قصه کودکانه دایناسور تنها
دایناسور تنها
نویسنده:الهام تاوتلی
(قسمت اول)
سالهای خیلی دور در جایی پر از حیوانات مختلف ،دایناسوری زندگی می کرد که هیچ دوستی نداشت. دایناسور داستان ما که اسمش سیوان بود تنهای تنها در یک غار تاریک و بدون هیچ دوستی روز رو به شب می رسوند و هیچ هدفی نداشت.صبح ها که از خواب بلند می شد با بی حوصلگی چرخی در اطراف غارش می زدو کمی علف می خورد تا از گرسنگی خلاص شود و دوباره به درون غار بر می گشت و کمی با وسایل بازی اش که همه از سنگ بودند بازی می کردو شب هم برای سیر کردن شکمش به این طرف و آن طرف غار سری میزد و دوباره به داخل غار بر می گشت و می خوابید.و این کار همیشه و هر روز تکرار می شد.
سیوان همیشه به اینکه دوستی خوب و مهربان داشته باشد فکر می کرد و حتی از اندیشیدن به این موضوع حسابی ذوق زده می شد، ولی وقتی به مشکلی که داشت فکر می کرد از ناراحتی چشمانش پر از اشک می شدو گریه می کرد.حتی حیوانات دیگر هم نمی خواستند که با سیوان دوستی کنند چون از سنگ شدن می ترسیدند….
مشکل سیوان این بود که به هر چیزی دست می زد آن چیز به سنگ تبدیل می شد و این موضوع باعث شده بود تا هیچ حیوانی با سیوان دوستی نکند، حتی دیگر همه او را فراموش کرده بودند و این سبب شده بود تا سیوان غمگین تر از همیشه بشود.
در جای دیگر این جنگل عجیب و غریب حیوانی دیگر وجود داشت که بسیار مهربان و با گذشت بودهمه او را تیبانو صدا می کردند.تیبانو یک دایناسور پرنده بود و با پرواز کردن، به همه جای جنگل سر می زد و از همه خبر می گرفت ،اگر حیوانی مریض می شد به عیادتش می رفت و اگر کسی مشکل داشت به او کمک می کرد تا مشکلش را حل کند، به همین خاطر همه ی حیوانات و دایناسور ها او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
یک روز که تیبانو در جنگل سر کشی می کرد،دید که چند بچه فیل روی پُلی چوبی گرفتار شده اند .پل خراب و فرسوده بود به طوری که با هر لغزش فیل ها تکه ای از پل به داخل رود خانه پرتاب می شد.رود خانه ای خروشان که هیچ حیوانی نمی توانست از آن جان سالم به در ببرد.فیل ها ترسیده بودند و نمی توانستد از جای خود تکان بخورند، وقتی تیبانو را در حال پرواز کردن دیدند خوشحال شدند و از او تقاضای کمک کردند.تیبانو به کنار پل رفت ولی کاری از دست او نیز بر نمی آمد چون فیل ها با اینکه بچه بودند ولی سنگین تر ازآن بودند که او بخواهد آنها را با پرواز کردن نجات بدهد .
وقتی مادر فیل ها به کنار پل رسید بسیار نگران بود وبه تیبانو گفت:من نمی دانم چه کار باید بکنم فقط از تو خواهش میکنم که بچه های مرا نجات بدهی، با گفتن این جمله به گریه افتاد و به کناری رفت تا بچه هایش اشک های اورا نبینند.
تیبانو از اینکه کاری از دستش بر نمی آمد کلافه شده بود تا اینکه فکری به نظرش رسید.بله درست است این مشکل را فقط یک حیوان می توانست حل کند و آن حیوان سیوان بود.تیبانو بدون معطلی به سراغ سیوان رفت.
در آن طرف جنگل سیوان در غارش مشغول بازی با اسباب بازی های سنگی اش بود. دلش گرفته بود.تیبانو جلوی غار فرود آمد.سیوان تعجب کرده بود چون حتی یادش نمی آمد که آخرین بار کِی حیوانی را دیده بود.تیبانو وارد غار شد سیوان از تعجب، بهت زده شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.قبل از این که سیوان حرفی بزند، تیبانو گفت:می دانم در این مدت تو را فراموش کرده بودیم ولی الان به کمک تو خیلی احتیاج داریم خواهش می کنم به ما کمک کن. سیوان کمی به خودش مسلط شد و گفت:تو که مشکل من را می دانی من به هر چیزی که دست می زنم آن چیز تبدیل به سنگ می شود.تیبانو با ناراحتی گفت: ما اکنون دقیقا به این مشکل تو احتیاج داریم لطفا با من بیا تا در راه همه چیز را برای تو توضیح بدهم.
