قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه کودکانه» ثبت شده است

قصه کودکانه پلیس جنگل

قصه کودکانه پلیس جنگل

قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.

زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.

روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.

میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .

خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .

حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟

چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه ببری که حیوانات دیگر را مسخره می کرد

    قصه کودکانه ببری که حیوانات دیگر را مسخره می کرد

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.
    یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
    از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
    در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.
    چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
    پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه موش کور

    قصه کودکانه موش کور

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    🍒موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم می‌خواهد از لانه بیرون بروم.»

    🍍 مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم می‌خواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم می‌خواهد هرروز آسمان را نگاه کنم.

    🥑حرکت ابرها را ببینم. می‌خواهم بدانم گل‌ها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم. » مادرپرسید : «این حرف‌ها را از کی شنیده ای؟»

    🥒موش کور کوچولو گفت : «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.»
    مادرموش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشیدو گفت : «من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم.

    🍋چون چشم‌های مان خوب نمی‌بیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه می‌بینیم.»

    🍌موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت. مادراو را بوسید و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی. »

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه پچ پچ

    قصه کودکانه پچ پچ

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

    شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

    شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

    نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

    صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

    پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

    نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

    آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

    شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

    پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

    مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

    نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

    صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

    پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بچه شلوغ

    قصه کودکانه بچه شلوغ

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.»

    تیمی فریاد زد: «امروز نمی‌خوام برم. می‌ خوام امروز برم باغ‌وحش.» و بعد کتاب‌هاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید.

    مادر گفت: «تیمی، این همه سروصدا درنیار. دیگه هم با من جروبحث نکن. هیچ راه دیگه‌ای نداری. امروز باید بری مدرسه.»

    بعد دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و زیرلب گفت: «وای که چقدر سروصدا زیاده.»

    تیمی غرغرکنان گفت: «مامان، من می‌خوام برم باغ‌وحش … می‌ خوام برم تماشای شیرها … .» و مثل یک حیوون وحشی نعره کشید: «می‌ خوام فیل‌ها رو ببینم … می‌ خوام خرس‌ها و ببرها و گوریل‌ها رو ببینم.»

    دورتادور خونه می‌دوید و بالا و پایین می‌پرید و صدای انواع حیوانات رو از خودش درمی‌آورد.

    مادر آهی کشید و گفت: «متاسفانه باید بهت بگم که تو باید همین الان بری مدرسه. کیف و کتاب‌هات رو بردار و برو سوار ماشین شو.»

    اما تیمی هنوز نمی‌خواست به حرف مادر گوش کنه. مادر بازوی اون رو گرفت و کشون‌کشون به سمت ماشین برد: «باید بری مدرسه.»

    تیمی در تموم راه مدرسه جیغ کشید، نق زد، بهونه گرفت و زار زد.

    مادر گوش‌هاش رو با دست گرفت: «تیمی، بسه دیگه! اینقدر سروصدا نکن.» بالاخره به مدرسه رسیدن. مادر مجبور شد تیمی رو همراه خودش بکشه و به معلم تحویل بده.

    مادر رفت سوار ماشین شد و به سمت پارک رفت. وقتی از ماشین پیاده شد، لبخند زد؛ چون تنها صدایی که می‌شنید صدای جیک‌جیک پرنده‌ها، این‌ور و اون‌ور دویدن سنجاب‌ها، و نسیم ملایمی بود که می‌وزید.

    همه جا ساکت و آروم بود و مادر دلش می‌خواست که تموم روز، همونجا بمونه. روی یک نیمکت نشست، و وقتی جوجهٔ یک پرنده رو توی لونه‌اش دید، به طرفش رفت: «سلام پرندهٔ کوچولو! امیدوارم که پیش مامانت ساکت و آروم باشی و براش زیاد سروصدا نکنی!»

    وقتی که مادر پرندهٔ کوچولو با چند تا کرم بزرگ و گوشتالو برگشت، جوجه‌پرنده شروع کرد به جیک‌جیک و سروصدا.

    مادر خندید و گفت: «مثل این که همهٔ بچه‌ها مثل همدیگه‌ان!»

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خواب گربه های شلخته

    قصه کودکانه خواب گربه های شلخته

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …

    مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

    همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.

    به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط

    قصه کودکانه عمو خرگوش و دکتر بلوط

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.

    عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.

    عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.

    اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!...

    راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :

    (در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)

    اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه یخرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.

    یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)

    خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.

    دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .

    دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .

    عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …

    عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم!

    عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های تازه که کنار صندلی بود.

    دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!…

    عمو خرگوش زیر لب گفت :

    (برای من)!!!

    دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج می دهم تا با خودش ببرد وبخورد.

    شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .

    اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند.

    تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم .

    عمو خرگوش با دیدن آن هویج های تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .

    روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش !

    دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد.

    عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفتو بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد .

    با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانه اش .

    او بعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه دوستی گوزن و زرافه

    قصه کودکانه دوستی گوزن و زرافه

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه . چون قفسش از قفس من بزرگتره.

    خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.

    ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن. اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خرگوش و لاک پشت

    قصه کودکانه خرگوش و لاک پشت

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    روزی روزگاری در جنگلی زیبا، خرگوش مغروری زندگی می کرد که مشهور به سریع دویدن بود.
    همین، باعث شده بود که خرگوش به خودش مغرور شود و دائم لاک پشت را به خاطر کند راه رفتنش مسخره کند.
    یک روز لاک پشت که از حرفها و حرکات خرگوش عصبانی بود به او گفت: « خرگوش جان! همه می دانند که تو سریع هستی ولی چه فکر کرده ای؟ تو با تمام قدرتت باز هم قابل شکست هستی ! »
    خرگوش به حالت تمسخر شروع به آه و ناله کرد و گفت: « وای شکست؟ مسابقه با کی؟ مطمئناً با تو نباید باشد؟ هیچ کس در دنیا وجود ندارد که بتواند با من مقابله کند، خودت که می دانی من سریع ترین هستم. »
    لاک پشت از لافهای بیهوده خرگوش عصبانی بود، به همین خاطر با او قرار مسابقه ای را گذاشت.
    در روز مسابقه هر دو،‌ در خط شروع قرار گذاشتند.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان زیبای کودکانه هزار دست

    داستان زیبای کودکانه هزار دست

    قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

    خانم هزار پا تخم گذاشته بود. اما از توی تخمش یه بچه بیرون اومد که هزار پا نبود. هزار دست بود. اصلا هیچی پا نداشت ولی به جای پاهاش یه عالمه دست داشت.
    خانم هزار پا از دیدن بچش خیلی ناراحت شد. دلش برای نی نی هزاردست می سوخت . آخه اون حتی دو تا پا هم نداشت که بتونه باهاشون راه بره.
    هزار دست از اینکه پا نداشت ناراحت و اخمو نبود. بلکه خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو بود. اون برای چهارتا از دستاش کفش درست کرده بود و با همونا راه می رفت و با بقیه دستاش کارهای خوب زیادی انجام می داد. یه روز که داشت با چند تا از دستاش شیشه های خونه رو پاک می کرد، دید بیرون از خونه، بچه پروانه،و کفشدوزک و کرم ابریشم با هم بازی می کنن. هزاردست هم می خواست با اونا بازی کنه .اما اونا از دیدن هزار دست تعجب کردن و فقط بهش نگاه کردن. بچه پروانه گفت آخی این بیچاره هیچی پا نداره . کفشدوزک می گفت طفلکی چجوری راه می ره . کرم ابریشم هم فقط نگاه می کرد.
    هزار دست هیچی نگفت و برگشت خونه. مامان هزار دست وقتی ماجرا رو فهمید خیلی غصه خورد. اما هزاردست بازم می خندید .
    بعد از ظهر که شد بچه پروانه اومد خونه خانم هزار پا و گفت ببخشید خانم هزارپا ما عروسی داریم . می شه لطفا شما با هزار دست بیایید عروسی ما.
    خانم هزارپا گفت ما نمی تونیم بیاییم آخه…
    بچه پروانه گفت خواهش می کنم بیایید . اگه شما نیایید عروسی ما به درد نمی خوره . آخه هزاردست با اینهمه دست که داره وقتی دست بزنه عروسی ما حسابی قشنگ و زیبا می شه .
    خانم هزار پا لبخند زد و قبول کرد. اون شب صدای دست زدن هزار دست، عروسی پروانه ها رو قشنگترین عروسی دنیا کرده بود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر