قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

تبلیغات

تبلیغات

۲۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان کودکانه کندوی عسل

داستان کودکانه کندوی عسل

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

هدف از قصه امشب اعتماد نکردن به هر شخص و کنار گذاشتن غرور هست

روزی روزگاری تو جنگل یه مورچه در پی جمع کردن دونه های جو از یه راهی میگذشت که نزدیک کندوی عسل بود. از بوی عسل دهنش آب افتاد ولی کندوی عسل بالای سنگ بود و هر چی سعی کرد از دیواره سنگی بالا بره و به کندو برسه نتونست و دست و پاش لیز میخورد و می افتاد.

مورچه کوچولو خیلی دوست داشت از اون عسل بخوره برای همین داد زد: من عسل میخوام اگه کسی پیدا بشه و منو به کندوی عسل برسونه یه جو بهش پاداش میدم. همون لحظه که مورچه بالدار داشت تو هوا پرواز میکرد. صدای مورچه رو شنید و بهش گفت: اصلا اونجا نرو ، کندو خیلی خطر داره. مورچه گفت: بی خیالش من میدونم چیکار باید بکنم. بالدار بهش گفت: عسل خیلی چسبناکه و دست و پات توش گیر میکنه. مورچه گفت: اگه دست و پا گیر میکرد هیچ کس نمیتونست عسل بخوره. بالدار گفت: خودت میدونی ولی بیا و از من بشنو و از اینکار دست بردار اگه اونجا بری ممکنه خودت رو تو دردسر بندازی. مورچه گفت: اگه میتونی منو برسون اونجا اگه هم نمیتونی جوش زیادی نزن ، من از کسی که نصیحت میکنه خوشم نمیاد. بالدار بهش گفت: من نمیتونم بهت کمک کنم چون میدونم این کار نتیجه خوبی نداره. بالدار اینو گفت و رفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه من می توانم پرواز کنم

    قصه کودکانه من می توانم پرواز کنم

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    ✈️یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

    🚀گنجشک کوچولوی قصه ما توی لانه گرم و نرمش نشسته بود. برادرها و خواهرهاش همه پرواز کنان از لانه رفته بودند فقط او باقی مونده بود.

    🛩بال های کوچیکش حالا دیگر پوشیده شده بود با پرهای نرم و لطیف. دلش می خواست پرواز کنه… اما هر وقت از داخل لانه به پائین درخت نگاه می کرد سرش گیج می رفت و نفسش از ترس بند می آمد. بعدش هم با خودش می گفت: ”پرواز کردن باشه برای فردا”.

    🚁یک روز که گنجشک کوچولو در لانه منتظر مادرش بود تا مثل همیشه براش غذا بیاره و در دهانش بگذاره. صدای عجیبی شنید.

    🛶از داخل لانه به پائین نگاه کرد و موش موشک رو دید که زیر برگ های خشک شده دنبال خوراکی می‌گشت. موش موشک دوست گنجشک کوچولو بود و همیشه ماجراهای جالبی برای گفتن داشت و باعث می‌شد حوصله گنجشک کوچولو کمتر سر بره.

    🛵اما موش موشک متوجه نبود که مار خطرناکی از پشت سر بی سر و صدا به او نزدیک می شد. گنجشک کوچولو وحشت کرده بود. هر چی جیک جیک میکرد از آن بالا صدایش به موش موشک نمی رسید. دوستش در خطر بود و هیچ کاری از دست او ساخته نبود…

    🚙ولی نه… گنجشک کوچولو ناگهان فکری به ذهنش رسید. بال های کوچکش را باز کرد و تند تند تکانشان داد آهسته ایستاد و به پائین نگاه کرد. سرش گیج می رفت با خودش گفت:” من می توانم پرواز کنم، من باید پرواز کنم”.

    🚜گنجشک کوچولو این را گفت و چشمانش را بست به سمت آسمان پرید. وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد که داره پرواز می کنه، از آن بالا همه چیز کوچیکتر بود.

    🚓ناگهان یاد موش موشک افتاد. بال هایش را تند تند تکان داد و به سمت موش موشک رفت. وقتی خوب به او نزدیک شد جیک جیک کنان گفت:” فرار کن، زود باش فرار کن”.

    🚂موش موشک که حالا متوجه خطر شده بود با سرعت زیاد از آنجا دور شد و مار نتوانست او را شکار کند. گنجشک کوچولو از اینکه ترسش را کنار گذاشته و تونسته بود پرواز کنه خیلی خوشحال بود.

    🚢وقتی مادر گنجشک کوچولو به لانه برگشت او دیگر آنجا نبود. چون داشت از این شاخه به ان شاخه می پرید و پرواز می کرد.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه دوستی مورچه کوچولو و خرگوش پشمالو

    قصه دوستی مورچه کوچولو و خرگوش پشمالو

    قصه داستان دوستی مورچه کوچولو و خرگوش پشمالو - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب همکاری و دوستی در کودکان هست.

    شروع داستان:

    روزی از روز های گرم فصل تابستون ، توی جنگل مورچه کوچولویی زندگی می‌کرد که همیشه برای پیدا کردن غذا به روستاهای کوچیک اطرافشون میرفت و برای خودش و خانوادش دنبال غذا میگشت و برای زمستون غذا جمع میکرد تا تو سرمای زمستون غذا های خوشمزه داشته باشن چون توی فصل زمستون غذا پیدا کردن کاره خیلی سختیه برای همین بیشتر حیوونا برای زمستون غذاهاشون رو جمع میکنن.

    توی یکی از روزها که مورچه به روستای پایینی برای پیدا کردن غذا رفته بود ، خرگوش سفید پشمالویی رو دید که در حال کندن هویچ های نارانجی خوشمزه بود.‌ مورچه کوچولو پیش خرگوش رفت و گفت: من تا حالا شما رو هیچ وقت اینجا ندیدم ، اولین باره که اینجا میای؟ خرگوش کوچولو گفت: من که شما رو نمیبینم ، این صدا داره از کجا میاد؟ مورچه کوچولو گفت: منم مورچه جنگل ، اگه به پایین نگاه کنی منو میبینی. خرگوش پشمالو به پایین نگاه کرد ، مورچه کوچولو رو دید که بار سنگینی به دوش داره. خیلی ناراحت شد و گفت: مورچه چطوری میتونی انقد بار سنگین رو به خونت ببری ، این کار برات سخت نیست؟ مورچه کوچولو گفت: نه زیاد سخت نیست و من همیشه برای خودم و خانوادم میام اینجا و براشون غذا میبرم. خرگوش پشمالو گفت: من دیگه برای همیشه همراهت میخوام به اینجا بیام و برای خودم غذا جمع کنم ، میتونم بهت هم کمک کنم تا دیگه خسته نشی و با هم دیگه غذا پیدا میکنیم. مورچه کوچولو خوشحال شد و از اون به بعد با هم به مزرعه ی پایین میرفتن و هم خودشون غذا میخوردن و هم برای خانوادشون هویج و گندم میبردن. از این به بعد اونا تصمیم گرفتن به هم کمک کنن و دوستای خوبی برای هم باشن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مورچه کتاب خوان

    قصه کودکانه مورچه کتاب خوان

    قصه داستان مورچه کتاب خوان - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

    هدف از قصه امشب تشویق بچه ها به کتاب خوندن هست.

    شروع داستان:

    توی یه جای زیبا و قشنگ یه مورچه کوچولو بود که با مامان و بابا و خواهرش تو لونه کوچیک و مرتبشون زندگی میکردن ، مورچه کوچولو عاشق کتاب خوندن بود و هیچ کاری رو به اندازه کتاب خوندن و مطالعه کردن دوست نداشت.
    روزا که مورچه های دیگه میرفتن با هم بازی میکردن و سرگرم میشدن مورچه کوچولو تند تند خودشو به مغازه کتاب فروشی که نزدیک لونشون بود میرسوند و از قفسه های کتاب دیدن میکرد و شروع میکرد به خوندن کتاب های مختلف ، مورچه کوچولو از کتابا خیلی چیزای جدید و مفیدی یاد گرفته بود و بعضی وقتا انقدر سرگرم کتاب خوندن میشد که یادش میرفت وقت خونه رفتن شده و باید برگرده به لونشون. مورچه های دیگه که میدیدن مورچه کوچولو همش در حال کتاب خوندن و مطالعست بهش میخندیدن و مسخرش میکردن ، اونا به مورچه کوچولو میگفتن: مورچه ها که کتاب نمیخونن ، مورچه ها باید دنبال غذا باشن و باید همش در حال جمع کردن عذای مورد نیازشون باشن اما مورچه کوچولو اصلا به حرف اونا توجه نمیکرد و تمام روز رو مشغول خوندن کتاب میشد. بعضی وقتا که میدید بچه ها مشغول خوندن قصه و کتاب داستان هستن آهسته آهسته از بینشون میرفت بالای درخت و مشغول کتاب خوندن میشد. مورچه های دیگه هر روز دنبال غذا میگشتن و هر چیزی رو که میشد برای زمستون زیرزمین ذخیره کرد و نگه داشت از روی زمین برمیداشتن و با خودشون میبردن. مورچه کوچولو هر دفعه که به لونشون برمیگشت مامان و باباش خیلی عصبانی میشدن و همش بهش میگفتن که نباید کتاب بخونی و باید بری همراه مورچه های دیگه غذا جمع کنی ، مورچه کوچولو هم خیلی ناراحت می‌شد.
    روزها گذشت و تا اینکه بالاخره فصل پاییز از راه رسید و مورچه ها باید غذای بیشتری رو برای زمستونشون زیرزمین انبار میکردن به خاطر همین یه روز ملکه ، مورچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت که ما باید تمام انبارهای زیرزمین رو پر از غذا و آذوقه کنیم تا تو زمستون بدون غذا نمونیم به خاطر همین همه مورچه ها باید بیشتر و بیشتر دنبال غذا بگردن و کار کنن.
    مورچه کوچولو که داشت حرفای ملکه رو گوش میکرد یه دفعه بلند بلند شروع به حرف زدن راجع به جایی توی کتابا خونده بود و گفت مورچه ها باید انبارهای غذا برای خودشون درست کنن تا غذاهاشون برای مدت زیاد خراب نشن و کجا ها باید برن تا غذاهای بیشتری جمع کنن و بعد از اون روز با صحبت های مورچه کوچولو تلاشهای اونا بیشتر شد و ملکه برای بهتر شدن و سرعت بخشیدن به کار از مورچه کوچولو توی کارها مشورت میگرفت. بالاخره بعد از هفته ها تلاش و جمع کردن آذوقه ، ملکه از دیدن اون همه غذا خیلی خوشحال و شاد شد ، تمام انباراشون پر از غذا شده بود و اونا شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن. ملکه از مورچه کوچولو به خاطر فکر خیلی خوب و مشورت هایی که کرده بود تشکر کرد ، وقتی مورچه کوچولو به لونشون برگشت مامان و باباش اونو محکم بغل کردنو حسابی تشویقش کردن. خواهر مورچه کوچولو که از این کار مورچه خیلی خوشش اومده بود دلش میخواست اونم بتونه مثل مورچه کوچولو کتاب بخونه به خاطر همین به مورچه کوچولو گفت که فردا با هم به کتابخونه برن و مشغول خوندن کتاب بشن.
    بچه ها با کتاب خوندن خیلی چیزای خوب و جدیدی یاد میگیریم ، کتابا به ما کمک میکنن که باسوادتر و داناتر بشیم ، میتونیم با خوندن کتاب با حیوونا با کشورا با شهرها یا با هر چیز دیگه ای بدون اینکه اونا رو از نزدیک دیده باشیم آشنا بشیم.

    قصه داستان مورچه کتاب خوان - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بازی خطرناک

    قصه کودکانه بازی خطرناک

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان بازی خطرناک

    هدف از قصه امشب انجام ندادن کارهای خطرناک در کودکان هست.

    شروع داستان:

    آفتاب از لا به لای درختای بلند جنگل روی زمین میتابید و هوا گرم شده بود ، تعطیلات هم بود و بعضی از خانواده ها به سفر رفته بودن.
    محسن و حامد هم همراه خانوادشون به شمال رفته بودن و بین راه ایستادن تا یه کمی استراحت کنن. محسن و حامد از پدر و مادرشون اجازه گرفتن که برن اطراف تا یه کم دور بزنن ، محسن به خنده گفت: حامد بیا اینجا این درخت خشکیده رو ببین. حامد به سمت درخت اومد ، درخت خشک شده عمر زیادی داشت. محسن گفت: به نظرت چطوره؟ حامد گفت: فکر نمیکنی خطرناک باشه؟ محسن گفت: نه ، چه خطری؟ کبریت رو بده به من. بعد کبریت رو آتیش زد و وسط درخت خشکیده گذاشت و چند لحظه بعد درخت کهن سال آتیش گرفت. صدای ترق و تروق سوختن شاخه های خشکیده بلند شد و شعله های آتیش از لا به لای درخت بالا گرفت ، محسن و حامد خندیدن و از کارشون راضی بودن. آتیش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ، حامد یه کمی ترسید و گفت: محسن ، آتیش داره خیلی زیاد میشه چیکار کنیم؟ محسن گفت: چقد کیف میده از چی میترسی؟ از میون درختا ، صدای پدرشون شنیده میشد که گفت: بچه ها کجایین؟ میخوایم بریم ، زودتر برگردین. حامد برگشت به سمت درخت و گفت: محسن ، بیا آتیشو خاموش کنیم. محسن گفت: نشنیدی پدر چی گفت. میخوای بیان اینو ببین اون وقت عصبانی میشه و قول بستنی رو فراموش میکنه بیا زود باش بریم این خودش میسوزه و خاموش میشه و دست حامد رو گرفت و با هم پیشه خانوادشون رفتن. صبح فردا بود که از تلوزیون اخبار پخش میشد و مادر چای میریخت. محسن خمیازه ای کشید و گفت: من که هنوز خوابم میاد. ناگهان گوینده اخبار گفت: هم اکنون به خبر مهمی که به دستم رسیده توجه فرمایید ، دیروز و دیشب در تعدادی از مناطق جنگل های گیلان آتش سوزی وحشتناکی به وقوع پیوسته است. کارشناسان علت این آتش سوزی را آتش گرفتن درختان قدیمی اعلام کردند. محسن که خواب از سرش پریده بود با وحشت به حامد نگاه کرد و اصلا فکر نمیکرد این بازی کوچیک به چنین فاجعه ای تبدیل بشه. یادتون باشه بدون اجازه پدر و مادرتون تو جنگل آتیش روشن نکنین چون جنگل میراث ملی ما هستش و ما باید ازش محافظت کنیم و نه توش آشغال بریزیم و نباید بدون دلیل هم تو جنگل آتیش روشن کنیم.

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب - قصه داستان بازی خطرناک

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    داستان کودکانه شوخی بد

    داستان کودکانه شوخی بد

    داستان قصه شوخی بد - داستان - داستان کودکانه - قصه داستان برای کودک 2 ساله - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب مهربانی و دوستی در کودکان هست.

    روزی روزگاری تو یه جنگل سرسبز و زیبا رودخونه بزرگی بود که داخل اون پر از قورباغه های بزرگ و کوچیک بود و هر روز غروب خرگوشها نزدیک این رودخونه میومدن و بازی میکردن. یه روز یکی از این خرگوشها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه رو دید که تو قسمت کم عمق رودخونه شنا میکردن.
    خرگوش کوچولو با خودش فکر کرد که یه کمی با این قورباغه ها شوخی کنه پس دوستش رو صدا زد و گفت: بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم و باهاشون شوخی کنیم. فکر کنم خیلی خوش بگذره چون اونا به این طرف و اون طرف میپرن تا سنگ بهشون نخوره. دوست خرگوش کوچولو قبول کرد و اونا شروع کردن به پرتاب کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. خرگوش کوچولو و دوستش از این کار خیلی لذت میبردن و با صدای بلند میخندیدن اما بعضی از این سنگا به قورباغه های بیچاره خورد و چندتاشون زخمی شدن.
    خرگوش کوچولو و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدن و بلندتر خندیدن ، شب شد و خرگوشها از هم خداحافظی کردن و رفتن به لونهاشون. پدر خرگوش کوچولو ازش پرسید: امروز خوش گذشت پسرم؟ خرگوش کوچولو گفت: خیلی خوش گذشت کلی با قورباغه ها شوخی کردیم و خندیدیم. پدر گفت: چه شوخی کردین؟ خرگوش کوچولو گفت: با سنگ زدیمشون و کلی باهاشون شوخی کردیم. پدر که خیلی ناراحت شده بود گفت: بعضی شوخی ها اصلاًخنده دار نیستن ، شما باید باهم دوست باشین و با همدیگه بازی کنین. الان خودت دوست داری که اون قورباغه ها با سنگ شما رو بزنن و بخندن؟ خرگوش کوچولو گفت: نه دوست ندارم. پدر گفت: دیدی پسرم اونا هم دوست ندارن که با سنگ بزنیشون ، فردا باید برین ازشون معذرت خواهی کنین.
    خرگوش کوچولو که متوجه شد چه اشتباه بدی کرده به پدرش قول داد که دیگه از این کارا نمیکنه. فردا خرگوش کوچولو و دوستش از قورباغه ها معذرت خواهی کردن و باهم دوست شدن و قول دادن که دوستای خوبی برای هم باشن و تا شب باهم بازی کردن و کلی بهشون خوش گذشت.

  • ۰ لایک
  • ۱ نظر

    داستان کودکانه سگ مهربون

    داستان کودکانه سگ مهربون

    داستان قصه سگ مهربون - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه

    هدف از قصه امشب مهربانی و دوستی در کودکان هست.

    شروع داستان سگ مهربون:

    روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ و سرسبز و زیبا حیوونای زیادی زندگی میکردن. یک انبار بزرگی گوشه مزرعه بود پر از گاه که بعضی از ساعت های روز حیوونای این مزرعه تو این انباری استراحت میکردن. بین این حیوونا یک سگ بود که همه اون رو سگ مهربون صدا میزدن چون با همه دوست بود ، خیلی مهربون بود و هوای همه حیوونای مزرعه رو داشت و همه اون رو دوست داشتن.
    یک ظهر بهاری بچه گربه ای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود ، رفت کنار سگ مهربون و گفت: سلام من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا اینقدر همه شما رو دوست دارن و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟ سگ مهربون با آرامش گفت: خودت چی فکر میکنی؟ پیشی کوچولو گفت: نمیدونم ، شاید اونا ازت میترسن که اینقدر باهات دوستن ولی من خیلی کوچیکم ، اونا از من نمیترسن.
    سگ مهربون با لبخند گفت: نه پیشی کوچولو من اگه میخواستم بداخلاق باشم و اونا رو اذیت کنم نمیتونستم باهاشون دوست بشم ، من اگه بدجنس بودم الان نمیومدی با من حرف بزنی درسته؟ پیشی کوچولو یه کمی فکر کرد و گفت: درسته چون مهربون بودی اومدم. سگ مهربون به علفهای پشت سرش تکیه داد نفس عمیقی کشید و گفت: پس همیشه با همه مهربون باش و تو کارها به اونا کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. اینطوری اگه شما هم یه روزی به کمک احتیاج پیدا کنی ، همه حیوونا با مهربونی بهت کمک میکنن. پیشی کوچولو از اینکه فهمید چرا سگ مهربون دوستای زیادی داره خوشحال شد و تصمیم گرفت که مثل سگ مهربون با همه اهالی مزرعه مهربون باشه و به همه کمک کنه تا همه اونو دوست داشته باشن.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه مورچه کوچولو در مزرعه موز

    قصه کودکانه مورچه کوچولو در مزرعه موز

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای بچه های 5 تا 6 سالگی - قصه داستان مورچه کوچولو در مزرعه موز - داستان کوتاه کودکانه

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {اهداف قصه: تقویت حس همدلی، مهربانی و هم‌ذات‌پنداری}

    روزی از روزها مورچه‌ی کوچکی به نام سیاه‌دونه در مزرعه بزرگ زندگی می‌کرد. چند کشاورز در این مزرعه موز می‌کاشتند. موزهای خوشبو و خوشگلی که هرروز زیر نور آفتاب گرم می‌خوابیدند تا رنگ پوست‌شان زرد شود و رسیده شوند. سیاه‌دونه هرروز از خواب بیدار میشد و با دوستانش از روی موزها سر می‌خوردنند و بازی می‌کردند.

    سیاه‌دونه با دوستانش روی سر موزها می‌ایستادند و دوردست‌ها را نگاه می‌کردند. آنها عاشق موزها بودند و وقتی رنگ موزها زرد می‌شد از بوی آنها لذت می‌بردند. مزرعه موزها بهترین خانه‌ای بود که سیاه‌دونه و دوستانش داشتند.


    اما یک روز که سیاه‌دونه و دوستانش مشغول سرسره بازی روی موزها بودند ناگهان صدای گریه‌ای شنیدند. گوش‌هایشان را تیز کردند و دنبال صدا را گرفتند. سیاه‌دونه و دوستانش دیدند یک بچه موز کوچولو زخمی شده و شاخه‌ بالای سرش کمی شکسته است.

    سیاه‌دونه رفت کنار بچه موز و او را دلداری داد. بچه موز اما دائم گریه و زاری می‌کرد و گفت: اااااه…خدایا..پوست زرد و خوشگلم خراشیده شده. شاخه‌ام درد می‌کند… کمکم کنید. سیاه‌دونه با دوستانش دست به کار شدند. آنها از شاخه‌ها پایین آمدند و خیلی زود چند شاخه نی پیدا کردند. از آن برای ساختن یک سوزن بزرگ استفاده کردند.


    بعد سیاه‌دونه و دوستانش رفتند پیش آقای عنکبوت و مقداری نخ از او گرفتند و یک سوزن و نخ درست کردند و دوباره رفتند پیش موز کوچولو که داشت گریه می‌کرد. سیاه‌دونه با کمک دوستانش خیلی آرام شروع کرد به دوختن شاخه موز کوچولو. دوستان سیاه‌دونه هم تند تند و با صدای بلند برای موز کوچولو آواز می‌خواندند تا حالش خوب شود و دردی متوجه نشود.

    موز کوچولو تا خواست دوباره داد و فریاد راه بیاندازد، سیاه‌دونه و دوستانش گفتند، دیگر تمام شد. ما شاخه‌ات را دوختیم. حالا حالت خوب می‌شود. بیا دوباره با هم آواز بخوانیم تا حالت بهتر و بهتر شود.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه میوه‌ کاج

    قصه کودکانه میوه‌ کاج

    قصه داستان کودکانه میوه‌ کاج - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای بچه های 5 تا 6 سالگی - داستان کوتاه کودکانه

    (مناسب پنج تا شش سال)

    روزی روزگاری در حیاط یک خانه‌ی بزرگ و قدیمی، یک درخت کاج زندگی می‌کرد. درخت، میوه‌های زیادی داشت. میوه‌ها مانند کلبه‌هایی سبز و گرد بر بلندای درخت کاج روییده بودند. میوه‌های کاج مانند کودکانی که به مادرشان چسبیده‌اند از شاخه‌های قوی و زبر درخت کاج آویزان شده بودند و هر روز بزرگتر می‌شدند.

    در بین میوه‌های کاج، یک میوه‌ی کوچک بود که دلش می‌خواست هرچه زودتر بزرگ شود. او به خوبی می‌دانست که هرچه بزرگ‌تر شود رنگ سبزش به رنگ قهوه‌ای و جنس چوبی تبدیل می‌شود. او همیشه از بالای درخت بزرگ به پایین نگاه می‌کرد. یک حوض آبی بزرگ در وسط حیاط بود و یک ماهی قرمز کوچک در آن زندگی می‌کرد. میوه‌ی کاج همیشه از بالای درخت به ماهی قرمز خیره می‌شد. او آرزو داشت وقتی کاملا بزرگ و رسیده شد، از درخت جدا شود و به درون حوض بپرد تا ماهی قرمز را ببیند. میوه‌ی کاج خیلی دلش می‌خواست با ماهی قرمز دوست شود و بازی کند.

    روزها گذشت و پاییز از راه رسید. برگهای درخت کاج یکی پس از دیگری به درون حوض می‌ریختند و میوه‌ی کاج هنوز هم منتظر بود تا از درخت کاج جدا شود. حوض پر از برگهای خشکیده‌ی کاج بود. میوه‌ی کاج دیگر نمی‌توانست ازبین برگهای خشکیده کاج که به درون حوض ریخته بودند، ماهی قرمز را ببیند. تا اینکه یک روز ظهر با وزیدن یک باد خیلی تند، ناگهان میوه‌ی کاج از درخت جدا شد و با سرعت به درون حوض آب پرتاب شد. میوه‌ی کاج بلند فریاد می‌زد: آهای ماهی قرمز من دارم میام پیشت و یکهو شالاپ… به درون حوض افتاد…

    هوا سرد بود و باد می‌وزید. میوه‌ی کاج شروع به لرزیدن کرده بود. احساس می‌کرد چیزی درونش تکان می‌خورد. البته او دیگر میوه‌ی بزرگی شده بود. رنگش قهوه‌ای شده بود و پوست‌های چوبی‌اش از او محافظت می‌کردند. او که بی‌صبرانه به دنبال ماهی قرمز می‌گشت، فریاد زد: ماهی قرمز کجایی؟ من نمی‌تونم ببینمت. زود باش بیا تا ببینمت. ناگهان از لابه‌لای برگ‌‌های خشک روی آب، ماهی قرمز سرش را بیرون آورد و فریاد زد: من اینجام میوه‌ی کاج، ایناها… منو ببین. میوه‌ی کاج و ماهی قرمز با هزار سختی خودشان را از بین برگ‌های خشکیده روی آب عبور دادند و یکدیگر را بغل کردند. میوه‌ی کاج بعد از چند ثانیه دوباره متوجه چیزی درون خودش شد. درست بود انگار چیزی درونش تکان می‌خورد. حتی وقتی با ماهی قرمز بازی می‌کردند و بالا و پایین می‌پریدند همین احساس را داشت.

    میوه‌ی کاج بالاخره تصمیم گرفت تا چیزی را که احساس می‌کرد به ماهی قرمز بگوید. ماهی قرمز جلو آمد و به پهلوهای میوه‌ی کاج دست زد. او هم متوجه شده بود. انگار درون شکم میوه‌ی کاج چیزهای کوچکی قرار داشتند و تکان می‌خورند. ماهی قرمز ناگهان متوجه مساله عجیب و جالبی شد. روبه میوه‌ی کاج کرد و گفت: میوه‌ی کاج تو درون دلت پر از دانه است!! آره تو خودت یک میوه هستی اما درون لایه‌های بدنت پر از دانه‌های کوچولو هست. این دانه‌های کوچک بچه‌های تو هستند.

    میوه‌ی کاج که خیلی تعجب کرده بود، نگاهی به خودش انداخت و متوجه شد ماهی قرمز درست می‌گوید. درون بدنش پر بود از دانه‌های کوچک گرد که در لایه‌ایی مثل پر پروانه خوابیده بودند. ماهی قرمز گویی که یک دفعه کشف بزرگی کرده باشد به میوه‌ی کاج گفت: تو الان باید از حوض بیرون بروی و از دانه‌های خودت مراقبت کنی. تو حالا مادر آنها هستی. من می‌دانم که مادر از بچه‌هایش مراقبت می‌کند.

    ماهی قرمز به میوه‌ی کاج کمک کرد تا از آب بیرون برود و به روی زمین بنشیند. ماهی قرمز میوه کاج را محکم هل داد تا بیرون بپرد. یدفعه میوه‌ی کاج از حوض بیرون افتاد و دانه‌ها از بدنش بیرون پریدند…. میوه کاج از حال رفت. دوباره باد شروع به وزیدن کرده بود. باد با قدرت زیادی دانه‌های کوچولو را لابه‌لای خاک حیاط پرتاب می‌کرد. روزها به همین منوال گذشت. انگار میوه کاج به خواب عمیقی رفته بود. ماهی قرمز که شاهد تمام اتفاقات بود با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد گاهی کمی آب روی میوه‌ی کاج و دانه‌هایش بپاشد تا آنها بیدار شوند.

    میوه‌ی کاج ناگهان با چند قطره آب از خواب پرید و وقتی چشمانش را به آرامی باز می‌کرد، چند جوانه‌ی ظریف و کوچک بالای سرش دید که مثل رشته‌هایی نازک و سرحال ایستاده بودند. جوانه‌ها اندکی سرشان را خم کردند و میوه‌ی کاج را دیدند که آرام آرام بیدار می‌شود. جوانه‌های زیبا و سرحال همه با هم گفتند: مادر جان بیدار شدی؟

    میوه‌ی کاج از خوشحالی اشک درون چشمانش حلقه زد و از دیدن دانه‌های کوچکش که حالا تبدیل به جوانه‌های زیبایی شده بودند احساس غرور می‌کرد. او با صدایی لرزان از ماهی قرمز تشکر کرد و دوباره به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت.

  • ۰ لایک
  • ۰ نظر

    قصه کودکانه بستنی تنها

    قصه کودکانه بستنی تنها

    داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان برای بچه های 5 تا 6 سالگی - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان برای پیش دبستانی

    (مناسب چهار تا شش سال)

    {با هدف: تقویت قوای تخیل‌پردازی کودکان، مهربای و همدلی بین کودکان}

    یکی بود، یکی نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، یک فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراکی‌ها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراکی‌های سرد، یک فریزر خیلی بزرگ بود که در شکمش پر از بستنی‌های رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنی‌ها یک روز در کارخانه ساخته شده‌ بودند و به این فروشگاه آمده بودند.

    بستنی‌های شکلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنی‌ها در شکم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه کودکی آنها را می‌خرید و می‌خورد، آنها زنده می‌شدند و به شکم بچه‌های مختلف سفر می‌کردند. هربار که درب آن فریزر بزرگ باز می‌شد، بستنی‌ها منتظر بودند که یک کودک آنها را بخرد و زود بخورد.

    روزی از کارخانه بستنی‌سازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یکی از این بستنی‌ها به نام یخ‌صورتی، آرزو داشت که هرچه زودتر یک کودک او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش می‌خواست نفر اول صف بستنی‌ها باشد و روی دیگر بستنی‌ها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی که کارگران فروشگاه می‌خواستند بستنی‌ها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخ‌صورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر.

    یخ‌صورتی‌ آن پایین زیر همه بستنی‌های دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنی‌هایی که بالای فریزر خوابیده بودند، خریده می‌شدند و با خوشحالی می‌رفتند اما یخ‌صورتی، همان‌جا گیر کرده بود و هیچکس او را نمی‌دید. یک روز یخ‌صورتی خواب می‌دید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمده‌اند و او را خریده‌اند اما افسوس که فقط یک خواب بود.

    روزی پسرکی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرک به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی می‌خواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنی‌ها. پسرک به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبده‌بازی کن و از تَهِ آنجا یک بستنیِ جادویی به من بده.

    پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخ‌صورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،‌لاترجی! این هم یک بستنی شگفت‌انگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمی‌دانست چه‌کار کند؟ وقتی پسرک می‌خواست بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز کند و نوش جان کند، ناگهان چشمش به دختربچه‌ای افتاد که پشت شیشه‌های فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرک و بستنی که در دست داشت.

    پسرک نگاهی به بستنی‌اش کرد، دوباره به دختربچه پشت شیشه‌ها کرد. یخ‌صورتی لحظه‌شماری می‌کرد تا از بسته‌بندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شکم یک کودک شود. سر و صورت دختربچه‌ای که پشت شیشه‌های فروشگاه ایستاده بود خیلی کثیف بود، دمپایی‌هایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرک با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فکر کرد من می‌توانم یک بستنی به این دخترک بدهم تا او هم نوش جان کند و مثل من خوشحال باشد.

    پسرک خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخ‌صورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخ‌صورتی فهمیده بود که پسرک او را به یک کودک دیگر هدیه داده است. بستنی‌ها وقتی بدانند یک کودک آنها را به کودک دیگری کادو می‌دهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال می‌شوند.

    دختربچه‌ خیلی زود تشکر کرد و بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز کرد. یخ‌صورتی از خوشحالی نزدیک بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخ‌صورتی به شکم دخترک سفر کرد.

  • ۰ لایک
  • ۲ نظر