سیوان با تمام سوالهایی که در ذهنش بود به دنبال تیبانو به راه افتاد و تیبانو نیز همه چیز را تمام و کمال برای سیوان شرح داد.وقتی به کنار پل رسیدند تمام حیوانات جنگل و همه ی دایناسورها آن جا جمع شده بودند واز دیدن سیوان خیلی تعجب کردند.تیبانو سیوان را به نزدیکی پل هدایت کرد و از او خواست تا به پل دست بزند، و سیوان هم بدون معطلی این کار را انجام داد. ناگهان در مدت زمان کوتاهی پل تبدیل به سنگ شد و دیگر از آن پل چوبی فرسوده خبری نبود.سیوان که دیگر کارش را انجام داده بود به کناری رفت و منتظر ماند تا بچه فیل ها از پل عبور کنند و به نزد مادرشان بر گردند. فیل ها به آغوش مادرشان رفتند و حیوان های جنگل با نگاهی تحسین بر انگیز به سیوان نگاه می کردند، ولی باز جرآت این که به او نزدیک شوند را نداشتند. سیوان این نگاه مهربان حیوانات را دوست داشت و آنها را درک می کرد .به همین خاطرآرام آرام از آنها دور شد و از اینکه توانسته بود برای حیوانات جنگل کار مفیدی انجام بدهد خوش حال بود .سیوان آرزو کرد که ای کاش مثل بقیه ی حیوانات شود و بتواند با آنها دوستی کند و دیگر تنها نباشد.
(قسمت دوم)
آنچه گذشت:
درجنگل عجیب و غریبی که تمام حیوانات با صلح و آرامش زندگی خوبی داشتند ، سیوان توانست با کمک به فیل ها و تبدیل کردن پل چوبی فرسوده به پل سنگی ، تحسین تمام حیوانات را برانگیزد.البته این پایان داستان نبود….
سیوان همانند روزهای گذشته در غارش گوشه ای نشسته بود و به روزی که گذشت فکر میکرد.اندکی نور امید در دل سیوان روشن شده بود و با خیال پردازی هایش این نور هرچه بیشتر قوت میگرفت.نگاه مهربان و تحسین آمیز حیوانات رافراموش نمی کرد و در دل آرزو داشت که ای کاش بتواند مثل سایرین زندگی کند و از بازی کردن در کنار آنها لذت برد.
با این افکار کم کم، روز را به شب رسانید.مثل شب های گذشته از غار بیرون آمد و در آن حوالی در جست و جوی غذا بود. صدای خش خش میان بوته ها توجه اش را جلب کرد.سر جای خود ایستاد تا بفهمد چه چیزی آنجا تکان می خورد.آرام آرام “هور” از میان بوته ها بیرون آمد.سیوان و هور به یکدیگر خیره شدند.هور کلاغی بود که از تمام اتفاقاتی که در جنگل می گذشت ، خبر داشت و این اولین باری بود که سیوان او را از نزدیک می دید.هور کمی جلو تر آمد ولی ازنزدیک تر شدن به سیوان ترسید و سر جای خود ایستاد.سیوان به آرامی از او پرسید:برای چه به این جا آمدی؟اگر کمکی از دست من بر می آید بگو تا انجام بدهم.ابن را گفت چون می دانست هیچ حیوانی با او هم بازی نمی شود. هور کمی احساس راحتی کرد و گفت:کاری که برای نجات فیل ها انجام دادی را دیدم و آمدم از تو کمک بگیرم.سیوان کنجکاو شده بود و از هور خواست تا همه چیز را برایش تعریف کند.هور گفت:دیروز “روبی” وقتی که توی جنگل گردش می کرد، یک قارچ سمی خورد و تا الآن به خوابی عمیق فرو رفته و اگر تا فردا از خواب بیدار نشود ، دیگر به هوش نمی آید و می میرد.سیوان گفت:روبی؟من روبی را نمی شناسم.هور گفت:روبی سنجابیه که اون طرف درخت کاج زرد زندگی می کنه و 3تا بچه داره،ماباید هرچه زودتر کاری بکنیم.سیوان گفت:من هرکاری که از دستم بربیاد انجام میدهم ولی واقعاً نمیدونم باید چه کار کنم.هور با اندکی تأمل گفت:من می دانم باید چه کاری انجام بدهیم و به تو خواهم گفت.هور ادامه داد این مشکل فقط یک راه حل دارد و آن هم برداشتن جام حیات از روی درخت بلور است.سیوان تعجبی نکرد چون قبلاً از مادرش افسانه ی درخت بلور را شنیده بود.
