باید انبارهای غذا برای خودشون درست کنن تا غذاهاشون برای مدت زیاد خراب نشن و کجا ها باید برن تا غذاهای بیشتری جمع کنن و بعد از اون روز با صحبت های مورچه کوچولو تلاشهای اونا بیشتر شد و ملکه برای بهتر شدن و سرعت بخشیدن به کار از مورچه کوچولو توی کارها مشورت میگرفت. بالاخره بعد از هفته ها تلاش و جمع کردن آذوقه ، ملکه از دیدن اون همه غذا خیلی خوشحال و شاد شد ، تمام انباراشون پر از غذا شده بود و اونا شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن. ملکه از مورچه کوچولو به خاطر فکر خیلی خوب و مشورت هایی که کرده بود تشکر کرد ، وقتی مورچه کوچولو به لونشون برگشت مامان و باباش اونو محکم بغل کردنو حسابی تشویقش کردن. خواهر مورچه کوچولو که از این کار مورچه خیلی خوشش اومده بود دلش میخواست اونم بتونه مثل مورچه کوچولو کتاب بخونه به خاطر همین به مورچه کوچولو گفت که فردا با هم به کتابخونه برن و مشغول خوندن کتاب بشن.
بچه ها با کتاب خوندن خیلی چیزای خوب و جدیدی یاد میگیریم ، کتابا به ما کمک میکنن که باسوادتر و داناتر بشیم ، میتونیم با خوندن کتاب با حیوونا با کشورا با شهرها یا با هر چیز دیگه ای بدون اینکه اونا رو از نزدیک دیده باشیم آشنا بشیم.

قصه داستان مورچه کتاب خوان - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بازی خطرناک

    قصه کودکانه بازی خطرناک

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان بازی خطرناک

    هدف از قصه امشب انجام ندادن کارهای خطرناک در کودکان هست.

    شروع داستان:

    آفتاب از لا به لای درختای بلند جنگل روی زمین میتابید و هوا گرم شده بود ، تعطیلات هم بود و بعضی از خانواده ها به سفر رفته بودن.
    محسن و حامد هم همراه خانوادشون به شمال رفته بودن و بین راه ایستادن تا یه کمی استراحت کنن. محسن و حامد از پدر و مادرشون اجازه گرفتن که برن اطراف تا یه کم دور بزنن ، محسن به خنده گفت: حامد بیا اینجا این درخت خشکیده رو ببین. حامد به سمت درخت اومد ، درخت خشک شده عمر زیادی داشت. محسن گفت: به نظرت چطوره؟ حامد گفت: فکر نمیکنی خطرناک باشه؟ محسن گفت: نه ، چه خطری؟ کبریت رو بده به من. بعد کبریت رو آتیش زد و وسط درخت خشکیده گذاشت و چند لحظه بعد درخت کهن سال آتیش گرفت. صدای ترق و تروق سوختن شاخه های خشکیده بلند شد و شعله های آتیش از لا به لای درخت بالا گرفت ، محسن و حامد خندیدن و از کارشون راضی بودن. آتیش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ، حامد یه کمی ترسید و گفت: محسن ، آتیش داره خیلی زیاد میشه چیکار کنیم؟ محسن گفت: چقد کیف میده از چی میترسی؟ از میون درختا ، صدای پدرشون شنیده میشد که گفت: بچه ها کجایین؟ میخوایم بریم ، زودتر برگردین. حامد برگشت به سمت درخت و گفت: محسن ، بیا آتیشو خاموش کنیم. محسن گفت: نشنیدی پدر چی گفت. میخوای بیان اینو ببین اون وقت عصبانی میشه و قول بستنی رو فراموش میکنه بیا زود باش بریم این خودش میسوزه و خاموش میشه و دست حامد رو گرفت و با هم پیشه خانوادشون رفتن. صبح فردا بود که از تلوزیون اخبار پخش میشد و مادر چای میریخت. محسن خمیازه ای کشید و گفت: من که هنوز خوابم میاد. ناگهان گوینده اخبار گفت: هم اکنون به خبر مهمی که به دستم رسیده توجه فرمایید ، دیروز و دیشب در تعدادی از مناطق جنگل های گیلان آتش سوزی وحشتناکی به وقوع پیوسته است. کارشناسان علت این آتش سوزی را آتش گرفتن درختان قدیمی اعلام کردند. محسن که خواب از سرش پریده بود با وحشت به حامد نگاه کرد و اصلا فکر نمیکرد این بازی کوچیک به چنین فاجعه ای تبدیل بشه. یادتون باشه بدون اجازه پدر و مادرتون تو جنگل آتیش روشن نکنین چون جنگل میراث ملی ما هستش و ما باید ازش محافظت کنیم و نه توش آشغال بریزیم و نباید بدون دلیل هم تو جنگل آتیش روشن کنیم.

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان بازی خطرناک

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه زرافه پا شکسته

    قصه کودکانه زرافه پا شکسته

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان زرافه پا شکسته - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    هدف از قصه امشب مهربانی و محبت در کودکان هست

    تو یه روز بارونی زرافه به همراه خرگوش و گورخر داشتن توی جنگل راه میرفتن که یه دفعه پای زرافه لیز خورد و داخل یه گودال افتاد. خرگوش و گورخر سعی کردن هر طور که هست زرافه رو نجات بدن اما وقتی زرافه رو بیرون کشیدن متوجه شدن که پاش شکسته.
    زرافه از درد گریه و بی تابی میکرد ، خرگوش به گورخر گفت: همینجا پیش زرافه بمون من میرم و دکتر جنگل رو خبر میکنم. خرگوش رفت و همراه دکتر جنگل برگشت. دکتر جنگل گفت: گریه نداره که پات شکسته و اگه قول بدی یه مدت استراحت کنی و راه نری خیلی زود پات مثل روز اول میشه. زرافه که حرفهای دکتر رو شنید یه کمی آروم شد و به دکتر قول داد که به توصیه هاش گوش کنه و استراحت کنه تا خیلی زود پاهاش بهتر بشه. وقتی دکتر رفت زرافه به دوستاش گفت: من خیلی گرسنمه حالا با این پای شکسته چه جوری غذا پیدا کنم. خرگوش و گورخر به زرافه گفتن نگران نباش ما بهت کمک میکنیم و برات غذا میاریم فقط استراحت کن تا پاهات زود خوب بشه و ما خیلی زود برات غذا میاریم. خرگوش و گورخر رفتن دنبال غذا ، خرگوش یه کمی هویج و توت فرنگی از خونه اش آورد و گورخر هم علف تازه از صحرا جمع کرد و برای زرافه بردن. اما وقتی زرافه این غذاها رو دید گفت دوستای مهربونم از شما ممنونم که به من کمک میکنین اما این چیزهایی که برای من آوردین غذای من نیست ، من برگ درختها رو میخورم. خرگوش گفت: اما ما دستمون به شاخه های درختا نمیرسه چون قدت خیلی بلنده میتونی راحت از برگ درختان بخوری و هرسه شروع کردن به فکر کردن اما راه حلی به ذهنشون نرسید .گورخر و خرگوش گفتن ما میریم و از بقیه حیوونای جنگل میپرسیم ، شاید کسی راه حلی به ما نشون بده. تو راه گورخر و خرگوش به آقا بزه که پیرترین و عاقل ترین حیوون جنگل بود رسیدن. آقا بزه گفت: چی شده ، چرا ناراحتین؟ دوستتون زرافه کجاست؟ ببینم نکنه با هم قهر کردین؟ گورخر و خرگوش گفتن: نه آقا بزه ، قهر نکردیم پای دوستمون شکسته و نمیتونه راه بره حالا هم گرسنشه و نمیتونه برای خودش غذا و پیدا کنه و ما غذاهایی که خودمون داشتیم رو براش بردیم اما اون از غذاهای ما نخورد. آقا بزه شما میدونی که ما باید چه کار کنیم؟ آقا بزه گفت: باید برین و از میمون کمک بگیرین ، اون حتما میتونه به شما کمک کنه.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه کودکانه دو همسایه

    قصه کودکانه دو همسایه

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان دو همسایه

    هدف از قصه دوستی و مهربونی هست.

    تو یه باغچه کوچیک دو درخت زندگی میکردن که یکی درخت آلبالو و او یکی درخت گیلاس بود. این دو تا همسایه با هم مهربون نبودن و قدر همدیگه رو نمیدونستن ، بهار که میرسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ میشد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربونتر و با صفاتر بشن ولی سر شکوفه هایشون و این که کدومشون زیباتر و قشنگتره بحث میکردن و تو فصل تابستون هم بحث اونا این بود که میوه های کدومشون از اون یکی بهتر و خوشمزه تره. درخت آلبالو میگفت: آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستن اما گیلاس های شما سیاه و بزرگ و زشتن. درخت گیلاس هم میگفت: گیلاس های من شیرین و خوشمزه است اما آلبالوهای شما ترش و بدمزه است.

  • ۰ لایک
  • ۴ نظر

    قصه کودکانه شانه به سر

    قصه کودکانه شانه به سر

    قصه شانه به سر - babystory.blog.ir - قصه داستان شانه به سر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

    هدف از قصه کمک کردن هست.

