قصه کودکانه به دنبال بلندترین نردبان دنیا

داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان به دنبال بلندترین نردبان دنیا - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

درجنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می کرد اسم این بچه میمون ((بازی گوش ))بود .چون از موقع طلوع آفتاب تا وقت غروب می دوید وبازی می کرد از تنه درختان بالا می رفت روی شاخه ها تاب می خورد توی دریااچه می پرید وبعد زیر نور خورشید که در آسمان آبی میدرخشید دراز می کشید وفقط وقتی هوا تاریک به خانه اش می رفت ومی خوابید تا باز فردا صبح بازی کوشی را از سر بگیرد.

دریکی از روزها که آفتاب غروب کرده بود وبازی گوش هنوز مشغول بازی وشیطنت بود مادرش اورا صداکرد تابه خانه برگردد ولی بازی گوش گفت هنوز که هوا تاریک نشده چرا به این زودی به خانه بازگردم .مادرش گفت ولی خورشید غروب کرده وشب شده است بازی گوش باتعجب پرسید پس چرا هنوز هوا تاریک نشده مادرش خندید وجواب داد چون امشب آسمان مهتابی است وماه در آسمان می درخشد وهمه جا را روشن کرده است بازی گوش سرش را به سوی آسمان بلند کرد وماه را دید دایره ای زرد وقشنگ که در آسمان تیره می درخشید بازی گوش از زیبائی ماه تعجب کرد تابه حال ماه را به این قشنگی ندیده بود رو به مادرش کردو گفت من می خواهم ماه را بغل کنم .

دراین هنگام پدر بازی گوش هم به نزد او آمد بازی گوش بادیدن پدر گفت پدر من می خواهم ماه را بغل کنم پدر ومادر هردو خندیدند بازی گوش دستش را دراز کرد تا ماه را بگیرد ولی ماه خیلی بالاتر بود بازی گوش بسوی جنگل دوید تا به بلندترین درخت جنگل رسید از درخت بالا رفت بالا وبالاتر تا به نوک آن رسید ودستش را بسوی ماه دراز کرد اما باز هم نتوانست ماه را بگیرد با ناراحتی پائین آمد اما فکری به ذهنش رسد با خودش گفت :من می توانم از نردبان بلندی بالا بروم وماه را بگیرم اما این نردبان باید بلندترین نردبان دنیا باشد.

آن شب به خانه برگشت وبا این فکر خوابید .فردا زودتر از همیشه ازخانه بیرون رفت وبه طرف لانه دارکوب که نجار جنگل بود دوید با صدای بلند به او گفت دارکوب میتوانی برای من بلندترین نردبان دنیا را بسازی ؟

دارکوب خواب آلود نگاهی به او انداخت وگفت می خواهی با بلندترین نردبان دنیا چه کنی ؟

بازی گوش جواب داد :می خواهم از آن بالا بروم وماه را بگیرم

دارکوب خندید آنقدر بلند که سنجاب کوچولوها سرشان را از لانه هایشان بیرون آوردند .بعد دارکوب گفت من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را بسازم ولی شاید فیل بتواند .

بازی گوش دوان دوان سراغ فیل رفت وپرسید می توانی بلند ترین نردبان دنیا را برای من بسازی ؟ فیل خرطومش را بلند کردوگفت بلندترین نردبان دنیا را برای چه می خواهی بازی گوش جواب داد :می خواهم از بالابروم وماه را بگیرم .فیل خندید آنقدر بلند که همه قورباغه ها از توی آب بیرون پریدند بعد جواب داد:من نمی توانم ولی شاید زرافه بتواند .

بازی گوش باعجله دنبال زرافه رفت ونفس نفس زنان به او گفت : می توانی بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی ؟زرافه شاخه سبزی را که دردهان داشت جوید وگفت : بلندترین نردبان دنیا به چه درد تومی خورد بازی گوش جواب داد : می خواهم از آن بالا بروم وماه را بگیرم . زرافه خندید آنچنان بلند که پرنده ها از لانه هایشان بیرون آمدند بعد جواب داد :من نمی توانم ولی شاید جغد عاقل بتواند .

بازی گوش با خستگی پیش جغد عاقل رفت که روی شاخه ای نشسته وچشمانش را بسته بود بازی گوش گفت : جغد عاقل تومی توانی بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی ؟

جغد عاقل چشمانش را باز کرد وگفت : می خواهی از آن بالا بروی وماه رابگیری ؟

بازی گوش با خوشحالی خندید وگفت : بله ولی از کجا فهمیدی ؟

جغد عاقل گفت :من هم وقتی مثل تو بچه بودم دنبال بلندترین نردبان دنیا می گشتم تا از آن بالا بروم وماه را بگیرم چون حتی بالهای من هم نمی تواند آنقدر مرا بالا ببرد که به ماه برسم .

بازی گوش باعجله پرسید : بالاخره توانستی از آن بالا بروی وماه را بگیری ؟

جغد عاقل گفت :بله توانستم حتی ماه را بغل کنم ولی نه با بالاترین نردبان دنیا چون هیچ نردبانی هر قدر هم که بلند باشد نمی تواند به ماه برسد .

بازی گوش با ناراحتی پرسید :پس از چه راهی میشود به ماه رسید؟

جغد عاقل گفت : من راهش را به تو یاد می دهم ولی باید صبر کنی تا غروب شود

بازیگوش باخیال راحت دنبال بازی های هرروزش رفت ولی وقتی نزدیک غروب شد پیش جغد عاقل بازگشت آنها منتظر ماندند تا ماه به وسط آسمان بیاید هردو باشوق چشم به آسمان دوختندبعد جغد عاقل به بازی گوش گفت چشمهایت را ببند وفکر کن که ماه دارد پائین می آید پائین وپائین تر به سر شاخه درختها می رسد وباز هم پائین تر می آید حالا می توانی دستت را دراز کنی وماه را بغل کنی .

بازی گوش بال خوشحالی خندید او ماه را در کنار خود حس می کرد جغد عاقل گفت :اما ماه باید دوباره به آسمان برگردد تا همه جا را روشن کند حالا ماه دارد بالا می رود بالا وبالاتر حالا باید به وسط آسمان رسیده باشد.

بازی گوش چشمانش را باز کرد ودید ماه با همان زیبائی در آسمان می درخشد باتعجب به جغد گفت اما چطور ماه پیش من آمد؟

جغد گفت :با کمک فکر تو هیچ نردبان بلندی به ماه نمی رسد اما فکر تو می تواند از تمام نردبانهای دنیا بالاتر رود آنقدر بالا که به ماه برسد تو حالا می دانی که نمی توانی به هر چیزی که دوست داری برسی اما می توانی آن را در کنار خود حس کنی .

بازی گوش خوشحال بود اوحالا فهمیده بود که ماه باید در آسمان باشد وبدرخشد تا همه بتوانند از زیبائی ونور آن استفاده کنند واز همه مهمتر فهمیده بود که چقدر می تواند از فکرش استفاده کند .


نتیجه گیری:

نتیجه این داستان بطور ضمنی در پایان آن آمده است اما بطور کلی می توان گفت که انسانها با کمک نیروی وهم انگیز خیال که برای آن حد ومرزی قابل تصور نیست می توانند به آرزوهایی که در دنیای واقعی نمی توان به آنها دست یافت دست پیدا کنند . در بسیاری از مواقع نیروی خیال می تواند در پرورش خلاقیت کودکان هم بسیار مفید باشد کما اینکه بسیاری از اختراعات انسانها روزی چیزی جز یک خیال وتصور نبودند . پس شایسته است مربیان به تخیلات کودکان بها دهند تا خلاقیت در آنها پرورش یابد.

نتیجه دیگر این داستان این است که کودکان باید بیاموزند هر آنچه را که خداوند آفریده برای عده خاصی نیست و همگان باید از آن استفاده کنند ودر نزد خداوند همه انسانها جز در میزان تقوا با یکدیگر برابرند.

نتیجه بعدی این است که به کودکان یاد دهیم سوال از دیگران می تواند مارا به نتایج بهتری برساند. بنابراین یاد بگیرند که از سوال کردن نهراسند وبه آنها یاد دهیم که سوال کردن عیب نیست بلکه ندانستن عیب است .

برگرفته از سایت رسول آذر