” درخت بلور” درختی نورانی بود که از سالهای خیلی دور در محلی به نام” دشت گل های لاله “قرار داشت.حیواناتی که درخت را دیده بودند می گفتند:در بالاترین نقطه ی درخت جامی قرمز رنگ وجود دارد که در آن شربتی است که هر حیوانی آن را بنوشد زندگی جاویدان پیدا میکند.تا آن موقع خیلی از حیوانات جنگل برای دست یافتن به این جام تلاش کرده بودن ولی همه ی آنها می مردند چون آن جام توسط 3 مار قرمز رنگ محافظت میشد که نیش آنها بسیار سمی بود و هر حیوانی که توسط آنها نیش زده می شد به هلاکت می رسید.”
(قسمت سوم)
سیوان همه ی این ها را می دانست ولی نمی توانست بفهمد که چرا هور از او درخواست کمک کرده است.به همین خاطر با تعجب پرسید:من راز درخت بلو را می دانم به همین خاطر فهمیده ام که کار بزرگی در پیش داریم.به من بگو که باید چه کار کنم.هور از اینکه سیوان می خواست به او کمک کند،خوشحال شده بود و به او گفت:تو قلب مهربانی داری.من و تو به دشت گل های لاله می رویم و من در راه به تو توضیح می دهم که باید چه کاری انجام دهیم .سیوان قبول کرد که صبح خیلی زود به طرف دشت گل های لاله راه بیفتند.هر دو رفتند و رفتند تا به دشت گل های لاله رسیدند.یک دشت پر از گل های زیبا که در وسط آن درخت بلور قرار داشت.درخشندگی درخت بلور از دور هم پیدا بود.افسانه ای درباره ی این درخت وجود داشت که سیوان را نگران می کرد و آن این بود که اگر جام برداشته می شد و مایع قرمز رتگ تمام می شد، جنگل به تاریکی فرو می رفت و همه چیز یخ می زد.او در این مورد از هور پرسید.هور انگار قبل از اینکه تصمیم به این کار بگیرد همه ی مسائل را پیش بینی کرده بود، وقتی سیوان این سوال را از او پرسید با اطمینان جواب داد:نگران یخ زدن جنگل نباش چون ما همه ی مایع حیات را برنمی داریم.کمی از آن را در شیشه ای که همراهم دارم می ریزیم و آن را سرجایش قرار می دهیم.سیوان گفت:دیگر مشلی پیش نخواهد آمد؟هور گفت:نه هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.آنها به پای درخت بلور رسیدند.سیوان و هور هردو هیجان زده شده و کمی هم ترسیده بودند.هور گفت: نباید زیاد معطل کنیم، زود دستانت را به درخت بزن.سیوان آرام آرام دستانش را به درخت بلور نزدیک کرد.کمی سرما حس کرد ولی این موضوع باعث نشد که بترسد و پشیمان شود.با دستانش محکم درخت را گرفت.درخت شروع به لرزیدن کرد و تبدیل به سنگ شد.آسمان کبود و ابر ها در کشیده شده بودند.هور آرام آرام به طرف جام رفت و آن را با پاهایش برداشت .جام به خاطر مایعی که درونش بود سنگ شده بود.هور خیلی آرام پرواز کرد و به کنار سیوان آمد و جام را زمین گذاشت.سیوان از اینکه به جام دست پیدا کرده بودند خیلی خوش حال شد.هور بطری را از درون کیسه آی که روی شانه ی سیوان گذاشته بود برداشت و کمی از آن مایع قرمز رنگ را داخل شیشه ریخت و دوباره جام را سر جایش برگرداند.وقتی به پیش سیوان برگشت،آسمان هنوز تیره بود و ابر ها در هم فرو رفته بودند.هور به آرامی کمی از مایع قرمز رنگ را به پای درخت بلور ریخت و درخت دوباره مثل قبل شد.ابرها کنار رفتند و آسمان هم دوباره روشن شد.سیوان و هور خیلی زود به جنگل برگشتند و به خانه ی روبی رفتند.روبی به آهستگی روی تختش خوابیده بود و تکان نمی خورد.هور دهان روبی را باز کرد و مقداری از مایع را به درون دهان روبی ریخت و به کناری رفت.روبی آرام آرام چشمانش را باز کرد و بلند شد ، سیوان و هور او را نگاه کردند.روبی از دیدن سیوان در خانه اش تعجب کرده بود،وقتی هور تعجب او را دید،همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد.سیوان هم خوش حال از اینکه باز هم توانسته جان یک حیوان را نجات بدهد،به غار خود برگشت.ودر راه دوباره به این موضوع فکر کرد که شاید روزی بتواند با حیوانهای جنگل دوست شود و زندگی خوبی داشته باشد…
پایان