    روزی روزگاری شانه به سر روی درخت لونه ای داشت و تو لونه قشنگش زندگی میکرد. یه روز ابری که باد شدیدی میومد ، شانه به سر برای پیدا کردن غذا از لونه بیرون رفته بود و وقتی که به لونش برگشت دید که باد لونشو خراب کرده. اون هم روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به گریه کردن که خونه و زندگیش خراب شده بود. همون لحظه دو تا سنجاب که از اون نزدیکی رد میشدن: صدای گریه اون رو شنیدن و با دیدن لونه شانه به سر فهمیدن که چرا گریه میکنه. سنجابها به طرف شانه به سر رفتن و بهش گفتن: اصلا ناراحت نباش ، ما یه فکری برات میکنیم و با کمک همدیگه لونت رو درست میکنیم صبر کن الان ما میریم و برمیگردیم. سنجاب ها پیش خانوم دارکوب رفت و بهش گفتن: خانوم دارکوب عزیز ، باد لونه شانه به سر رو خراب کرده لطفا با ما بیا تا براش یه لونه درست کنیم و خوشحالش کنیم. خانوم دارکوب قبول کرد و همراه سنجاب ها به پیش شانه به سر رفتن تا به کمک هم بتونن برای شانه به سر لونه درست کنن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کمک کردن

    قصه کودکانه کمک کردن

    قصه داستان کمک کردن - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه مهربونی و کمک کردن هست.

    خرسی خانم با سه تا بچش توی جنگل زندگی میکردن ، بچه های خرسی خانم کوچیک بودن و هنوز نمیتونستن برای پیدا کردن غذا با مادرشون به جنگل برن به خاطر همین هر وقت خرسی خانم میخواست بره جنگل و برای بچه ها غذا بیاره اونا رو پیش مامان بزرگشون میذاشت تا ازشون نگهداری و مراقبت کنه بعد هم خودش میرفت به جنگل و برای بچه ها غذاهای خوشمزه میاورد اما حالا مامان بزرگ بچه ها یه چند روزی بود که سرما خورده بود و نمیتونست بیاد پیش خرس کوچولوها تا ازشون نگهداری و مراقبت کنه و باهاشون بازی کنه.

    خانم خرسی خیلی ناراحت بود و غصه میخورد چون نمیتونست بره بیرون و غذا بیاره ولی بعد با خودش فکر کرد که ناراحتی که چیزی رو حل نمیکنه باید به فکر چاره باشم به خاطر همین تصمیم گرفت یه کیسه پر از سیب و گلابی برداره و اونو به هر کدوم از حیوونای جنگل که قبول کردن از بچه خرسا نگهداری کنن بده تا اون بتونه بره دنبال غذا. اینطوری شد که راه افتاد تو جنگل و همینطوری که داشت میرفت خانم کلاغه بهش رسید و گفت: خرسی خانم کجا میری؟ خانم خرسی گفت: دارم دنبال کسی میگردم تا وقتی که برای آوردن غذا از خونه میرم بیرون از خرس کوچولوهام مراقبت کنه و باهاشون بازی کنه تا من برگردم. خانم کلاغه قارقاری کرد و گفت: باشه من از بچه هات مراقبت میکنم. خرسی خانم گفت: این کیسه ای که رو دوشمه پر از گلابی و سیبه ، همشو برای تشکر بهت میدم. کلاغه خندید و گفت: خرسی خانم نصف این سیبا و گلابیا رو هم به من بدی کافیه من از خرس کوچولوها نگهداری میکنم. خرسی خانم با خوشحالی گفت: راست میگی؟ میتونی اونارو سرگرم کنی و باهاشون بازی کنی تا من برگردم؟ کلاغ قارقاری کرد و گفت: البته که میتونم. من براشون آواز هم میخونم ، گوش کن: قار ، قار ، قار. صدای کلاغه خیلی بلند و گوش خراش بود برای بچه ها ، برای همین خرسی خانم با شنیدن صدای کلاغ یه کمی ناراحت شد و گفت: خانم کلاغه ممنون ولی من فکر میکنم خرس کوچولوهام از این صدا خوششون نیاد و بعد به راه افتاد. یه کمی که رفت خانم اسبه رو دید ، خانم اسبه بهش گفت: خرسی خانم کجا میری؟ خانم خرسی گفت: دنبال کسی میگردم که از خرس کوچولوهام نگهداری کنه تا من برم از جنگل غذا بیارم. اسب گفت: من میتونم بهت کمک کنم و از بچه هات مراقبت کنم. خرسی خانم گفت: این کیسه که رو دوشمه پر از سیب و گلابیه حاضرم همشو به کسی بدم که از بچه هام نگهداری کنه و باهاشون بازی کنه. خانم اسبه گفت: فقط سیباتو به من بده تا از خرس کوچولوها نگهداری کنم. خانم خرسی گفت: راست میگی؟ بلدی اونارو سرگرم کنی؟ میتونی براشون آواز بخونی؟ خانم اسبه گفت: معلومه خرسی خانم ، من خودم بچه هامو همینطوری سرگرم میکنم نگاه کن و بعد شروع کرد به شیهه کشیدن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه کار اشتباه

