قصه کودکانه خروس گردو دزد
یکى بود، یکى نبود. خروسى بود که خیلى گردو دوست داشت.
مردى هم بود که باغى پر از گردو داشت. اما از گردوهایش به کسى نمى داد. یک روز، خروس راه افتاد تا به باغ برود و گردو بخورد.
سگ، او را دید و پرسید: «آقا خروسه کجا مى روى؟»
خروس گفت: «مى روم به باغ، گردو بخورم.»
سگ گفت: «من هم بیایم؟» گفت: «بیا!»
خروس و سگ رفتند و رفتند. به کلاغ رسیدند. کلاغ پرسید: «کجا مى روید؟»
خروس گفت: «مى رویم به باغ، گردو بخوریم.» کلاغ گفت: «من هم مى آیم!»
خروس و سگ و کلاغ رفتند و رفتند. به عقرب رسیدند. عقرب پرسید: «کجا مى روید؟» گفتند:
«مى رویم به باغ، گردو بخوریم.» عقرب گفت: «من هم مى آیم!»
خروس و سگ و کلاغ و عقرب رفتند و رفتند تا به باغ رسیدند. در باغ باز بود. وارد شدند.
کلاغ پرید و روى شاخه ى درخت ِ وسط ِ حیاط نشست. سگ، کنار ِ در خانه ایستاد. عقرب،
توى تَنور پنهان شد. خروس هم رفت سراغ گردوها. صاحب ِباغ خواب بود. یک دفعه سر و صدا شنید. از خواب پرید. با خودش گفت: «دزد به انبار گردوهایم آمده.» بعد هم به طرف تَنور دوید، تا آتش بردارد و راهش را روشن کند. اما عقرب نیشش زد. مرد از درد، فریاد بلندى کشید. زنش از خواب پرید. به حیاط دوید.
خواست داد بزند و از همسایه ها کمک بخواهد. کلاغ روى سرش پرید و نوکش زد. فریاد زن
به آسمان بلند شد. مرد، دوید به حیاط، تا به زنش کمک کند. اما سگ پرید و پاى او را گرفت. مرد و زنش از ترس فرار کردند. به اتاق رفتند و در را بستند. خروس و دوستانش تا مى توانستند گردو خوردند. آن قدر خوردند که دل درد گرفتند. تا صبح ، از درد ناله کردند و خوابشان نبرد.
قصه کودکانه پیرمرد و چغندر
روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند . پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و کار می کرد . گاو ها را میدوشید ، طویله را تمیز می کرد ، به حیوانات آب و علف می داد ، زمین را شخم می زد ، دانه ها را می کاشت ، درختان را آب می داد و … خلا صه این پیرمرد یه لحظه بیکار نمی نشست ، زنش هم همینطور توی خانه بی امان مشغول بود.
روزی پیرمرد مشغول بیل زدن زمین بود متوجه یه چغندرقند بزرگ شد . به خودش گفت امروز یه غذای خوشمزه می خوریم . برگهای چغندر را گرفت و خواست از ریشه اون رو در بیاورد ولی مثل اینکه خیلی سنگین بود . دوباره امتحان کرد این بار با زور بیشتر . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی نشد .
پیرمرد زنش رو صدا کرد . ماجرا رو برای زنش تعریف کرد ، پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت و زنش شال کمر پیرمرد رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد .
زن کشاورز رفت پسرشون رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد . پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا ، از دل خاک بیرون بیا ، با این تکون یا این تکون بیرون بیا ، بیا بیا بیا ….. ) ولی باز هم نشد.
قصه کودکانه به دنبال بلندترین نردبان دنیا
درجنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می کرد اسم این بچه میمون ((بازی گوش ))بود .چون از موقع طلوع آفتاب تا وقت غروب می دوید وبازی می کرد از تنه درختان بالا می رفت روی شاخه ها تاب می خورد توی دریااچه می پرید وبعد زیر نور خورشید که در آسمان آبی میدرخشید دراز می کشید وفقط وقتی هوا تاریک به خانه اش می رفت ومی خوابید تا باز فردا صبح بازی کوشی را از سر بگیرد.
دریکی از روزها که آفتاب غروب کرده بود وبازی گوش هنوز مشغول بازی وشیطنت بود مادرش اورا صداکرد تابه خانه برگردد ولی بازی گوش گفت هنوز که هوا تاریک نشده چرا به این زودی به خانه بازگردم .مادرش گفت ولی خورشید غروب کرده وشب شده است بازی گوش باتعجب پرسید پس چرا هنوز هوا تاریک نشده مادرش خندید وجواب داد چون امشب آسمان مهتابی است وماه در آسمان می درخشد وهمه جا را روشن کرده است بازی گوش سرش را به سوی آسمان بلند کرد وماه را دید دایره ای زرد وقشنگ که در آسمان تیره می درخشید بازی گوش از زیبائی ماه تعجب کرد تابه حال ماه را به این قشنگی ندیده بود رو به مادرش کردو گفت من می خواهم ماه را بغل کنم .
دراین هنگام پدر بازی گوش هم به نزد او آمد بازی گوش بادیدن پدر گفت پدر من می خواهم ماه را بغل کنم پدر ومادر هردو خندیدند بازی گوش دستش را دراز کرد تا ماه را بگیرد ولی ماه خیلی بالاتر بود بازی گوش بسوی جنگل دوید تا به بلندترین درخت جنگل رسید از درخت بالا رفت بالا وبالاتر تا به نوک آن رسید ودستش را بسوی ماه دراز کرد اما باز هم نتوانست ماه را بگیرد با ناراحتی پائین آمد اما فکری به ذهنش رسد با خودش گفت :من می توانم از نردبان بلندی بالا بروم وماه را بگیرم اما این نردبان باید بلندترین نردبان دنیا باشد.
قصه کودکانه گرگی در لباس میش
روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. چون گله ای که برای چرا به آن کوه و چمنزار می آمد یک چوپان دلسوز و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند.
گرگ گرفتار شده بود و نمی دانست چکار بکند تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. او یک پوست گوسفند را پیدا کرد. گرگ آنرا برداشت و به سرعت فرار کرد.
روز بعد گرگ با دقت پوست را روی خودش انداخت و خودش را به شکل یک گوسفند در آورد و هنگامی که گله در صحرا مشغول چرا بود به میان آنها رفت.
گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. یکی از بره ها به کنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: کمی آن طرف تر علفهای خوشمزه تری وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شکار خوبی را پیدا کند.
تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روش های مختلف گوسفندان را فریب می داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را میخوردند و حرفهای او را قبول می کردند.
این ماجرا مدتها ادامه پیدا کرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پی ببرند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کنند. ولی...ولی حیف که یک عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند.
قصه کودکانه مورچه بازنشسته نمی شود
توی شهر مورچه ها،هیچ کس بیکار نبود و هر کس کاری می کرد. عده ای از مورچه ها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچه های کشاورز بود. او همراه بقیه ی مورچه ها، برگ های گیاهان را می چید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.
کوشا با آرواره های قوی و دندان های تیزش، برگ ها را خیلی راحت می چید و از ساقه جدا می کرد و دوستانش هم آن برگ ها را به لانه می بردند و روی آنها قارچ پرورش می دادند تا همه ی ساکنان شهر از آن قارچ ها تغذیه کنند.
کوشا کارش را خیلی دوست داشت.او یکی از پرکارترین افراد شهر مورچه ها بود.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند.کوشا دیگر نمی توانست به راحتی برگ ها را بچیند. او پیر شده بود و آرواره هایش دیگر قدرت و توانایی سابق را نداشتند.
شهردار شهر مورچه ها به او گفت:« تو در روزهای جوانی خیلی خوب کار می کردی و زحمت زیادی می کشیدی؛ حالا بهتر است بازنشسته شوی و استراحت کنی.به جای کارکردن، به باغ برو و گردش کن و از دیدن آسمان آبی و خورشید درخشان و گل های زیبا لذت ببر.»
قصه کودکانه دایناسور تنها
دایناسور تنها
نویسنده:الهام تاوتلی
(قسمت اول)
سالهای خیلی دور در جایی پر از حیوانات مختلف ،دایناسوری زندگی می کرد که هیچ دوستی نداشت. دایناسور داستان ما که اسمش سیوان بود تنهای تنها در یک غار تاریک و بدون هیچ دوستی روز رو به شب می رسوند و هیچ هدفی نداشت.صبح ها که از خواب بلند می شد با بی حوصلگی چرخی در اطراف غارش می زدو کمی علف می خورد تا از گرسنگی خلاص شود و دوباره به درون غار بر می گشت و کمی با وسایل بازی اش که همه از سنگ بودند بازی می کردو شب هم برای سیر کردن شکمش به این طرف و آن طرف غار سری میزد و دوباره به داخل غار بر می گشت و می خوابید.و این کار همیشه و هر روز تکرار می شد.
سیوان همیشه به اینکه دوستی خوب و مهربان داشته باشد فکر می کرد و حتی از اندیشیدن به این موضوع حسابی ذوق زده می شد، ولی وقتی به مشکلی که داشت فکر می کرد از ناراحتی چشمانش پر از اشک می شدو گریه می کرد.حتی حیوانات دیگر هم نمی خواستند که با سیوان دوستی کنند چون از سنگ شدن می ترسیدند….
مشکل سیوان این بود که به هر چیزی دست می زد آن چیز به سنگ تبدیل می شد و این موضوع باعث شده بود تا هیچ حیوانی با سیوان دوستی نکند، حتی دیگر همه او را فراموش کرده بودند و این سبب شده بود تا سیوان غمگین تر از همیشه بشود.
در جای دیگر این جنگل عجیب و غریب حیوانی دیگر وجود داشت که بسیار مهربان و با گذشت بودهمه او را تیبانو صدا می کردند.تیبانو یک دایناسور پرنده بود و با پرواز کردن، به همه جای جنگل سر می زد و از همه خبر می گرفت ،اگر حیوانی مریض می شد به عیادتش می رفت و اگر کسی مشکل داشت به او کمک می کرد تا مشکلش را حل کند، به همین خاطر همه ی حیوانات و دایناسور ها او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
یک روز که تیبانو در جنگل سر کشی می کرد،دید که چند بچه فیل روی پُلی چوبی گرفتار شده اند .پل خراب و فرسوده بود به طوری که با هر لغزش فیل ها تکه ای از پل به داخل رود خانه پرتاب می شد.رود خانه ای خروشان که هیچ حیوانی نمی توانست از آن جان سالم به در ببرد.فیل ها ترسیده بودند و نمی توانستد از جای خود تکان بخورند، وقتی تیبانو را در حال پرواز کردن دیدند خوشحال شدند و از او تقاضای کمک کردند.تیبانو به کنار پل رفت ولی کاری از دست او نیز بر نمی آمد چون فیل ها با اینکه بچه بودند ولی سنگین تر ازآن بودند که او بخواهد آنها را با پرواز کردن نجات بدهد .
وقتی مادر فیل ها به کنار پل رسید بسیار نگران بود وبه تیبانو گفت:من نمی دانم چه کار باید بکنم فقط از تو خواهش میکنم که بچه های مرا نجات بدهی، با گفتن این جمله به گریه افتاد و به کناری رفت تا بچه هایش اشک های اورا نبینند.
قصه کودکانه موش، خروس و گربه
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موجود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
قصه کودکانه دندان فیل
یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.
هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.
پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.
موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟
من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."
خدا از توی آسمون بهش جواب داد:
"برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.
دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."
موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.
دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.
قصه کودکانه شیر کوچولو نمیتونه بخوابه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری میکرد نمیتونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
ـ سلام فیل کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:
ـ سلام زرافه کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ وقتی میخوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
ـ نه.
ـ خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
قصه کودکانه روزه کله گنجشکی
فاطمه کوچولو با صدای اذان صبح بیدار شد. از تختش پایین اومد و رفت سمت آشپزخونه که آب بخوره، دید مامانش داره سفره رو جمع می کنه. گفت: مامانی داری چی کار می کنی؟الان داری صبحانه می خوری؟
مامان فاطمه لبخندی زد و گفت: نه عزیزم، من و بابات سحری خوردیم، آخه الان ماه رمضونه و باید روزه بگیریم.
فاطمه گفت: پس چرا منو بیدار نکردین. منم می خوام روزه بگیرم.
مامان گفت: عزیزم تو هنوز کوچولویی و روزه بهت واجب نشده.
ولی فاطمه گفت: منم دلم می خواد مثل شما روزه بگیرم.
مامان گفت: باشه، فردا صبح بیدارت می کنم که سحری بخوری و روزه بگیری.
فاطمه کوچولو اون شب رو زود خوابید تا صبح قبل از اذان بتونه بیدار بشه و سحری بخوره. مامان فاطمه اونو برای سحری بیدار کرد. فاطمه خیلی خوشحال بود. چون می خواست مثل بزرگترا روزه بگیره.
فاطمه سحری شو خورد و نمازشم با مامانش خوند و خوابید. صبح که بیدار شد یه کمی گرسنش شده بود می خواست بره سر یخچال که یه چیز بخوره که یادش اومد روزست. فوری در یخچال رو بست و به اتاقش رفت و با عروسکاش بازی کرد.