قصه کودکانه آقا شیر و موش کوچولو
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در زمانهای قدیم در جنگلی سبز شیری زندگی میکرد که سلطان جنگل بود.
اونروز آقا شیر زیر یه درخت خوابیده بود که یه دفعه یه موش کوچولو همونطوری که داشت تند تند میدوید قل خورد و افتاد روی آقا شیر و آقا شیر رو از خواب بیدار کرد.
آقا شیر که خیلی ناراحت شده بود میخواست موش کوچولو رو بگیره ولی موش کوچولو بهش گفت: آقا شیر ای سلطان جنگل! خواهش میکنم اینبار من رو ببخش. من قول میدم که دیگه هیچ وقت اینکارو نکنم و قول میدم که هیچ وقت این مهربونی تو رو فراموش نکنم. کسی چه میدونه شاید در عوض روزی من بتونم برای تو کاری بکنم.
آقا شیر خیلی خنده اش گرفت که چطور یه موش کوچولو میتونه به آقا شیر به اون بزرگی کمک کنه و اینقدر خندید که دستشو از روی موشه برداشت واجازه داد موش کوچولو بره.
چند روز گذشت تا اینکه یه روز شکارچی ها به جنگل سبز اومدن و آقا شیر رو توی تور گیر انداختن. موقعی که اونها رفتن تا ماشینشون و بیارن و آقا شیر رو بذارن توی ماشین، موش کوچولو که داشت ازونجا رد میشد آقا شیر رو دید که گرفتار شده. رفت و تور شکارچی ها رو جوید رو آقا شیر رو آزاد کرد.
بعد به آقا شیر گفت دیدی گفتم یه روز ممکنه من بتونم به تو کمک کنم. بعد هم هر دو تاشون خندیدن و ازون به بعد دوستهای خوبی برای هم شدن.
نتیجه ای که ازین قصهی قشنگ میگیریم اینه که:
آدم اگه کارهای خوب انجام بده (مثل آقا شیر که موش کوچولو رو بخشید) اتفاقهای خوب براش میافته (مثل اینکه موش کوچولو آقا شیر رو نجات داد).
____________________________________