    قصه کودکانه کار اشتباه

    قصه داستان کار اشتباه - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب کنار گذاشتن دروغگویی هست...

    روزی روزگاری پسرک چوپانی در دهکده ای زیبا زندگی میکرد. اون هر روز صبح گوسفندای مردم دهات رو از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده میبرد تا گوسفندها علفهای تازه بخورن ، اون تقریبا تمام روز رو تنها بود.
    یه روز که حوصله اش خیلی سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که کنار هم در وسط ده جمع شده بودن ، یه دفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا یه کمی تفریح کرده باشه و یه کمی سرگرم بشه ولی نمیدونست کارش به چه اندازه اشتباهه. پس داد زد: گرگ ، گرگ ، ای مردم گرگ اومده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه شیر جوان

    قصه کودکانه شیر جوان

    داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان شیر جوان - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه مهربونی و دوستی هست.

    روزی روزگاری توی جنگل بزرگ حیوونای زیادی کنار هم خوشحال و شاد زندگی میکردن. روزی از روزها که شیر جوون و بزرگ زیر یه درخت بلند خوابیده بود و استراحت میکرد یه دفعه یه موش بازیگوش از راه رسید و شروع کرد به سر و صدا کردن و اذیت کردن شیر و روی یال های شیر بالا و پایین پریدن و شلوغ میکرد. شیر که خیلی ناراحت شده بود و با یه حرکت موش رو گرفت و بین پنجه هاش اسیر کرد و خواست موش رو بترسونه که موش کوچولو با گریه گفت: منو ببخش سلطان جنگل خواهش میکنم ، این دفعه بار آخرمه و دیگه قول میدم این کار رو تکرارش نکنم. شیر با اینکه از دستش ناراحت بود وقتی که دید موش به شدت از کارش پشیمون شده و گریه میکنه ، دلش به رحم اومد و موش رو آزاد کردو بهش هم تذکر داد که دیگه این کار رو نکنه و موش هم بهش قول که دیگه اذیتش نکنه چون اذیت کردن کار بدیه و نباید این کار رو انجام بدیم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

    قصه کودکانه ابر کوچولو و مامانش

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه برای کودکانه زیر 3 سه سال - قصه داستان ابر کوچولو و مامانش - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه کودکانه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب

    ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟

    ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر.

    مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟

    چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود.

    ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مهتاب و ستاره

    قصه کودکانه مهتاب و ستاره

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان مهتاب و ستاره

    مهتاب کوچولو دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد.شبها قبل ازخواب به ستاره های آسمان نگاه می کند و با آنها حرف می زند. اودختر خیلی مرتب و منظمی است و کارهایش را خوب انجام می دهد.مامان و باباش خیلی دوستش دارند و از او راضی هستند.
    شبها که مهتاب کوچولو به رختخوابش می رود تا بخوابد، همین که چشمهایش را می بندد، فرشته ی مهربان از پنجره وارد اتاقش می شود وکارهای خوب مهتاب را می شمارد و به تعداد کارهای خوبی که مهتاب در آن روز انجام داده ،برایش از آسمان ستاره می چیند و می گذارد روی سقف اتاق.سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده است. اگر روزی اشتباه کند وحواسش هم نباشد، فوری معذرت خواهی میکند.
    یک روز که مهتاب رفته بود کودکستان،دوستش ستاره،خیلی دیر آمد.مهتاب ازاو پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:« آخه مامانم مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهایش هم به هم ریخته است.مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و به او گفت:«ستاره خیلی خنده دار شدی لباسات ، موهات… وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم به ستاره خندید.
    ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت.آن روزوقتی مهتاب به خانه رفت ،ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهایش را هم خوب انجام داد تا شب .آن شب موقع خواب چشمهایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نیامد.دوباره چشمهایش را بست اما فرشته مهربان نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتم رو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم کودکستان،برگشتم خونه تلویزیون دیدم، تمرینهامو انجام دادم خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… او هرچه فکرکرد، نفهمید چه کار کرده که فرشته مهربان به سراغش نیامده.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر