قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان گرگ و الاغ

داستان گرگ و الاغ

قصه داستان گرگ و الاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه طاووس و کلاغ

    قصه داستان کودکانه طاووس و کلاغ - قصه کودکانه - قصه - قصه شب - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - داستان - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
    طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
    کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
    طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
    بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
    کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه کودکانه قشنگ جینگیلی و فینگیلی

    قصه داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی - قصه کودکانه - قصه - قصه بلند کودکانه - داستان - داستان کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه شب - قصه متن بلند

    در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
    فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد.
    یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه خیاطی که خانه می دوخت

    قصه خیاطی که خانه می دوخت

    قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان - داستان کودکانه - قصه متن بلند

    یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
    روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
    داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
    زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
    « به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
    و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
    فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
    پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
    خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
    فردا هم که بهار می شود. »
    یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
    پنجره بخر! »
    خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
    پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
    خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
    نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
    تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
    خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه سوزی خانم یه باد بود

    قصه سوزی خانم یه باد بود

    قصه داستان سوزی خانم یه باد بود - قصه - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه

    سوزی خانم یه باد بود. از اون بادهای
    سرد مثل یخ، سفید مثل برف.
    یک روز از دودکش یک خونه، دودی دید.
    عصبانی شد. گفت: «این دود آتیشه.
    الآن می روم و چنین و چنان می کنم.
    آتش را خاموش می کنم. به همه جای
    این خونه قندیل آویزان می کنم. »
    و هاری کرد و هوری کرد و راه افتاد از
    کوه سر خورد و پایین رفت. هو هو کرد و
    رسید به خانه.
    رفت توی دودکش تا برود کنار آتش.
    ولی توی دودکش گیر کرد.
    آتیش سردش شد. نزدیک بود خاموش
    بشود و چند تا هیزم دیگر روشن کرد.
    سوزی خانم توی دودکش گیر کرده بود.
    گرم شد، نرم شد، یخ زده بود از سرما
    سفید شده بود ولی از گرما سرخ شد
    و صورتی شد. نرم شد و راحت راحت
    از دودکش آمد بیرون رفت کنار آبشار.
    خودش را توی آب یخ زده تماشا کرد
    و گفت: «وای! چه خوشگل شدم. دیگر
    سوزی خانم کجا بود. حالا من صورتی
    خانم شده ام.

    ___________________________

    قصه های بیشتر:

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه برادر کوچولو

    قصه برادر کوچولو

    قصه داستان برادر کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه بلند کودکانه - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - داستان - داستان کودکانه - قصه متن بلند

    یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»

    مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»

    اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»

    مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»

    نرگس فکری کرد و کمی آرام شد و پرسید:«نی نی اسمش چیه؟»

    مادربزرگ خندید و جواب داد: «هنوز اسم نداره.تو بگو اسمشو چی بذاریم؟»

    نرگس گفت:«نمی دونم.»

    مادربزرگ گفت: «حالا بیا بریم دست و صورتت را بشور بعد با هم فکر می کنیم که اسمش راچی بذاریم.

    نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.»

    و همراه مادربزرگ به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست و صبحانه خورد.بعد از خوردن صبحانه به مادربزرگ گفت:«حالا بیا فکرکنیم ببینیم اسم بچه را چی بذاریم.»

    مادربزرگ با خنده گفت: «باشه.اما من حوصله ام سر رفته.بیا با هم بریم بیرون.کمی قدم بزنیم.نون بخریم و برگردیم بعد فکر می کنیم چه اسمی روی بچه بذاریم.»

    نرگس خوشحال شد و گفت:«آخ جون! چه خوب .الان روسریم رو سرم می کنم و همراه شما میام .»

    مادربزرگ گفت:«قربون نوه ی گلم برم که روسری سرش می کنه.»

    آن وقت هردو با هم به خیابان رفتند.همه جا چراغانی بود و جلوی مغازه ها کاغذ رنگی و پرچم زده بودند.

    نرگس به کاغذهای رنگی و چراغانی نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ ، نگاه کنید ! همه جا چراغونه.چقد قشنگه!»

    مادربزرگ باخوشحالی گفت:«آره عزیزم، تولد امام رضاست.»

    نرگس گفت:«کی؟امام رضا؟»

    مادربزرگ جواب داد:«آره عزیزم،امام هشتم.مگه یادت نیست پارسال با هم رفتیم زیارت حرم امام رضا.»

    نرگس گفت:«آهان! یادم اومد.همون جا که گنبدش طلایی بود.نقاره می زدن.تو حیاطش هم کبوتر بود واسه کبوترا دونه پاشیدیم.»

    مادربزرگ خندید و گفت:«آفرین، چه خوب یادت مونده!»

    نرگس گفت:«من امام رضا را خیلی دوست دارم. دلم می خواد بازم بریم زیارت حرم امام رضا. »

    مادربزرگ با خنده پرسید:« دیگه دلت چی می خواد؟»

    نرگس فکری کرد و جواب داد«: دلم می خواد اسم داداش کوچولوم رو رضا بذاریم.»

    مادربزرگ با خوشحالی گفت:«وای! چه فکر خوبی!منم موافقم.داداشت شب تولد امام رضا به دنیا اومده.اسمش رو می ذاریم رضا. بذار وقتی بابات رفت و مامان را از بیمارستان آورد خونه بگو که دوست داری اسم بچه رو رضا بذاری.باشه؟»

    نرگس گفت:«باشه مادربزرگ.چشم.»

    مادربزرگ و نرگس کمی توی خیابان قدم زدند و به پارک رفتند. نرگس حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت.وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ غذای خوبی درست کرد و ناهار نرگس را داد.نرگس از او تشکرکرد و ناهارش را با اشتها خورد و منتظر برگشتن مادرش شد.آن روز مادر به خانه برنگشت.

    فردای آن روز نرگس هنوز خواب بود که با صدای مادربزرگ بیدارشد:«نرگس جون، پاشو دخترم.مامانت برگشته خونه.پاشو ببین مامان و بابا و داداش کوچولو منتظرتو هستند.»

    نرگس خمیازه ای کشد و خواب آلود جواب داد:«الان پا میشم.»

  • ۱ لایک
  • ۱ نظر

    قصه خرس تنبل

    قصه خرس تنبل

    قصه داستان خرس تنبل - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کودکانه - داستان - داستان کوتاه کودکانه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی

    بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند.

    اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد.

    حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای جنگل مشغول بازی و شادی اند. اما بازم خرس کوچولو نیست. اون کجاست؟

    خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که تابستون شده.

    حالا پاییزه. برگ درخت ها زرد و قرمز و نارنجی شده. همه ی حیوونا دارن خودشون رو برای زمستون آماده می کنن. اما خرس کوچولو کجاست؟

    خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که پاییزم اومده.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه گربه ی پشمالو

    قصه گربه ی پشمالو

    قصه داستان گربه پشمالو - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستا

    در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .
    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
    یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
    پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
    صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز کند ولی بلد نبود .
    از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
    روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست
    وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .
    یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه پری کوچولو

    قصه پری کوچولو

    قصه شب - قصه متن بلند - قصه بلند کودکانه - قصه برای دبستانی ها - داستان کودکانه - داستان - قصه کودکانه - قصه - قصه داستان پری کوچولو

    پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.

    پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.

    روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی.

    پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    قصه چهار خرگوش کوچولو

    قصه چهار خرگوش کوچولو

    قصه داستان چهار خرگوش کوچولو - قصه برای دبستانی ها - قصه کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه شب - داستان کودکانه - داستان - قصه متن بلند - قصه بلند کودکانه

    روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درختهای سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره ای شنی زیر ریشه های یک درخت زندگی می کردند. اسمهای آنها ، فلاپسی ، ماپسی ، دم پنبه ای و پیتر بود.

    یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من ، حالا شما می توانید بیرون بروید و در مزرعه ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.
    بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می خواهم برای خرید بیرون بروم.

    سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می خواست از نانوائی،کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

    فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند.

    اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

    اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت
    کمی احساس ناراحتی و دل درد کرد او تصمیم گرفت، چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.

    اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.
    آقای مک که مشغول کاشتن بوته های خیار بود با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می داد ، فریاد می زد: بایست ای دزد

    پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می دوید ولی در ورودی را پیدا نمی کرد.
    یک لنگه کفشش در میان بوته های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل ها گیر کرد .

    وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی آورد و دکمه های لباسش به خارهای توتهای فرنگی گیر نمی کرد.

    آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید در حالیکه کتش همانجا در بوته ها ماند خودش را رها کرد و دوید

    او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود.
    آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است . او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدانها قایم شده باشد . او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آنها را یک به یک گشت .

    ناگهان پیتر عطسه ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدانها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی توانست از آن رد شود.

    پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می کشید و از ترس می لرزید. چون توی آبپاش پریده بود تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد ، سلانه سلانه می رفت و اطرافش را نگاه می کرد تا ببیندد چکار می تواند بکند.

    دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود .
    موش پیری که دانه ای را حمل می کرد به کنار در دوید . پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.
    او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می رفت بیشتر و بیشتر گیج می شد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر